کیک پرنده نوشته زیبا متین ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ هنوز سر و کله‌ی خورشید از پشت ساختمان‌های قد و نیم قد محله بیرون نیامده، که مادر جاروبرقی را روشن کرد و به جان فرش‌ها افتاد. شب یلدا نامزدی تنها دخترش مهسا بود. اتفاقی که همیشه انتظارش را می‌کشید. ‏ ‏پدر با دو نان سنگک تازه که عطرش مشام را نوازش می‌داد وارد خانه شد. ‏ ‏مهسا که با دستمال میز و مبل ها را برق می‌انداخت، با دیدن پدر تازه صدای قار و قور شکمش را شنید که مانند بچه کلاغی قار قار می‌کرد. ‏ ‏بعد از صبحانه امین پسر بزرگ خانه آمد. ‏ مادر رو به امین و پدر کرد و گفت:«میز ناهارخوری رو کج، گوشه پذیرای بذارین.» ‏ ‏بعد با وسواسی خاص سفره ترمه منجوق دوزی را روی آن پهن کرد. ‏ ‏هندوانه را که به صورت سبدی درآورده، خرمالو، آجیل، کیک و انواع خوراکی را روی آن گذاشت. ‏ ‏ ‏مهسا با لبخندی به امین گفت: «دستت درد نکنه داداش، فقط بچه ها رو هم گفتی امشب شیطنت نکنند؟» ‏ ‏_خیالت راحت مگه چندتا عمه دارن. ‏ ‏مهسا جلوی آینه اتاق، لباس سفید مجلسی‌اش را به تن کرد. ‏ ‏ صدای زنگ در بلند شد. ‏ ‏مهدی که کوچکترین عضو خانواده بود همراه خواهر، برادر بزرگ، بچه‌هایشان و مادرش وارد شدند. ‏عروس و داماد کنار هم رو صندلی نزدیک میز نشستند. ‏همه چیز برای شبی با شکوه مهیا بود. مادر داماد جعبه انگشتر را از کیفش درآورد و برای خوش یمنی از دختر کوچکش که تازه بچه دار شده بود، خواست تا به آنها بدهد. ‏او بچه بغل بالای سر مهسا ایستاد و انگشتر را به برادرش داد تا دست عروسش کند. ‏مهدی در چشم‌های نامزدش خیره شده بود و حرف‌های عاشقانه می‌زد که مایعی سفید و گرم روی لباس عروس ریخت. ‏مهسا مانند فنر از جا پرید و جیغ کشید، مادر مهدی با دستمال لباس نو عروس را پاک کرد، صورتش را بوسید و گفت: «چیزی نیست عزیزم، اضافه شیرش رو بالا آورد، نوزاده، خوش یمنه.» ‏مهسا پوفی کرد و بینی اش را بالا داد و گفت: «اه چه بویی هم می‌ده!» ‏بچه ها بادکنک بازی می‌کردند. مادر در حال پذیرایی از مهمان‌‌ها بود. با صدای ترکیدن بادکنک‌ها، مادر هول کرد و پایش پیچید و با ظرف انار در دستش پخش زمین شد. مهسا جیغ کشید: «مامان.» ‏مهدی برای خود شیرینی جستی زد تا به کمک مادرزن برود که محکم به میز پذیرایی خورد. کیک در هوا به پرواز درآمد. امین مانند یوزپلنگی بالا پرید و با یک دستش کیک را گرفت. ‏همه فریاد کشیدند: «آفرین» ‏امین سرمست از تشویق‌ها، هنگام فرود روی سرامیک‌های براق پایش سر خورد. کیک دوباره پرواز کرد، مهسا مانند غزالی تیز پا در حالی که می‌گفت: «نمی‌ذارم از این خراب تر بشه.»با یک حرکت سریع آن را گرفت. ‏مادرشوهر که دید چیزی از عروسش کم ندارد برای کمک به او بلند شد، دانه‌های انار زیر پایش سر خورد و روی مهسا افتاد و کیک دوباره به هوا پرید؛ اما این بار آشیانه‌‌ی خود را پیدا کرد و در آغوش بچه ها آرام گرفت. ‏مهسا هاج و واج، اشک در چشمانش حلقه زده، لب می‌جنباند: «آخه اینم شد جشن باشکوه یلدا!» @shahrzade_dastan