یک سال، در آستانه روز مادر، جادوگری شیطانی به نام مالینا طلسم تاریکی را بر پادشاهی انداخت و باعث هرج و مرج و اختلاف بین خانواده ها شد. لونا می دانست که باید مداخله کند و هماهنگی را به زمین بازگرداند. لونا با استفاده از قدرت عظیم خود گروهی از مادران شجاع را احضار کرد تا برای شکست مالینا و شکستن نفرین او تلاش کنند. این مادران از پیشینه های مختلف و دارای توانایی های منحصر به فرد بودند، اما همه آنها یک هدف مشترک داشتند - محافظت از فرزندان خود و بازگرداندن صلح به پادشاهی. هنگامی که آنها در میان جنگل های مسحور و کوه های خائنانه سفر می کردند، مادران با موجودات افسانه ای روبرو شدند و با چالش های زیادی روبرو شدند. اما با وجود موانع، عشق آنها به فرزندان به آنها قدرت و شهامت داد تا ادامه دهند. سرانجام، پس از نبردی سخت با مالینا، مادران پیروز شدند و نفرین را شکستند و هماهنگی و شادی را به پادشاهی بازگرداندند. لونا در برابر آنها ظاهر شد و شجاعت و از خودگذشتگی آنها را ستود. به افتخار اعمال قهرمانانه آنها، لونا به هر مادر یک هدیه ویژه داد - توانایی برقراری ارتباط با فرزندانشان از طریق رویاها، و اطمینان حاصل کرد که پیوند آنها برای همیشه ناگسستنی خواهد ماند.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
#چالش_هفته
#مادر
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
مزد زحمت
نوشته سحر بابایی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
لینا»، همیشه در جستجوی گنجینههای پنهان اوریلا بود. او به خاطر استعدادش در جادوگری، میتوانست در هر طوفانی راهی پیدا کند، اما بر خلاف سایر جادوگران، او هیچگاه دنبال گنج نبود. او اعتقاد داشت که «هرکس باید برای آنچه میخواهد تلاش کند.»
لینا هر روز با یک جادو جدید بر روی طبیعت کار میکرد، گلها را به رقص درمیآورد و درختان را به آواز در میآورد. او میخواست به دیگران نشان دهد که ارزش واقعی زندگی در تلاش و زحمت است و نه در جستجوی گنجهای به ظاهر درخشان.
یک روز، در حین جستجوی منابع جدید برای تمرین جادوهایش، به یک غار قدیمی برخورد. درون غار، نقشهای قدیمی و خاکی را یافت که نشان میداد چگونه میتوان به گنجینهای باورنکردنی دست یافت. اما نقشه هشدار میداد که تنها کسانی میتوانند از این گنج بهرهمند شوند که در ابتدا برای یادگیری و به دست آوردن مهارتها سخت کار کنند.
لینا تصمیم گرفت که به همراه دیگر جادوگران جوان اوریلا، این نقشه را دنبال کند. آنها شروع به کار کردن بر روی مهارتهای جادوگری خود کردند، روزها و شبها تمرین میکردند و هر بار با زحمت و تلاشی تازه به جلو میرفتند.
چند ماه بعد، وقتی که همه آنها بر مهارتهای خود مسلط شدند، گنجینه پنهان را یافتند. وقتی به گنجینه رسیدند، با دیدن زیبایی و درخشش آن مجذوب شدند، اما لینا متوجه شد که جعبه گنج تنها برای دریافت زحمات آنها طراحی شده است.
افراد که همه با زحمت و تلاش در کنار هم کار کرده بودند، در آن لحظه فهمیدند که گنج واقعی آنها نه در جعبه، بلکه در دوستی و همکاریی بود که بین آنها شکلگرفته بود.
لینا به دوستانش گفت: «ما به گنج دست یافتیم، اما مهمتر از آن، گنج واقعی همین تلاشها و دوستیهایمان است. گاهی اوقات، مهمتر از چیزی که به دنبالش هستند، مسیری است که طی میکنیم.»
و به این ترتیب، آنها با دلی پر از شادی و خوشبختی از کوهها پایین آمدند، درحالیکه یادگاری از تلاش و زحمتهایشان با خود به همراه داشتند. هر یک آنها آموخته بودند که تنها در سایه تلاش و ممارست میتوان به موفقیت واقعی دست پیدا کرد. و اینگونه بود که در اوریلا، تلاش و زحمت هرگز فراموش نشد و داستان لینا و دوستانش در دل هر جادوگر دیگری زنده ماند.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته سحر بابایی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
در سرزمینی دور، جایی که آسمان همیشه آبی و درختان با رنگهای شاداب درخشان بودند، قبیلهای به نام "زندگیخواهان" زندگی میکردند. این قبیله به دلیل افسانهای که در میان آنها رواج داشت، مشهور بود: افسانهای دربارهی "پسران زندگی". طبق این افسانه، در هر نسل، یک پسر در قبیله به دنیا میآمد که قدرتی شگفتانگیز داشت؛ او میتوانست زندگی را به کسانی که در آستانهی مرگ بودند برگرداند.
روزی روزگاری، پسری به نام "آرمان" به عنوان "پسر زندگی" شناخته شد. او در محیطی بزرگ شد که عشق و دوستی در آن موج میزد. آرمان از همان بچگی یاد گرفت که زندگی ارزشمند است و باید با تمام وجود از آن لذت برد. اما در قبیله آنها، داستان یک خرافه قدیمی وجود داشت که میگفت هرکس ناامید شود و بخواهد جان خود را بگیرد، میتواند به دنیای دیگری برود جایی که مشکلات و غمها وجود ندارند.
یک روز، وقتی که آرمان در حال سیر در جنگل بود، به جنگل تاریک و عجیبی وارد شد. در آنجا، او با یک روح سرگردان آشنا شد. این روح، که نامش "ناهید" بود، میگفت که روزی جوانی به اشتباه خودکشی کرده و به این دنیا افتاده است. ناهید، دمی تلخ داشت و از آرمان خواست تا او را کمک کند تا به دنیای خود بازگردد.
آرمان با اینکه میدانست خودکشی یک تصمیم نادرست است، تصمیم گرفت به ناهید کمک کند. او از مهارتهای خاص خود استفاده کرد و با ترکیبی از جادو و شجاعت، در جستجوی راهی برای بازگرداندن ناهید به دنیای واقعی شروع به کار کرد. او با موجودات جادویی و چالشهای مختلفی روبرو شد که همگی نامید بودند. آرمان تلاش کرد تا به آنها نشان دهد که زندگی همیشه دارای زیباییها و فرصتهای تازه است.
در این سفر، آرمان با قصههایی از قبیلهاش و از ارزش زندگی پر از شادی و عشق صحبت کرد. او از خاطرات خود، از دوستانش و از خانوادهاش یاد کرد. او به ناهید و دیگران نشان داد که ناامیدی یک لحظه است و میتوان با امید و تلاش دوباره زندگی را ساخت.
پس از هفتهها تلاش و ماجراجویی، آرمان در نهایت موفق شد ناهید را با یک جادو زیبا به دنیای واقعی برگرداند. ناهید از اینکه مجدداً فرصتی برای زندگی دارد، بسیار شاد بود و او به آرمان قول داد که هرگز فراموش نخواهد کرد که زندگی ارزشمند است و باید به هر قیمتی از آن محافظت کرد.
این داستان آموزنده در قبیله "زندگیخواهان" به یک افسانه دیگر تبدیل شد. آنان یاد گرفتند که حتی در تاریکترین لحظات، نباید از زندگی ناامید شد. آرمان نه تنها ناهید را نجات داده بود، بلکه جان تازهای به امید و عشق در دل قبیلهاش دمید.
و همه فهمیدند: "خودکشی قدیمی شده، اگه مردی زندگی کن!"
#نویسنده_شاعر_توانیاب
@shahrzade_dastan
(مرد مرد ها )
#چالش_هفته
نوشته سحر بابایی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
در یک سرزمین دور، در دل جنگلهای سبز و کوههای بلند، قبیلهای به نام "مرد باش" زندگی میکردند. این قبیله به همت و شجاعت مردان و زنانش شهرت داشت. مردان "مرد باش" به خاطر روحیه جنگندگی و عزم قویشان در دفاع از سرزمین خود معروف بودند، اما درون هر یک از آنان دلی مهربان و حساس نهفته بود.
روزی از روزها، در یکی از قلههای کوهستانی، نوری شگفتانگیز از دل زمین به آسمان میتابید. عدهای از اهالی قبیله، به رهبری یک جوان شجاع به نام آرش، تصمیم گرفتند به آن نور نزدیک شوند. آرش با دلی پر از کنجکاوی و شجاعت، گروهی از بهترین جنگجویان قبیله را جمع کرد و سفر خود را آغاز کردند.
پس از روزها راهپیمایی در میان جنگلهای پر از شگفتی، آنها به محلی رسیدند که نور از آنجا ساطع میشد. در دل این محل، درختی بزرگ و حکیم با شاخههای بسیار و برگهایی درخشان قرار داشت. درخت به آنها گفت: "من درخت حکمتام، و هر کس بخواهد میتواند یک آرزو طلب کند، اما باید برای آن عزم راسخی داشته باشد."
آرش و جنگجویان قبیله تصمیم گرفتند آرزوی خود را بگویند. آرش گفت: "میخواهیم قدرتی بیابیم که بتوانیم از سرزمینمان در برابر هر خطری محافظت کنیم." درخت با نگاهی دانا پاسخ داد: "قدرت واقعی نه در جسم، بلکه در دل و اتحاد شماست. اگر برای حفاظت از سرزمینتان دست به دست هم دهید، قادر خواهید بود بر هر چالشی فائق آیید."
این سخن درخت در دل همه جا گرفت و آنان فهمیدند که قدرت واقعی در همکاری و عشق به وطن است. پس از بازگشت به قبیله، آرش و دوستانش تصمیم گرفتند برای آموزش جوانان قبیله کارگاههایی برگزار کنند و از آنها یاد بگیرند که چطور از ارزشها و سنتهای خود دفاع کنند.
جوانان قبیله، با الهام از آموزههای آرش و دوستانش، نه تنها به جنگجویان ماهر تبدیل شدند بلکه یاد گرفتند که صلح، دوستی و همبستگی, از هر قدرتی بالاتر است. آنها با افکار و ایدههایی نو به جنگل و کوههای خود رونق بخشیدند و قبیله "مرد باش" بهعنوان نماد همبستگی و شجاعت در سراسر سرزمین شهرت یافت.
و بدین ترتیب، این داستان نسل به نسل نقل شد، و هر بار که کسی میگفت "مرد باش"، به معنی شجاعت، عشق و اتحاد برای آزادی و صلح در دلها زنده میشد.
#نویسنده_شاعر_توانیاب
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
(انتخاب در سایه )
نوشته سحر بابایی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
در یک روز بارانی، باران بر روی شیروانیهای شهر میبارید و صدای رعد و برق در آسمان طنینانداز بود. در میانهی این جو نا امن، مریم، دختر جوانی که به تازگی دیپلم گرفته بود، نشسته بود و به انتخابی دشوار فکر میکرد. او شش هفته پیش متوجه شد که باردار است. جهان در نگاهش مانند یک پارچهی تابلوفرش درهم تنیده، دچار پیچیدگی و سردرگمی شده بود.
تنش در دلش میجوشید و هر روز با افکار متضاد خود دست و پنجه نرم میکرد. یکی از دوستش، ندا، او را تشویق میکرد که بچه را نگه دارد و زندگی جدیدی آغاز کند، اما مریم میدانست که او هنوز برای مادر شدن آماده نیست. او آرزوهای بزرگی در سر داشت و نمیخواست که به خاطر یک تصمیم ناگهانی، تمام آنها را فراموش کند.
مریم به عیادت یک مشاور رفت. در آنجا با زنی به نام سارا آشنا شد که تجربهای مشابه داشت. سارا در مورد احساسات و ترسهایش صحبت کرد و به مریم یادآوری کرد که در هر انتخاب، چه نگه داشتن بچه و چه سقط جنین، میتواند عواقب و احساساتی در پی داشته باشد. این گفتگو مثل نوری در دل تاریکی روشن شد و مریم را به تفکر بیشتر وامیداشت.
با گذشت روزها، مریم با خودش درگیریهای عاطفی بسیاری داشت، اما در نهایت تصمیم خود را به ذهن و قلبش سپرد. او متوجه شد که انتخاب برای خودش و آیندهاش، حقانیت و آرامش را به او میبخشد.
پس از یک ماه تصمیمگیری، مریم تصمیم به سقط جنین گرفت. در آن روز، او به بیمارستان رفت، با دلی پر از اضطراب و تنهایی، اما با استحکام در وجودش. تجربهای دردناکی را پشت سر گذاشت، اما بعد از آن، احساس میکرد که سنگینی بار از دوش او برداشته شده است.
مریم سرانجام توانست به آرزوهایش فکر کند و به دانشگاه برود. او یاد گرفت که انتخابهای دشوار زندگی بخشی از سفر انسانیت هستند و شجاعت در این انتخابها، نشان از عشق و درک عمیق فرد به خود و آیندهاش دارد.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
@shahrzade_dastan
عنوان: سایههای قوی
در دل یک روستای کوچک، مردی به نام آرش زندگی میکرد. او به دلیل قد بلند و بدن ورزیدهاش همیشه مورد توجه قرار میگرفت. مردم به او لقب «جبار» داده بودند. آرش نه تنها از لحاظ بدنی قوی بود، بلکه قلبی بزرگ و مهربان نیز داشت. 💪❤️
هر روز، او به کمک اهالی روستا میشتافت؛ از تعمیر خانهها گرفته تا برداشت محصولات کشاورزی. اما با وجود همه این خوبیها، هرگز کسی از او نمیخواست که احساساتش را بیان کند یا در مورد خودش صحبت کند. او همیشه خود را در پس یک چهرهی خندان پنهان میکرد. 🌞
یک روز، یک طوفان سهمگین به سمت روستا آمد. مردم به خانههایشان پناه بردند و تنها آرش بود که با جرأت به مقابله با طوفان پرداخت. او با تلاش بسیار، درختان را از روی خانهها کنار زد و به دیگران کمک کرد تا از چنگال طوفان رها شوند. 🌪️🏡
پس از پایان طوفان، روستا به ویرانی دچار شد، اما همه به آرش به عنوان قهرمان نگاه میکردند. تمامی اهالی از او تشکر کردند و او را ستایش کردند. اما آرش در گوشهای ایستاده بود و به آسمان نگاه میکرد. گویی لبخندش دیگر مثل قبل نمیدرخشید. 🤔
شب وقتی همه در خواب بودند، آرش تنها در دل تاریکی نشسته بود و با خود به فکر فرو رفته بود. او احساس تنهایی میکرد و میدانست که کسی از درونش آگاه نیست. او تصمیم گرفت که دیگر نمیخواهد فقط یک قهرمان باشد؛ او میخواهد که خود واقعیاش را نیز نشان دهد. 🌌✨
روز بعد، آرش همسر و دوستانش را به جمع کرد و برای اولین بار داستانهای زندگیاش را برایشان تعریف کرد؛ از رنجها و آرزوهایش، از ضعفها و ترسهایش. پس از آن، دیگر هیچ کسی او را تنها یک قهرمان نمیدید، بلکه به انسانی با احساسات و مشکلات عمیق احترام میگذاشتند. ❤️🙌
و اینگونه آرش کشف کرد که قدرت واقعی تنها در بازوها و عضلات نیست، بلکه در این است که خود را به جهان نشان دهی و اجازه دهی دیگران نیز تو را بشناسند.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
حواسپرتی در دنیای رنگی
نوشته سحر بابایی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
حواسم بهت هست، اما در دنیای پر از رنگ و صدا، گاهی اوقات گم میشوم. من در یک کافه کوچک نشستهام، جایی که قهوهی داغ و کتابهای قدیمی همه جا پراکندهاند. هر بار که قهوهام را مینوشم، فکر تو در ذهنم موج میزند.
صدای آهنگ ملایمی در فضا پیچیده است و هر نت آن، یادآور لحظاتی است که با هم گذراندهایم. دلم تنگ شده؛ نه فقط برای تو، بلکه برای آن حس ناب و آرامشی که در کنارت داشتم.
ناگهان، درِ کافه باز میشود و نسیم خنکی وارد میشود. با این که منتظر هیچکس نیستم، قلبم تند میزند. شاید این اضطراب، نشانهای از احساسات گمشدهام باشد.
چشمم به میز گوشهای میافتد، جایی که عکسی از ما کنار کتابها نشسته است. لبخندمان در آن عکس گویای یک دنیاست. حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم چقدر آزاد بودیم و چقدر بیخیال از همه چیز میگذشتیم.
حواسم به خودم هست، اما گاهی اوقات غرق در یاد تو میشوم.
چگونه میتوانم دوباره آن حس را پیدا کنم؟ آیا دوباره میتوانیم در کنار هم باشیم، یا این احساس هم فقط یک خطای حواس است؟
#نویسنده_شاعر_توانیاب
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته سحر بابایی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
1. چهره قرمز: صورتش مانند آتش میسوزد و گاهی عرق بر پیشانیاش نشسته است.
2. زمزمههای ناخوشایند: صداش به شدت تند و با تیکهای عصبی همراه است، هر کلمهای که میگوید با شدت بیان میشود.
3. دستهای مشتشده: دستانش به شدت مشت شده و ممکن است به چیزی ضربه بزند یا بر روی میز بکوبد.
4. نگاه خشمگین: چشمانش مثل دو چشمه آتش در حال شعلهور شدن هستند و از آنها خشم ساطع میشود.
5. تنفس تند: نفسهایش تند و آشفته شده، انگار که در حال دویدن است، حتی اگر آرام نشسته باشد.
#نویسنده_شاعر_توانیاب
@shahrzade_dastan
(شکوه عشق )
ربابه در حالی که مشغول تمیز کردن پاهای مصنوعی همسر جانبازش، سجاد، بود، به یاد روزهای سختی افتاد که در کنار یکدیگر گذشته بودند. صدای خندههای سجاد هنوز در گوشش زنگ میزد؛ روزهایی که با وجود تمام مشکلات، امید را در دل یکدیگر زنده نگه میداشتند.
ناگهان درهای اتاق باز شد و دختر کوچکشان، نغمه، با یک کادو در دست وارد شد. «بابا! مامان! ببینید، چه چیزی را درست کردهام!» نغمه خوشحال و پر انرژی بود. ربابه لبخند به لب، پاهای سجاد را کنار گذاشت و به سمت دخترش رفت.
نغمه جعبه را باز کرد و یک کاردستی زیبا که با قلبهای رنگی درست شده بود را نشان داد. «این برای شماست، برای اینکه همیشه به یاد داشته باشید چقدر همدیگر را دوست دارید!»
سجاد هم لبخند زد و به دخترش نگاه کرد. در آن لحظه، تمام دردها و سختیها فراموش شد. ربابه و سجاد در آغوش هم نشستند و نغمه هم در میان آنها قرار گرفت. لحظهای آرام و پر از عشق که نشان میداد حتی در سختترین شرایط، عشق میتواند معجزه کند.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
#چالش_هفته
@shahrzade_dastan
"چمدان گمشده"
در دل شب، وقتی باران آرام آرام بر روی سقف خانههای قدیمی میبارید و صدای خشخش برگها از زیر درختان درختان نخل میآمد، اتاقی کوچک و تاریک در گوشهای از خانهای متروک قرار داشت. در این اتاق تنها یک چمدان قدیمی و خاکخورده در گوشهای از اتاق قرار داشت. چمدانی که انگار در دل خود هزاران قصه و رازی نهفته داشت.
چمدان نه چندان بزرگ، با دستهای چرمی که کمی شکسته بود، در حالی که در قفل آن رد غبار سنگین سالها نشسته بود، به آرامی در گوشه اتاق به انتظار خود نشسته بود. این چمدان هیچ وقت به بیرون از خانه نیامده بود و به نظر میرسید که هیچ وقت باز نمیشود. حتی در زمانهایی که صاحبان خانه به سفر میرفتند، چمدان همچنان در گوشه اتاق بیحرکت باقی میماند.
یک شب، دختر کوچک خانه، "ندا"، که همیشه با خیالپردازیهای کودکانه خود مشغول بود، به طور اتفاقی به چمدان نگاه کرد. چیزی در دل چمدان حس کنجکاوی او را بیدار کرد. او قدم به قدم به سوی چمدان رفت، دسته آن را گرفت و با دستهای کوچکش سعی کرد آن را باز کند. صدای خشخش قفل شکسته، سکوت شب را شکست.
چمدان باز شد. درون آن، به جای لباسهای کهنه و سفرنامههای قدیمی، یک نامه زرد رنگ با خطی ریز و محو قرار داشت. ندا نامه را بیرون آورد و با دقت خواند:
"این چمدان تنها برای کسانی که جرات دیدن گذشته را دارند، باز میشود. هر آنچه که در این چمدان است، سرنوشت تو را خواهد ساخت. تصمیم با خودت است."
ندا به سرعت نامه را در دست گرفت و با خود فکر کرد که آیا باید ادامه دهد و راز این چمدان را کشف کند یا خیر. هوا سردتر میشد و صدای باران بیشتر در فضا میپیچید. تنها چیزی که ندا میدانست این بود که چمدان گمشده، اکنون پیدا شده بود و ممکن بود زندگی او را تغییر دهد.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
#چالش_هفته
@shahrzade_dastan
عنوان: "سکوت در کنار ناپلئونیها"
در دل یک روز بهاری که نسیم ملایم درختان را نوازش میکرد، در کوچهای خلوت، خانهای قدیمی به چشم میخورد که بوی صابون تازهای از درون آن به مشام میرسید. پشت پنجره، مردی مسن به نام امیر، که همیشه دستکشهای چرمی سیاه به دست داشت، مشغول کار بود. آچار فرانسه در دستانش میدرخشید و به آرامی آن را میچرخاند تا در و پنجره خانهاش را تعمیر کند.
در این میان، گربهای خاکستری و بیصدا از کنارش رد شد و نگاه خیرهاش را به مرد انداخت. امیر لبخندی زد، اما نه به گربه، بلکه به خاطراتی که از این موجودات بیصدا داشت. گربهها همیشه در خانه او حضور داشتند، شاید به دلیل آنکه امیر سالها پیش در یک حادثه دلخراش، تنها موجودی بود که برایش باقی مانده بود. این گربه، همانند دیگر گربهها، شریک لحظات تنهاییاش بود.
روی میز کوچک آشپزخانه، ظرفی از شیرینی ناپلئونی با دقت چیده شده بود. امیر یک تکه از آن را برداشت و به یاد روزهایی که در جوانی شیرینیها را با دست مادرش میپخت، به دهان گذاشت. طعم شیرینی همچنان برایش آشنا و دلنشین بود، درست همانطور که خاطرات تلخ و شیرین زندگیاش همیشه در گوشهای از ذهنش زنده میماند.
در همین لحظه، صدای هیس گربه دوباره در فضای خانه پیچید. گربه، که از مدتها پیش دوست داشت در لحظات سکوت حرکت کند، به آهستگی از درون اتاق بیرون رفت. امیر با خود فکر کرد که گربهها همیشه بیشتر از انسانها به سکوت علاقه دارند. شاید هم سکوت برای آنها همانند یک زبان است که در آن میتوانند هر چیزی را بگویند، بینیاز از کلمات.
او به آچار فرانسه در دستش نگاه کرد و با خود گفت: "این ابزار ممکن است در دستان من بهترین باشد، اما هیچچیز نمیتواند به اندازه سکوت، آنچه را که در دل داریم، بازگو کند."
امیر در همان حال که آخرین تکه از شیرینی ناپلئونی را میجوید، به بیرون از پنجره نگاه کرد. برگها در باد به رقص درآمده بودند و درختان سایهای دلپذیر بر خانه انداخته بودند. سکوت در دل بهاری همچون این، هیچ وقت احساس تنهایی به او نمیداد.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
#چالش_هفته
@shahrzade_dastan
(امید)در یکی از روزهای سرد پاییز، در گوشهای از یک کافه کوچک و دنج، دختری به نام مریم نشسته بود. او با کاسهای از قهوه داغ در دستانش، به پنجرهای که بخار گرم نفسش بر روی شیشه نشسته بود، خیره شده بود. این روزها برایش سخت گذشت، اما او به این جمله ساده و در عین حال عمیق ایمان داشت: "من زندهام."
مریم در دل خود داستانهایی از گذشتهاش داشت. او همیشه به دنبال عنوانی بود که زندگیاش را توصیف کند، اما هیچکدام کافی نبودند. روزهایی که در دانشگاه درس میخواند، شبهایی که به تنهایی در کتابخانه میگذرانید و رؤیاهایی که آنقدر بلند بودند که به آسمان میرسیدند.
خاطراتش هنوز در ذهنش زنده بودند: خندههای دوستان نزدیک، غم جدا شدن از آنها، و امیدهایی که به او اجازه میدادند همچنان ادامه دهد. در سکوت کافه، صدای یکنواخت فنجانها و گفتوگوهای ملایم مشتریان، به او کمک میکرد تا به خودش بیاندیشد.
"من زندهام" نه تنها یک جمله، بلکه یک بیانه وجودی بود. او با هر قاشق قهوه که به لبهایش نزدیک میکرد، با خود میگفت که زندگی ادامه دارد، چه در فرازها و چه در فرودها. هر بار که باران بر روی شیشه بارید، احساس میکرد که طبیعت هم در حال زندگی کردن است؛ خالق زندگی با تمام ناملایماتش.
مریم از پنجره بیرون نگاهی انداخت. درختان برگریزانی که در خیابان بودند، با برگهای زرد و قرمز نشانه زندگی مبارزاتی خود را به نمایش گذاشته بودند. او به یاد آورد که چگونه در زندگیاش، هر بار که به فکر تسلیم شدن افتاده بود، یک روشنایی جدید او را به جلو کشیده بود.
او با لبخندی بر لب، سرش را بالا برد و به آینهای که روبهرویش بود نگاه کرد. مریم متوجه شد که تصویرش نمادی از تمامی تجربیاتش است؛ زخمها و شادیها، شکستها و پیروزیها.
و در همان لحظه، با خود گفت: "من زندهام، و این یعنی من میتوانم دوباره شروع کنم." با این فکر، او قهوهاش را سر کشید و به سمت تاریکیهای آینده حرکت کرد، با دلی پر از امید و روحی آماده برای تجربههای جدید.
#سحر_بابایی
#نویسنده_شاعر_توانیاب
#چالش_هفته
@shahrzade_dastan