داستان باغبان
نوشته توران قربانی صادق
قسمت اول
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
محمد که می میرد ؛ می شوی کیمیا !
تو می مانی وخانه ای کاهگلی و چپقی که توتوش را توی توبره کوچکی که به گردنت می اندازی، ریخته ای و یک آن از خودت دورش نمی کنی، از کی گرفتارش شده ای یادت نیست! روز ها پشت پنجره چوبی اتاق می نشینی و پا رو پا می اندازی و به مسیر سنگفرش کم عرض حیاط که از دالان گذشته و به سمت کوچه می رود نگاه می کنی .سقف لانه مرغها آوار شده ؛چند درخت و باغچه ای که دیگر دور و برش پر از علف هرز شده است و تو دیگر جانش را نداری آنها را بچینی و تخم ختمی سفید بکاری و پیازچه ! ومرز باغچه ها را آفتابگردان ، که وقتی تخمه هایش پر شدند سرشان را پارچه توری ببندی از دست گنجشک های شیطان و نوه های آتشپاره ات. به سال های گذشته دور فکر می کنی که در این خانه به روی همه باز بود و دوست؛ آشنا و اقوام می آمدند و می رفتند ، حتی اگر کاری هم نداشتند سری الکی می زدند . آخر رسم نبود در خانه بزرگتر ها روی کسی بسته باشد! " شابی خونه ای؟ "و تو چادر به کمر از پنجره سرت را بیرون می بردی و هر کس بود را به خانه دعوتش میکردی " دو تا تخم مرغ میخوام " با دست لانه را نشان داده و می گفتی " فکر کنم اون تو هست ؛بردار بردار نوش جونت " و هیچ وقت توقع نداشتی که بعدا عوض تخم مرغها را برایت برگرداند .خانه بزرگتر ها اینطوری صفای صادقانه داشت .
《 شابی ننه اون نردبان تون رو ببرم》
فرخنده است. عروس همسایه که می خواهد با پدر شوهرش دو تایی پشت بامشان را کاهگل بکنند تا فصل باران نرسیده است . شوهرش ژاندارم مرزی هست و سه چهار ماه یکبار می آید و دوست ندارد زنش را با خودش آنجاها ببرد . مادر شوهر هم پای حرکت ندارد و مدتهاست زمین گیر شده است .
《 ننه یه مشت هم نمک ....》
《بیا یه کاسه بردار ببر فخی》
نمک دانه درشت را به کاهگل می زنند برای سفتی اش! می بینی ، نمی شود در را به روی این مردم بست.
ادامه دارد...
توران_ قربانی صادق
#قسمت_اول
#باغبان
@shahrzade_dastan
باغبان
قسمت دوم
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امروز هم دلت نمی آید بروی و در را ببندی ؛ مثل آن روز که محمد را در همان ورودی قبرستان داشکسن به خاک سپردند . همه آمدند ؛ و از آبگوشتی که عروسهایت به کمک زن همسایه پخته بودند ، خوردند و تسلیت گفتند و رفتند . مراسم مردانه هم بعد از نماز در مسجد شاه باغی برگزار بود که می گفتند پسرهایت هر کدام کنار یک لنگه درش سر در گریبان ایستاده بودند و تسلیت مردم را جواب می دادند " خدا رفتگان شما رو بیامرزه " " زحمت کشیدید " " بله مرد خوبی بود وافعا " " دستش سبز " راست می گفتند محمد سنگ هم می کاشت ، یک گیاهی از دل خاک بیرون می زد . " چقدر برای طبیعت زحمت کشید " و تو تنها شدی که یکی بغض کرده پرسید " شابی تو حالت خوبه دیگه ؟ " از آن سوالهای مسخره بود برای دلجویی کردن . آدم چطور می تواند وقتی عزیزترین کس اش را بعدِ پدرش که از دست داده حالش خوب باشد ! آن هم مردی که آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود . محمد در این دار دنیا جز بچه هایش کسی را نداشت ؛ و تو را ! حتی از همان جوانی اش ! خواستی در را ببندی و تنها باشی ؛ اما پاهایت نرفتند و دلت هم ! مطمئن هستی درِ دلت را هرگز نمی توانی ببندی ؛ می گویند بدجور مهربانی و دلسوز و بی توقع ! حتی وقتی نوه های دختری ات خانه را روی سرشان می گذراند دلش را نداری بهشان تشر بزنی ! غیر از خانه تو کجا را دارند برود ؟ این سر کوچه خانه تو هست و آن سرش خانه دخترت ! بچه ها تنبلی شان می آید برای آب خوردن از بعدِ بازی به خانه خودشان بروند . شیر آب را توی حوض خالی باز می کنند ، کمی خنک شد ؛ مشتشان را زیرش می گیرند و قلپ قلپ می خورند و تو به جایشان می گویی " احسان امام حسین ، لعنت بر یزید " بعد از رفتنشان نشسته خانه را جارو می زنی .سطل کوچکی گوشه اتاق گذاشته ای که آت و آشغالها را داخلش می ریزی . بالاخره یکی پیدا می شود که ببرد سطل زباله دم در خالی کند . امروز گذران عمرتو برای دیگران مهم شده است ؛ دیگر جوانترها به سراغت می آیند و البته نه هر کسی ! سوال پیچ ات می کنند :
《 میگم عزیز ، خونه تون از اول این جا بود ؟ 》
نوه ات هست و دختری ریز نقش به کنارش که می گوید اسمش " آینه " است . می خواهی اشکالاتشان را از مصاحبه کردنشان بگیری که از جای بدی برای گفتگو شروع کرده اند . اما توی ذوقشان نمی زنی .
《 پایان نامه تون هست ؟ 》
《 بله عزیز 》.
ادامه دارد
#باغبان
#قسمت_دوم
@shahrzade_dastan
باغبان ۳
با تعجب نگاه به صورت دخترِ پسرِ کوچکت می کنی و می پرسی :
《 می شی خانوم دکتر ؟ 》
آینه می خندد و او سرش را پایین می اندازد . از روی کاغذ یادداشتهایش قلم برمی دارد و آماده نوشتن جوابهایت می شود ؛ باور نمی کنی که نشنیده باشد . 《 چه زود موهات سفید شده مادر ؟》
انگار فقط حواسش به تو نیست و می خواهد تنها جواب سؤالهایش را بگیرد . لابد دانشگاه برایشان زمان بریده است . کلی ورق سفید گیره کرده به زیردستی اش . آینه دهانش را به گوش نوه ات
می چسباند و آرام می گوید :
《 بگو مگه نمی دونه فلک نقاشی هم بلده ! دختری با موهایی سفید و قلم بدست ! 》
تقصیری ندارند ؛ تو در مورد زندگی شخصی ات تا حالا با کسی حرف نزده ای که از کجا به کجا آمده ای ! الا چند مورد به ضرورت که پیش آمده باشد . این دختر غریبه چه می فهمد که تجربه بالاتر از خیلی چيزهاست و می شود یکی در جوانی موهایش هم چون برف بشود ؛ اگر ارثی نباشد و اتفاق ناگوار یک شبه سفیدش نکرده باشد و لابد می دانی که این از هنرهای فلک است که بنده هایی چون تو و او را مبهوت خلقت خویش کرده است . زندگی چیزهای بهت آور زیاد دارد .
می گویی :
《 آره این جا بود مرضیه جان 》
آینه لبخندی می زند و می گوید :
《 ببین چه زود هم رفت سر اصل مطلب 》
مرضیه خیره به آینه جواب می دهد :
《 شاید یکی بود و یکی نبود قصه اینها از وسط شروع می شه ! تازه تو از کجا می دونی اصل مطلب کجاست ؟ 》
《 دخترهاااا دخترهاااا اینجوری نمی شه 》
احساس می کنی هر دو با تفکر نگاهت می کنند .
#باغبان
@shahrzade_dastan
#باغبان
قسمت دهم
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
《 آقاجان و جعفر را راهی می کردیم که دیدم تو تاریکی گربه ها سر کفن خون آلود ، کنار قبر مثل سگ به جان هم افتاده اند . از دیدن این صحنه ترس به دلم نشست . پر پیراهن آقاجانم را کشیدم و التماسش کردم مرا هم با خودش ببرد . نگاه شیرینی به جعفر انداخت و گفت " اونجا دارن شام" پس مرگ " اینو می خورن ؛ تو کجا ؟ "جعفر لبش یک لحظه به خنده پرید . هنوز تو شوک زنده بودنش بود . " برو خونه این امانتی رو برسونم بیام " ایستادم و دور شدنشان را تا تیر چراغ برق ته پیچ کوچه تماشا کردم ...》
آینه کف دو دستش را به پاهایش زد و با صدای بلند و پرهیجان گفت :
《 وااای عزیز جون این که یه فیلم درامه واسه خودش ! 》
انگار که نشنیده باشی ادامه دادی :
《 از پشت که نگاه می کردم لباسهای آقاجانم تو تن جعفر زار می زد ...》 مرضیه رو به آینه انگشت اشاره اش را به نوک بینی اش چسباند و آرام می گوید :
《 هیس 》
《 ...خانه مان بوی سدر و کافور می داد . نامادری ام تا برگشتن آقاجانم پشت سرش غر می زد و همه جا را می سابید ...》
《 بعدها اونو دیدی عزیز ؟ 》
فقط نگاهشان می کنی .
《 ...هردو برای نماز صبح بیدار شده بودند که شنیدم آقاجانم می گوید " فردا حتما خبرش می پیچه ! یادت باشه لباسامو اگه آوردن دیگه بزارشون کنار ! قول خرید یه آرخالیق تازه داده مادرش ؛ بیچاره عمران و زنش تا پسرشان را زنده دیدن غش کردن ؛ خواهراش تو صورتشون چنگ زدن ؛ خونه شون قیامت شد . باورشون نمی شد . قراره هزینه عزاشو خیرات بکنن . آقاجان حرف می زد و نامادری نچ نچ می کرد . 》
چشمهایت راه به جایی نامعلوم می کشد .
《 هشت سال بعد از اون اتفاق جعفر زنده بود 》دخترها ساکت دارند نگاهت می کنند . می گویی :
《 حالا میخوای بزنی بزن 》
از دلت می گذرد خدا کند تا بیخیال سوالات عروسی ات بشوند . مرضیه انگار با خودش حرف بزند
می پرسد :
《 خب کجا بودیم ؟ بزن آینه خانوم بزن ! 》
و تو خیلی از کجاهایش را نمی توانی بازگو کنی . آینه چیزی نمی گوید . شاید تو شوک خاطره ات مانده است . شاید اهل دل بود داستانش بکند یا فیلم کوتاه ترسناک از رویش بسازد .
《 تو چگونگی عروسیشان بودیم 》
از آن تاریخ نزدیک نیم قرن می گذرد .
کنج اتاق گیرت آوردند و آرایشگر خانگی افتاد به جان صورت ات . کنار تنور مطبخ ؛ چاله حمام داشتید که آخرهای پخت نان نامادری و چند نفر کمکی اش دیگ بزرگ سیاه را پر از آب می کردند و تنی می شستند . آن روز هم آب داغ کردند و سر و تن ات را شستند و با پارچه ای که خانواده داماد آورده و برایت پیراهن دوخته بودند تن ات را پوشاندند . همبازی هایت از پنجره چوبی با حسرت و متعجب نگاهت می کردند و لابد می دیدند که چقدر زیبا شده ای . اما تو اصلا دلخوش نبودی . دلت می خواست بروی با آنها شش خانه بازی کنی . محمد آن وقتها پادو خانه " خان نایب صدر " و زنش آمنه بود و هر کاری داشتند به او می سپردند. ساختمانی کهنه ساز نزدیک خانه ارباب بود که بالاخانه اش را اجاره کرده بود تا عروسش را بیاورد . امیدواری دخترها از چهره ات اوضاع روحی ات را درک نکنند .
《 سوال قبلی چی بود ؟ 》
《 کی رفتین سر خونه و زندگیتون ؟ 》
《 زیاد طول نکشید . نامادری بقچه ام را بست و چند تیکه لوازم خانه که همان چند روز با آقاجانم خریده بود را بار گاری کردند و فرستادند خانه محمد ! 》
نمی توانی بگویی دو تا زیرانداز از جنس حصیر هم با جهازت فرستادند که نامادری ات پزش را جلوی مهمانها داد و بعد از مراسم پاتختی آنها را لوله کرد و به خانه اش برگرداند . اگر بگویی پاتختی دیر برگزار شد آبرویت جلوی این دخترها می رود .
آهی از سر درد می کشی .
《 ااای واااای 》
《 چی شد عزیز ؟ 》
دست به گلیم خوش نقش و نگار اتاق می کشی و
می گویی :
《 توان مالی مان در حدی نبود که گلیم یا پتو و یا فرش توی جهیزیه مان باشد . فاصله طبقاتی غوغا می کرد . اگر مردم در آمد اندکی هم داشتند فقط در حد رفع گرسنگی شان بود . خیلی از مردها برای ارباب ، رعیتی می کردند و سهم می گرفتند . 》
آینه ناباورانه دگمه ضبط را قطع می کند و می گوید : 《 آخه تو شهر چرا ؟ شنیدم تو روستاها خان و ارباب و رعیت بوده 》
از دلت می گذرد که در این مورد هم خاطراتی برای دخترها تعریف کنی .
سر می چرخانی تا عکس شاه را نشانشان بدهی .
اما نیست . پدر و پسر تو یک قاب بودند . محمد آورده بود که قیافه رضاشاه را ببینی که چه غضبی دارد .
ادامه دارد
@shahrzade_dastan
باغبان
قسمت ۱۱
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فردای حنابندان محمد بود ، که عروس ات کردند . هنوز لباسهایتان به تنتان بود . چند جای پوست صورتت را نخ اصلاح زخمی کرده بود و جایش می سوخت . تا خواست نزدیکت بیاید هلش دادی و از خانه زدی بیرون . محمد هیچ عکس العملی نشان نداد . نه دنبالت دوید و نه صدایت زد .تا یک کوچه آنطرفتر که می شد روبروی قبرستان ، گریان دویدی خانه دوستت . در زدی . مادرش از دیدنت تعجب کرد ." وااا خدا مرگم بده شابی تو این جا چیکار می کنی ؟ "چند ساعت قبل شام عروسی ات را خورده بودند .
گریه و زاری راه انداختی که نمی خواهی برگردی خانه محمد . آرزو کردی کاش آقاجانت آن لحظه آنجا بود و یک سیلی دم گوش ات می خواباند ، ولی اجازه می داد بروی خانه خودتان و پایین اتاقشان جای خوابت را بیاندازی و صبح قبل از او بیدار بشوی و از چاه برای شستن سر و صورتش آب بکشی . دختر سرکشی بودی و چیزی از زنانگی نمی دانستی . اما محمد از بس نجیب بود ؛ بی سر و صدا صبر کرده بود تا صبح از راه برسد و برود به عمه اش جریان را بگوید .
بعدها فهمیدی که خیلی باعث خجالتش شده ای .
دو روز کسی حریفت نشد ؛ تا که خبر به گوش آقاجانت رسید . پیغام فرستاد :
《 بگید اگه سر خونه و زندگیش نره خودم سرش رو می برم میزارم رو سینه اش ! 》
همراه دو سه نفر از زنهای همسایه و نامادری ، به قول آقاجانت رفتی سر خانه ات . همان دم در یکیشان در گوشی گفت " شابی حتما شنیدی که مادربزرگت تیکه اول ویارش رو از یه ژاندارم بدخلق خورده که با زنش جی جی باجی بوده ، حواست باشه کار دست خودت ندی ! " به قول معروف تا آن وقت آن روی آقاجانت را ندیده بودی ! روز بعد پاتختی گرفتند و عصر نامادری زیراندازهای حصیرش را جمع کرد و برد . شب چادرت را فرش کردید و رویش جا انداختید . محمد زبان به دهان نداشت انگار ! گله ای نکرد . صبح وقتی او به سرکار رفت نشستی و به پاهایت زدی و زار زار گریه کردی .
#باغبان
@shahrzade_dastan
داستان باغبان
قسمت دوازدهم
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
《 عزیز ناراحت شدی ؟ 》
《 نه عزیزم ؛ ما وضعمون از اول اینجوری بود ؛ نه از خودمون زمین داشتیم نه تو راسته بازار دهنه دهنه دکان ؛ تو همین اردبیل خانواده های ثروتمند بودند که وقتی شاه از پایتخت می اومد ، برای استراحت می رفت خونه اونها ! خان نایب صدر تو روستا زمین داشت که رعیتها براش می کاشتن و سهم اربابی می گرفت ، این جا هم واسه خودش بر و بیایی داشت 》
آینه حرفت را قطع کرده رو به نوه ات می گوید : 《 دیگه وارد تاریخ نشیم مرضیه خانوم ! 》 《 اینقدر ایراد نگیر اینا جزئی از خاطرات است ؛ تاریخ نیست که ، اگه میخوای سوال بعدی رو شما بپرس 》
لبخند شیرینی روی لبهای دختر می نشیند . مجددا ضبط را روشن می کند و شیطنت آمیز رو به تو می پرسد :
《 نه مادر شوهری نه خواهر شوهری ؛ چه می کردی با این همه خوشبختی ؟ 》
مرضیه یک مشت آرام می کوبد به پشت آینه :
《 خدا بگم چیکارت نکنه ؛ اینم آخه سواله می پرسی ؟ 》
هر سه می خندید . اشک خنده هایتان که قطع می شود به دیوار تکیه می دهی و می گویی :
《 نگو آینه جان ! سخت بود سخت ؛ هم براش مادر شدم هم خواهرش هم زنش و هم مادر بچه هاش ! پیش اش گریه و زاری نکردم و چیزی نخواستم که یک وقت نتونه تهیه کنه و شرمنده بشه 》
آمنه اگر گریه هایت را نمی شنید آن حصیرهای دست دوم را هم برایتان نمی فرستاد . زن خوبی بود . کلفتش آمد و گفت " گلین چه خبره " تو هم گله از نامادری کردی و کف لخت و عور اتاق را نشانش دادی که او رفت و پیغام خانوم را آورد " محمد به گردن ما حق دارد " زیراندازهای حصیری را پهن کردی و خرت و پرت هایت را رویش چیدی و چراغ سه فتیله ای دست دومی که عمه محمد داده بود را روشن کردی و برای ناهار " سوغان سو " بار گذاشتی که واقعا ترکیبی بود از پیاز سرخ شده و آب و یک کوچولو زردچوبه !
《 به جان خودم آفرین داری عزیز 》.
یادت می آید " آفرین داری " را سر قضیه فرارتان از دست آدمهای نقی که مباشر ارباب در روستای " پیله چای " بود ؛ محمد بهت گفت " آفرین داری شابی ، اگه زود نمی شنیدی حالا..." دست به گلویش کشید و این جمله را گفت .
#باغبان
@shahrzade_dastan
باغبان ۱۳
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تصمیم می گیری این جریان شیرین را که در اوایل زندگی برایتان اتفاق افتاده است به این دخترها بگویی ؛ هنوز بچه ای تو راه نبود . چند تا سقط داشتی و قابله گفته بود رحم ات ضعیف است و بچه نگه نمی دارد . با این دخترها احساس صمیمیت می کنی ؛ به جای عروس ات که سالی یکبار هم به تو سر نمی زند و پسرت می گوید بچه ها دست و پاشو بستن ؛ وقت نمی کنه ! و تو نفهمیده ای مرضیه چطور قد کشیده و برای خودش خانمی شده است ! به قول معروف پرنده یک روز به لانه اش برمی گردد . حالا این دخترها کنارت هستند . شاید چنین فرصت بازگویی گذران عمرت دیگر پیش نیاید به کسی بگویی :
《 مرضیه یه چایی نمی خوای به ما بدی ؟》
《 بعد از چایی یک خاطره خوب میخوام واستون تعریف کنم ! 》
بلند می گویی تا آینه هم بشنود و دست از سر سوالهای تکراری و کلیشه ای بردارد .
《 همین در راستای زندگی شخصی تان نه ؟ 》
《 چه قلمبه سلمبه ! 》
می خندند . فقط با تکان دادن سر تایید می کنی . آن طرف حیاط ؛ توی ساختمان نوساز هنوز عروس و پسر بزرگت می نشینند . دو دختر و دو پسر دارد و قرار است ناهارتان را آنها آماده کنند . مرضیه باهاشان صحبت کرده است . میانه ات با مادر مرضیه زیاد خوب نیست . انتظاری هم از عروسهایت نداری . این دختر اصلا به مادرش نرفته است . وقتی می گویی" جانم براتون بگه " هر دو لبشان به خنده می نشیند . تکیه کلام پیدا کرده ای !
《 هر چند نفر نوکر و پادو ؛ غیر از ارباب اصلی برای خودشان مباشری داشتند ؛ آقا نقی به حکم ارباب ما را فرستاد بالا سر رعیت بایستیم که کشت و برداشت آن سال محصول در روستای " پیله چای " تمام بشود . خورد و خوراکمان را از شهر می فرستادند ؛ اما از دستمزد یا حقوق ماهیانه خبری نبود . محمد نه ماه تمام از صبح تا اذان مغرب سر زمین همراه رعیت کار می کرد . گاهی که خسته و بی حوصله می شد می گفت " کاش می موندم شهر با آقات کار می کردم ؛ کاش تو سنگگ پزی صادق کارگری می کردم ؛ به چی دلخوش باشم آخه ؟ " تا این که فصل برداشت سیب زمینی رسید و او با چند نفر رعیت سر هیچ و پوچ دعوایش شد . ما را به چشم ارباب نگاه می کردند . در حالی که ما هم مثل خودشان چشممان به دست ارباب بود . به هواداری از شوهرم در آمدم و چشمم را بستم و دهانم را باز کردم . از آن بالا سری تا آن مباشر بیخیال مزدور فحششان دادم . یکیشان در آمد و گفت " ممد زنت خیلی جنگی یه بهتره تا اتفاقی واستون نیفتاده برگردین شهر " دستم به نقی می رسید می دانستم چکارش کنم که ما را اینجا بدبخت کرده بود . ماهها بود که آقاجانم را ندیده بودم . زنهای روستا با من نمی جوشیدند و فکر می کردند خبرچین ارباب هستم . محمد را هر جور بود آرام کردم . تصمیم گرفتیم در اولین فرصت به اردبیل برگردیم و از خود ارباب خواهش کنیم همانجا نگه مان دارد .
《 مگه چقدر فاصله داشت با شهر ؟ 》
آینه است که دقیق گوش می دهد و به فکر فرو رفته است . صدایی حواستان را پرت می کند . عالیه با انگشت به شیشه پنجره می زند و می گوید :
《 ناهار حاضره بیارم ؟ 》
ادامه دارد
#باغبان
@shahrzade_dastan
پسرت دست روی شانه ات گذاشت و گفت " ننه مگه من مردم ! خودم می برمت ؛ اصلا همگی با هم میریم " وقتی او را باردار بودی ایام محرم بود . شبها محمد با دسته عزاداری محله به مساجد دیگر می رفت . یک شب که به محله ابراهیم آباد رفته بودند مردی یک ظرف چلو گوشت نذری داده بود . ویار سختی داشتی و هر چه می خوردی بالا می آوردی ، شده بودی پوست و استخوان ؛ آن نذری امام حسین را همانطور گرم نکرده خوردی ؛ انگار که لذیذ ترین خوراک دنیا را خورده باشی حسابی به دلت چسبید . برای همین این پسر کوچکت مومن و اهل بیت دوست شده است .
می گویند اهالی ابراهیم آباد انسانهای خداشناس و مومنی هستند " یه وقت دردسر نشم ؟ "
جواب را پیچاند . باید از زنش مطمئن می شد . احتمال دادی چون با پول خودت می روی مخالفت نکند . سوال مرضیه باز حواست را پرت می کند :
《 عزیز یادته منو راه نمی دادن تو شالت رو سرم کردی خادم حرم اجازه داد ؟ 》
آینه می خندد :
《 واقعا ؟ 》
مرضیه یک نظر به هیکلش کرده و می گوید :
《 آره بابا از بس درشت بودم یارو فکر نمی کرد تازه میخوام برم اول دبستان 》
ادامه دارد
#باغبان
@shahrzade_dastan
باغبان ۱۵
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
《 گوشت بشه به تنتون الهی . ببخشید تو رو خدا 》عالیه تعارف می کند جلوی دختر غریبه و زبان می ریزد :
《 ممنون زن عمو خوشمزه بود 》
راست می گوید دختر ، خیلی وقت بود عدس پلو با کشمش و گوشت چرخ کرده نخورده بودی ! خلال بادامش حسابی حل بود و حرف نداشت.
البته یاد چلو با خورشت ماهیچه هایی که محمد از خانه امیری ها می آورد بخیر ! نصفش را خانه دخترت می فرستادی که هفت هشت بچه داشت و شوهرش شاگرد راننده اتوبوس اردبیل تهران بود . در آمدش کفاف زندگیشان را نمی کرد . یک دیس هم به عالیه می دادی . خودش نمی خورد و نگه می داشت تا پسرت رجب از سر کار " نووا کشی " خانه مردم برگردد . خاک ، کاه و کمی نمک درشت را با آب مخلوط می کردند و بعد از دو روز آن را در پاتیل های چوبی بزرگی به جای استانبولی ریخته روی شانه هایشان تا پشت بام می بردند و استاد بنا آن بالا با ماله آن را به پشت بام می کشید تا خشک شود ، که در فصل زمستان آب باران و برف به داخل اتاق چکه نکند . گِل را بالا کشیدن قدرت بدنی زیادی می خواست . از بس این کار را کرده بود یکی از شانه هایش از دیگری افتاده تر شده بود . کارگری شغل اصلی خیلی از مردهایی که بی سواد بودند و یا سرمایه مالی نداشتند بود . محمد هم یکی از آن مردها بود . " خاسا خالا " زن جاافتاده یتیم دار محله که آشپز خانواده امیری ها شده بود و دو کوچه بالاتر از شما می نشستند . نمی دانی چه کسی گفته بود که محمد دنبال کار می گردد . به توصیه او محمد رفت و وردستش شد . گاهی باغبانی حیاط بزرگ امیری ها را که حوض بزرگی هم در وسطش بود را انجام می داد . عاشق گل و گیاه بود . از تخم گلها می آورد و توی باغچه تان می پاشید و خیلی زود سبز می شد . از تهران و از دربار شاهنشاهی اگر کسی به اردبیل می آمد راست می رفت خانه خان نایب صدر یا امیر تومان یا همین امیری ها . ریخت و پاش می شد قیامت .
آینه می گوید :
《 خب اگه موافق باشین ادامه بدیم جریان آسیاب خرابه رو ، که من دارم از فضولی می میرم 》
مرضیه زیر بازویت را گرفته و برمی گرداندت اتاق ات . عالیه ظرفهای کثیف ناهار را لب حوض خالی می آورد تا بشوید . وسواس آب دارد . خدا نکند با کسی حمام برود . حمام عمومی ویلا ؛ زنانه اش انتهای کوچه است . وسط رختکن اش حوض آب سرد و دور تا دور اشکاف هایی چوبی قرار دارد که زنها بقچه لباس و حوله شان را آنجا می گذارند . صبح اگر برود تا لنگ ظهر کیسه و لیف از دستش عاصی می شوند . بلکه صدبار تن اش را آب می کشد و هی صلوات می فرستد . " ان شاالله که تمیز شدم " و به زور در می آید . وقتی برمی گردد صورتش مثل لبو سرخ است . بعد می نشیند و یک قوری چای را تنهایی می نوشد . چشم به هر طرف که می چرخانی پر از خاطره است و هر آدمی را که می بینی ! یا به یادش می افتی .
《 باشه الان میگم 》
قوری روی والور قل قل می جوشد . تفاله قوری چینی را داخل کاسه رویی خالی کرده و چای تازه دم می کنی تا آنها بند و بساط ضبط را حاضر کنند . توتون به چپق ات ریخته و آتش می کنی . آینه می گوید :
《 اینقدر از بوش خوشم میاد ! 》
نکند تو هم اول بار از بویش خوشت آمده بود در آن شب خواستگاری ؟ و بعد از آن انگار آقاجانت با تو سرسنگین شد . غصه ات گرفت . می خواستی بعد از نامزدی با محمد ، از او با چه حرف بزنی ؛ وقتی می رفتید کندن قبر همه اش سرش را می بردی با سوال کردنهایت ! " آقا روح مرده می فهمه کی واقعا از ته دل براش گریه می کنه و کی الکی ؟ " " آقا جان قبر ننه م رو میگی کجاست ؟ " " آقا جان من اون دونیا شمارو می بینم " چپ چپ نگاهت می کرد . جوابت را نمی داد و پی نخود سیاه می فرستادت .وقتی خانه بودی تو یک کاسه بشقاب غذا می خوردید . ای وااای این دخترها چه ها را به یادت آورده اند .
《 یه ذره میدی به من ؟ 》
《 از این ؟ 》
چپق را نشان اش می دهی .
《 نه از توتون ات 》
چند پک زده به آینه زل می زنی :
《 توتون مهمان با این فرق می کرد 》
دختر هاج و واج نگاهت می کند ، که مرضیه به دادش می رسد :
《 حواست کجاست آینه ؟ باید تا شب تموم کنیم 》 بلند شده استکانها را از روی جعبه میوه ای که به رویش پارچه و نایلون انداخته ای که مثلا شکل میز سماور بشود برمی دارد و نزدیکتر می آورد :
《 عزیز تا چایی تون سرد بشه می گین بقیه فرارتون رو ؟ 》
《 مرض داری مگه ، بزار بگه چه فرقی می کرد 》《 بیخیال مادر ، مرضیه درست میگه ! 》
ادامه دارد
#باغبان
@shahrzade_dastan
باغبان ۱۶
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
《 زیر پاهام می سوخت ؛ از محمد خواستم نزدیکتر بیاد و کنارم بشینه تا از بقچه لقمه هامون رو در بیارم . کافی بود خودم را به آقاجانم برسانم و کل جریان را بگویم تا برود دمار از روزگار نقی و بله قربان گوهایش در بیاورد که یک دفعه شیهه اسبی آن بیرون پیچید و پشت سرش داد و هوار چند نفر آمد . انگار همین بغل دیوار رسیده بودند . محمد گفت " یاابوالفضل ! شابی پاشو بریم . بعد از دستم کشید . گفتم " صبر کن ؛ یواش تر ببینم چی میگن " از ترس خودم را بغل کردم . " گوش کن ! " یکیشان به آن دیگری ها گفت " وای به حالتون اگه پیدا نشن ! " لحن صدایش را شناختم ؛ برادر کوچک نقی بود . بهش آقا صفی می گفتند ! معلوم بود ترسیده اند ؛ هم از ارباب هم از نقی و هم این که گمان می کردند گرگی خرسی چیزی به ما حمله کند 》
مرضیه متعجب و ناباورانه نگاهم می کند :
《 عزیز چرا تا حالا اینارو به ما نگفته بودین ؟ 》 نگفتی چون تا آن وقت ، یک کلمه از خاطرات بدت را حتی به پدرش هم بروز نداده ای ، چه برسد به خودش ! حالا هم اگر جریان درس و مشقشان نبود لام تا کام حرفی نمی زدی . اصلا دانستنش چه فایده دارد . خدا رحمتشان کند همه آن آدمها مرده اند . آدمهای بد تقاص پس می دهند . فرق نمی کند زن باشند یا مرد ! " زن ! "
آینه چایی ات را به دستت می دهد و مهربانانه
می گوید :
《 یه نفسی بگیرین حالاااا》
بعد آرام به دست مرضیه می زند :
《 تو چرا اینجوری هستی ؟ داری از آب گل آلود ماهی می گیری ؟ خب تا حالا نشده بگه ، حواستو جمع کن 》و تو حواست به تقاص می رود . عصر یک روز پاییزی که هوا در حال تاریک شدن بود با آقاجانت سر کار بودی . بساط بیل و کلنگ اش را داخل گونی گذاشتی که برگردید خانه تان . مرد جوانی که کراوات زده بود و معلوم بود ترسیده ، با عجله خودش را رساند و گفت " عمو دستم به دامنت ساعت و حواله هام از تو جیبم افتاد تو قبر خالی ! " آقاجانت پرسید " مرد مومن آخه تو اونجا چیکار می کردی ؟ " جوان آب دهانش را قورت داد و به سمت قبر اشاره کرد . " اونجا مار هست ! " شنیده بودی که مارها در قبرها لانه می کنند . آقاجانت جلو افتاد و تو و مرد جوان پشت سرش " همین جاست عمو " دیواره قبری آوار شده بود ته قبری خالی که مرد خیال داشت آن جا را بخرد و آماده اش کند برای پدرش که در حال احتضار بود و حالا ماری بزرگ از داخلش دیده می شد که به خواب بود . آقا جانت خم شد و از کف خالی قبر پهلویی ساعت و کاغذ های مرد جوان را بی هیچ ترس و واهمه ای برداشت و به دستش داد . بعد در حالی که دیواره را آرام آرام با خاک می پوشاند گفت " این قبر یه زنه که خیرش به هیچ کس نمی رسید حتی خانواده اش ؛ خدا بیامرز خیلی بد اخلاق بود . گدا رو با سنگ از در خونه اش روند . این تقاص این دنیاشه حالا ببین تو آخرت چی به سرش میارن " و تو یادت آمد که آقاجانت گفته بود اسم زنها را روی قبرشان
نمی نویسند . آن وقتها آدمها دیر به دیر می مردند و هر کس جای قبر مرده اش را زود پیدا می کرد یا برای خودش نشان و علامتی می گذاشت .
《 جیک مان در نیامد تا صفی و آدمهاش به سمت اردبیل تاختند و ما مجبور شدیم تا صبح توی آسیاب بمانیم تا آبها از آسیاب بیفتد.》
#باغبان
@shahrzade_dastan
《 نزدیک تاریک شدن هوا گرسنه رسیدیم و تو قهوه خانه ای که ظهرها دیزی و عصرها کباب سرو می کرد شام خوردیم و رفتیم خانه مان ؛ که چشمتون روز بد نبینه ! 》
آینه با ایما و اشاره می خواهد که کسی حرف نزند . خودش با تمرکز و مکث می گوید :
《 آقاجانتان دعوایتان کرد ؟ رفت سراغ خان نایب ؟ 》
خودت را بغلش انداختی و از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کردی . نامادری ات مبهوت نگاهتان می کرد . باورش نمی شد که با پای پیاده از پیله رود تا اردبیل را آمده باشید . نگاه به چشمهایت کرد و دم گوش ات گفت " خبری یه نه ؟ " آقاجانت تو را کنار زد و دست رو شانه محمد گذاشت و محکم گفت " بلایی سر دخترم می آوردن من چیکار باید می کردم ؛ بی آبرویی را چطور می خواستی جمع کنی ؟ اینه زن نگه داشتن ات ؟ " در تمام این مدت محمد سرش پایین بود و لام تا کام حرف نزد . دلیل ناراحتی اش را درطول راه فهمیدی. او می دانست که آقاجانت برای او شاخ و شانه می کشد و عصبانی خواهد شد .
《 محمد رو دعواش کرد و قرار شد برود با نقی صحبت کند که پولمان را بدهند و هر چه وسایلمان آن جا مانده را یکی بیاورد . 》
نامادری با اخم و تخم گفت " کربلایی اونا کینه شتری دارن هاااا گفته باشم " نفهمیدی دلواپس تو بود یا خودش یا آقاجانت !
《 برای گرفتن حق و حقوق مان مجبور به شکایت شدیم و دیگه بعد از اون محمد چند وقتی پیش آقاجانم کار کرد تا بعد رفت برای کارگری در خیابان کشی که از دروازه تبریز تا زنجیر در حال اجرا بود و اسمش رو خیابان پهلوی گذاشته بودند . 》
یک روز یواشکی رفتی و دیدی که کارگرها کف زمین را با بیل و کلنگ می خراشند و داخل گاری اسبی ریخته و تا ساحل رودخانه بالیخلو می برند . اجرت اش ماهی دو شاهی بود . اما محمد باز دل نگران آمدن زمستان سخت اردبیل بود که این کار را هم نداشته باشد ؛ با توجه به این که توراهی هم تو دلت داشتی . به تو گفت " میرم خونه امیری ها ؛ گویا باغبون میخوان " دو سه ماه بعد بچه ی تو دلت تکان خورد و تو غیر از محمد کسی را نداشتی که بگوید " انشاالله این بار صحیح و سالم دنیا میاد " خانه عوض کردید و رفتید مستاجری و جاگیر شدید . چند تیکه وسایل خریدید . چشم به دور و بر اتاق می اندازی تا نشانی از وسایل آن روزها پیدا کنی .
《 این چراغ گرد سوز پایه مسی رو خریدم . بعضی وقتها روش سه پایه می گذاشتم و غذا می پختم 》
آینه ماتِ چراغ است که مسی اش تیره شده .
《 زیاد طول نمی کشید ؟ 》
چند روزی از عید گذشته بود که دخترت بدنیا آمد . برایت مثل همان عروسک های خاله بازی ات بود و این یکی فقط جان داشت و حرکت می کرد . مدتی از چشم آقاجانت دور ماندی . خجالت می کشیدی " بچه اول آدم که دختر باشه انگار چراغ خانه اش همیشه روشنه " پیغام آقاجانت بود .
《 بعد از چند وقت اینا عتیقه میشه عزیز خانوم 》 .
#باغبان
@shahrzade_dastan