eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
95 ویدیو
424 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
شاعرانه ❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ ⁣نامِ تو نور نامِ تو سوگند نامِ تو شور نامِ تو لبخند لبخند در تلفظِ نامت ضرورتی است! @shahrzade_dastan
سلام دوستان عزیز. ین هفته به خاطر مناسبت‌هایی که در پیش رو داریم با دو موضوع در خدمت شما هستیم. _ مادر _یلدا لطفا داستانهای خود به دلخواه درباره موضوعات داده شده به آیدی زیر بفرستید تا در کانال منتشر شود. @Faran239 پیشاپیش این دو مناسبت بزرگ را به شما عزیزان تبریک می‌گویم. یلدا و روز مادر مبارک☘☘☘ @shahrzade_dastan
سلام دوستان عزیز. ین هفته به خاطر مناسبت‌هایی که در پیش رو داریم با دو موضوع در خدمت شما هستیم. _ مادر _یلدا لطفا داستانهای خود به دلخواه درباره موضوعات داده شده به آیدی زیر بفرستید تا در کانال منتشر شود. @Faran239 پیشاپیش این دو مناسبت بزرگ را به شما عزیزان تبریک می‌گویم. یلدا و روز مادر مبارک☘☘☘ @shahrzade_dastan
هر‌ دو خندیدند،یگانه‌ کتاب‌ فارسی‌ سمانه‌ را‌ از‌ روی‌ لحاف‌ پر‌ از‌ وصله ی‌ کرسی‌ برداشت‌ ،:《آجی‌ سمانه‌ چی‌ می‌ نویسی‌ ؟》 _دارم‌ مقش‌ می‌ نویسم. _مقش‌ چی‌ ؟. _ببین‌ از‌ اینجا‌ ،مادر‌ در‌ سبد‌ نان‌ دارد. _آجی‌ سمانه‌ یعنی‌ مامان‌ ماهم‌ برا‌ ما‌ نان‌ تازه‌ می‌ خره‌ ؟.‌آجی سمانه ‌ پول‌ از‌ کجا‌ در‌ می‌ آرن‌ ؟چرا‌ ما‌ نمی‌ تونیم‌ پول در‌آریم‌ .؟ _آجی‌یگانه بیا‌ لحاف‌‌و بکش‌ روت‌ بخواب‌ سال‌ دیگه که‌ بری‌ مدرسه‌ اون‌ وقت‌ از‌ معلم‌ بپرس‌ من‌ که‌ نمی‌ دونم،پول‌ چه‌ جوری‌ در‌ می‌ آد‌ ،ساکت‌ بخواب‌ بزا ر‌ سهراب‌ بخوابه‌ ساکت‌ باش خوب .در‌ وسط‌ روستا‌ در‌ یک‌ خانه‌ بزرگ‌ ،که‌ حیاط‌ خانه‌ پراز‌ درخت‌ بود‌شبیه باغ بود ،شوکت‌ خانم‌ کنار‌ بخاری‌ خوابیده‌ بود‌ ،که‌ یکدفعه‌ هراسان‌ از خواب‌ پرید ،حاج‌ حسن‌ ‌ به‌ پشتی‌ تکیه‌ داده‌ داشت قرآن‌ می‌ خواند‌ ، عینک اش را در آورد و روی تشکچه‌ گذاشت‌ ،گفت :《چی شد حاج خانم خواب پریشون‌ دیدی‌ ؟برم‌ آب‌ بیارم‌ واست‌ ؟.》 حاج‌ شوکت نشسته‌ وروسری اش را درست‌ کرد و‌ ،گفت:《حاجی‌ بلند‌ شو‌ بلند‌ شو‌ باید‌ بریم》 _بریم؟‌ دم‌ غروبی‌ تو‌ این‌ سرما‌ کجا‌ بریم‌ ؟. _حاجی‌ خواب‌ دیدم‌ داوود‌ سالم‌ وسرحال‌ از‌ سومار‌ برگشته‌ ،به‌ من‌ لبخند‌ می‌ زنه‌ و‌ می گه منتظرتم‌ ننه بیا‌ پیشم‌ باهم‌ شب‌ یلدا‌ را‌ جشن‌ بگیریم. هردو‌ بلند‌ می‌ شوند‌ ولباس‌ های‌ کلفت‌ برای‌ بیرون‌ رفتن‌ به‌ تن‌ می‌ کنند‌ .شوکت‌ در‌ یخچال‌ وباز‌ می‌ کند‌ و، _حاج‌ آقا‌ زودتر‌‌ زنبیل‌ و پیدا‌ کن‌ بیار اینجا‌ باید‌ هر‌ چی‌ برا‌ شب‌ یلدا‌ خریدیم‌ ببریم‌ پیش‌ داود ام ‌ عجله‌ کن‌ . حاج‌ حسن‌ زنبیل‌ را می آورد ،هندوانه‌ وجعبه‌ شیرینی‌ وآحیل‌ میوه‌ ها‌ را‌ داخل‌ زنبیل می گذارد .به‌ طرف‌ قبرستان به‌راه‌ می افتند‌ . هر‌ کدام‌ یک‌ دسته‌ ی‌ زنبیل‌ را‌ گرفته‌ به‌ سختی‌ خودشان‌ را‌ کنار‌ قبر‌ پسر‌ شان‌ می رسانند‌ . حاج شوکت روی‌ قبر‌ را‌ با گوشه ی چادرش تمیز کرده‌ همه چیز را می چیند و هر دو کنار هم می نشینند . آن‌ طرف‌ روستا‌ هم‌ مینی‌ بوس به‌ ده‌ رسیده‌ بود،مردم‌ پیاده‌ شدند،هرکدام‌ با‌ دستی‌ پر‌ به‌ سمت‌ خانه‌ ی‌ خود‌ می‌ رفتند‌.تنها‌ کسی‌ که‌ دست‌ خالی‌ راهی‌ خانه‌ بود‌ ،جمیله‌ بود‌ .با‌ پاهای‌ خسته‌ و جسم سنگین‌ چهره‌ ی‌ شرمنده‌ به‌ طرف‌ بیرون‌ از ده‌ به‌ سمت خانه ی کوچکش قدم‌ برمی داشت‌ .سر‌ راه‌ تکه‌ چوب‌ یا‌ شاخه‌ ی‌ خشکی‌ می‌ دید‌ جمع‌ می‌ کرد‌ ‌ ،زیر‌ بغل‌ اش می زد .می‌ دانست‌ که تا‌ غروب‌ زغال زیر‌ کرسی‌ سرد‌ می‌ شود‌ ، والان‌ بچه‌ هایش‌ در‌ سرما‌ هستند،نه‌ روی‌ دست‌ خالی‌ رفتن‌ به‌ خانه‌ را‌ داشت‌ ،نه‌ جون‌ بیرون‌ ماندن‌ را‌ بی‌ قراره‌ بچه هایش‌ بود‌ .خجالت‌ لحظه‌ ای‌ که‌ با‌ دست‌ خالی‌ با‌ بچه‌ هایش روبرو‌ می‌ شود‌ راه‌ گلویش را‌ بسته‌ بود.به‌ چهره‌ منتظره‌ سمانه‌ و یگانه‌ فکر‌ می‌ کرد‌ .دست‌ به‌ سینه‌ هایش‌ زد‌ ،هیچ‌ شیری‌ جمع‌ نشده‌ بود‌ تا‌ به‌ سهراب‌ بدهد‌ ، نگاهی‌ به‌ آسمانی که تازه‌ چند‌ تا‌ ستاره ‌ نمایان‌ شده‌ بود‌ انداخت‌ و _خدایا‌ شکرت‌ خوشحالم‌ که‌ امروز‌ همه‌ ی‌ مردم‌ را‌ شاد‌ ودست‌ پر‌ دیدم‌ . رسید‌ و‌ در‌ خانه‌ را‌ باز‌ کرد‌ ،سمانه‌ ویگانه‌ از زیر لحاف بیرون‌ آمدند‌ وبا‌ کنجکاوی به‌ سر تا‌ پای‌ مادر‌ نگاه‌ کردند‌ ،اما‌ چیزی‌ جز دست‌ خالی‌ وچهره‌ و‌ شرمنده‌ ی‌ مادر‌ ندیدند.صورت‌ مادر‌ از‌ سرما‌ یا‌ از خجالت‌ قرمز‌ شده‌ بود. جملیه‌ نگاهی‌ به‌ بچه‌ هایش‌ کرد‌ ،مثل‌ دو‌ تا‌ فرشته‌ ی‌ زیبا‌ با‌ صورت‌ های‌ گرد‌ سفید‌ ،چشم های‌ رنگی‌ وموهای‌ ‌ طلایی‌ دراز‌ کشیده‌ بودند‌ . چادرش‌ را‌ انداخت‌ روی‌ زمین‌ وبه‌ حیاط‌ رفت‌ چوب‌ هایی‌ را‌ که‌ جمع‌ کرده‌ بود ،در‌ قوطی‌ حلبی‌ روغن‌ نباتی‌ ریخت‌ آتش‌ زد‌.منتظر‌ ماند‌ چوب‌ ها‌ سوختند‌ ،خاکستر‌ و ذغال‌ های گرم‌ را آورد‌ و داخل‌ تنورک‌ زیر‌ کرسی‌ گذاشت‌ .حالا‌ زیر کرسی‌ گرم‌ شده بود .دختر‌ ها‌ هردو‌ خوابیده‌ بودند‌ وجمیله‌ سهراب‌ را‌ در‌ آغوش‌ گرفته‌ بود ، احساس‌ کرد‌ صدای‌ پایی‌ از‌ بیرون‌ می‌ آید‌ بچه‌ را‌ در‌ گهواره‌ گذاشت‌ وبا‌ ترس‌ و‌ لرز‌ نور‌ فانوس‌ را‌ زیاد‌ کرد‌ .آرام‌ ‌ در‌ را‌ باز‌ کرد‌ ،نگاهی‌ به‌ اطراف‌ انداخت‌ چیزی‌ به‌ جز‌ یک‌ زنبیل‌ پر‌ از‌ میوه‌ و شیرینی آجیل‌ ندید 《خدایا‌ یعنی‌ من‌ خیالاتی‌ شدم‌ یا‌ اینا‌ واقعی‌ هستن‌ اصلا‌ باورم‌ نمی‌ شه‌ 》‌ .با‌ تعجب‌ به‌ این‌ سمت‌ وآن‌ سمت‌ حیاط‌ رفت‌ هیچ‌ کس‌ نبود‌ . _خدایا‌ یعنی‌ اینا را‌ کی‌ آورده‌ گذاشته‌ جلو‌ در‌ ما‌ ، آخه‌ پس چرا‌ در‌ نزده‌ شاید‌ براما‌ نیست. فانوس‌ را‌ بلند‌ کرد،همه‌ جا‌ را‌ خوب‌ نگاه‌ کرد‌ ،تنها‌ چیزی‌ که‌ در‌ آن‌ تاریکی‌ به‌ چشم‌ می‌ خورد‌‌ ،سنگ‌ قبر‌ سفید‌ رنگ تنها‌ شهید‌ روستا‌ شهید‌ داوود‌ بود‌ ،که زیر نور ماه مثل‌ الماس‌ می‌ درخشید‌. @shahrzade_dastan
شبی از شبها نوشته فرانک انصاری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁   باد سردی شیشه پنجره اتاق را می‌لرزاند. نگاه خاتون به تک درخت بلند همسایه افتاد که با باد می‌رقصید. شبیه آدمی بود که داشت برایش دست تکان می‌داد. لبخند به لبش نشست. اما با صدای گوینده رادیو نگاهش را از درخت گرفت و خیره به رادیو، گوش تیز کرد: ((هموطنان عزیز شب یلدا،بلندترین شب سال مبارک باشه...)) خاتون پیچ رادیو را بست و نگاهی به انارها و هندوانه‌های قاچ شده داخل سفره ترمه کرد. اناری از داخل ظرف برداشت و در  بشقاب گذاشت. زل زد به مهمان‌هایش که دور تا دور سفره نشسته بودند:  ((اصلا تعارف نکنین مادرجان. حمید می‌دونم تو عاشق هندونه‌ای. حامد تو هم انار بخور که  خیلی دوسش داری. آقا محمود برا شما هم لبو پختم. می‌دونم عین خودم عاشق لبویین.)) _((پسرم چرا  تعارف می‌کنین؟ شما که این طوری نبودین!)) اناری را از بشقاب برداشت: ((اصلا خودم براتون دون می‌کنم. )) انار را برید و دانه‌هایش را دان کرده توی کاسه ریخت. یکدفعه نگاه خاتون به دست‌های قرمزش افتاد: وقتی پسرهایش را توی قبر می‌گذاشت؛ همه جای کفن‌شان خونی بود. درست مثل رنگ دست‌های امروزش. با دست خودش آنها را توی قبر گذاشت. دلش خوش بود که بدن شهید نیازی به غسل ندارد. برای آخرین بار نگاهی به چشم‌های سیاه و کاکل پریشان‌شان انداخت. مطمئن بود که دلش هر روز برای آنها تنگ خواهد شد. همسرش آقا محمود بالای سرشان هاج و واج ایستاده بود و آه می‌کشید. حتی پلک هم نمی‌زد. همان روز خیال کرد که پیرمرد دق کرده است. اشک‌های خاتون روی پیراهن بلند قهوه‌اش لغزیدند. خاتون اشک چشم‌هایش را با گوشه روسری بلند ریشه‌دارش گرفت و لبخند زد: ((نمی‌دونم چی رفت تو چشمام. الان خوب میشه.)) آب دماغش را بالا کشید و زل زد به چشم‌های سیاه حامد و حمیدش که راه می‌کشیدند. انگار باز هم مثل آن روزها برای ماندن وقت زیادی نداشتند. آقا محمود مثل روز آخر زل زده بود به سقف و چیزی نمی‌گفت. خاتون کاسه انارهای دان شده را جلوی قاب عکس‌های دور سفره‌ی ترمه گذاشت. آهی کشید و زیر لب گفت: ((چرا امشب تموم نمیشه؟!))     @shahrzade_dastan
یک سال، در آستانه روز مادر، جادوگری شیطانی به نام مالینا طلسم تاریکی را بر پادشاهی انداخت و باعث هرج و مرج و اختلاف بین خانواده ها شد. لونا می دانست که باید مداخله کند و هماهنگی را به زمین بازگرداند. لونا با استفاده از قدرت عظیم خود گروهی از مادران شجاع را احضار کرد تا برای شکست مالینا و شکستن نفرین او تلاش کنند. این مادران از پیشینه های مختلف و دارای توانایی های منحصر به فرد بودند، اما همه آنها یک هدف مشترک داشتند - محافظت از فرزندان خود و بازگرداندن صلح به پادشاهی. هنگامی که آنها در میان جنگل های مسحور و کوه های خائنانه سفر می کردند، مادران با موجودات افسانه ای روبرو شدند و با چالش های زیادی روبرو شدند. اما با وجود موانع، عشق آنها به فرزندان به آنها قدرت و شهامت داد تا ادامه دهند. سرانجام، پس از نبردی سخت با مالینا، مادران پیروز شدند و نفرین را شکستند و هماهنگی و شادی را به پادشاهی بازگرداندند. لونا در برابر آنها ظاهر شد و شجاعت و از خودگذشتگی آنها را ستود. به افتخار اعمال قهرمانانه آنها، لونا به هر مادر یک هدیه ویژه داد - توانایی برقراری ارتباط با فرزندانشان از طریق رویاها، و اطمینان حاصل کرد که پیوند آنها برای همیشه ناگسستنی خواهد ماند. @shahrzade_dastan
"یلدای امسال کنار مادر" نوشته حسین هادوی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ عصر یک روز سرد پاییزی بود و داشتم نامه های مادرم را می خواندم که صدایم زدند: - سرباز کشکولی! - بله قربان؟! - تو چرا مرخصیاتو نمیری؟ دل نداری؟ دلت برا خونوادت تنگ نمیشه؟ - بله قربان. میرم. اتفاقا دارم روز مرخصی گرفتنم رو تنظیم می کنم - روز مرخصی؟ لازم نکرده. وسایلت رو جمع کن. همین امروز با اولین اتوبوس می‌ری شهرت. دو روز هم برات بازداشت مینوسم موقع برگشت تا حالت جا بیاد. کلافه بودم. سه ماه و ده روز بود که مرخصی نرفته بودم و این از نظر اونا جرم بود. حتی فرمانده ها هم اگر سربازی را بیشتر از سه ماه توی پادگان نگه می داشتند، ولو برای یک ساعت، بازخواست می شدند و بخاطر همین هرازگاهی آمار می گرفتند تا آنهایی که مرخصی نرفته بودند را به زور هم که شده بفرستند شهرستان. می دونستم محاله بتونم از زیرش در برم. دوازده روز مرخصی، در ازای سه ماه حضور در پادگان. قانون سربازخونه ها بود. اول آذر بود و اگر مرخصی می گرفتم در خوشبینانه ترین حالتش با روزهای تاخیر در برگشتم، نیمه ی دوم آذر باید حضور میزدم و امسال هم شب یلدا کنار مادرم نبودم. داشتم برنامه ریزی می کردم که حداقل نیمه ی دوم ماه مرخصی برم و شب یلدا رو خونه باشم... فکری به سرم زد. باید الان می رفتم بازداشتگاه. باید یک نفر را کتک می زدم یا توی صورت فرمانده تف می کردم تا امروز زندانی ام کنن. بعد از چند روز بازداشت، مرخصی را امضا می کردند تا سر روز مشخصی که دوست داشتم خونه می بودم. مادرم حتما خوشحال می شد وقتی شب یلدا کنارش باشم. میدونستم که خیلی دلش برام تنگ شده. تو همین خیالا بودم که دوباره صدا بلند شد: - کشکولی میای بیرون یا با اوردنگی بیارمت؟ - همچین گهی نمیخوری! فرامانده آمد و یک چک توی صورتم خواباند و همان شد که باید می شد. با خوشحالی روانه‌ی بازداشتگاه شدم. روز دوم بود. توی بازداشتگاه نشسته بود که باز هم صدایم زدند: - کشکولی. باید بری خانه - نمیرم. یه هفته دیگه از بازداشتم مونده. مگه لغو شده؟ - باید بری. اجباریه. برات بلیط شهرستان گرفتن. صداش آروم و لرزان بود. فهمیدم می خواد چیز مهمی رو بهم بگه. به آرومی پرسیدم: - بازداشتم لغو شده؟ -:نه. مادرت فوت کرده. همین امروز صبح. خواهرت زنگ زده یگان. گفته بهش بگید مادر خیلی چشم براهت بود.. دنیا دور سرم می چرخید. سه ماه و دوازده روز بود که مادرم را ندیده بود... @shahrzade_dastan
+ دستامو ول کن خودم می خوام تنها برم، من دیگه مرد شدم، مادر دستامو محکم تر چسبید! نوشته عزیزالله محمدپور @shahrzade_dastan