「شاخ ݩݕاٺツ」
از خودشون راضی بودن ..... و بعد از ناهار دو تا زن اومدن و منو آرایش کردن و اون لباس قرمز دست دوزی
داستان 💕💕 - بخش پنجم و بالاخره قلیچ خان سوار بر اسب وارد حیاط شد و مردا هم که تو خونه ی بغلی جشن گرفته بودن با دست زدن و رقصیدن به دنبالش اومدن ... حالا این مردای جوون ترکمن بودن که اون وسط می رقصیدن و شادی می کردن ... قلیچ خان اومد تو زنونه تا همون سر شب ما رو دست به دست بدن و این کار به عهده ی آتا و آنه و پدر و مادر من بود ..... بعد منو اون کنار هم نشستیم تا مهمون ها شام بخورن .... قلیچ خان پرسید : اغشام گلین امشب با من میای ؟ گفتم : مگه قرار دیگه ای داریم ؟ گفت : با اسب ببرمت تا گنبد؟ ..هستی ؟ گفتم هستم .... شام عروسی پلو گوشت بود ..که تو سینی های بزرگ برای مهمون ها میاوردن ... ..و هر چند نفر دور یک سینی می نشستن و غذا می خوردن ... در میون اون همه زن من توجهم به آی جیک جلب شده بود.. اون تنها کسی بود که به من هدیه نداد و در تمام مدت یا تو جمع نبود و یا اگر بود با اخم این طرف و اون طرف می رفت نه شادی می کرد نه دست می زد و گاهی می دیدم که با خشم آقچه گل رو از من دور می کرد و یک چیزایی به ترکی می گفت که اطرافیانش ناراحت می شدن ...و با هم جر و بحث می کردن .... داستان 💕💕 - بخش ششم اونشب قلیچ خان اجازه نداد با وجود اینکه کجاوه هم برای من آماده کرده بودن سوارش بشم .. و بازم بر خلاف رسم اونا که باید زن های فامیل میومدن و پیش عروس و داماد می موندن به خواست قلیچ خان ما تنها می رفتیم خونه ی خودمون .... قلیچ خان منو سوار اسب کرد و خودش پشت من نشست ..و در میون هلهله ی مهمون ها مجلس رو ترک کردیم ...و رفتیم به طرف گنبد ... و مامان و بابا و بقیه خونه ی آتا موندن تا فردا صبح بیان گنبد و بعد از ظهر هم برگردن تهران ..... نمی تونم بگم چه حالی داشتم .. انگار روی ابر ها پرواز می کردم ...قلیچ خان از دو طرف منو گرفته بود و می تاخت ... گاهی صورتشو میاورد جلو و به سر من می چسبوند و من به خواست خودم تو آغوش اون لم داده بودم ... حالا احساس می کردم اون شوهر منه ..و از دل و جون می خواستم طوری زندگی کنم که اون دوست داره .. ... مردی متفاوتی که با یک دنیا شور و حال و احساس های عاشقانه همیشه ساکت و مغرور بود ... همینطور که می تاخت در گوشم گفت : خدایا شکرت که این روز رو دیدم .... اغشام گلین می دونی این چند روز بیشتر از همیشه عذاب کشیدم چون به تو نزدیک بودم و نمی تونستم دستت رو بگیرم ؟ ... گفتم : تو واقعا می خوای منو اغشام گلین صدا کنی ؟ ندیدم بهم بگی نیلوفر ؛؛ بوسه ای کنار گونه ی من زد و گفت : نه ..تو از اولم گلین من بودی و خواهی موند .... داستان 💕💕 - بخش هفتم اونشب بهترین شب زندگی من بود و همه چیز مثل رویا بود . ولی فردا که می خواستم از مامان و بابا جدا بشم تازه از اون رویا اومدم بیرون و فهمیدم باید از اونا جدا بشم ..و بدون اختیار گریه می کردم ... حامد حالش از همه بدتر بود و منو بغل کرده و زار زار مثل بچه ها لب ورچیده بود ... وقتی رفتم تو بغل مامانم انگار می خواستم از جونم جدا بشم ... من به دنبال خواسته های خودم رفته بودم و اصلا فکر نمی کردم بعد از رفتن اونا اینقدر احساس غربت کنم .. منو قلیچ خان اونا رو بردیم فرودگاه و رفتن ..و من با بغضی بی امان و دلتنگی برای خانواده ام برگشتم خونه در حالیکه حتی قلیچ خان هم نمی تونست منو آروم کنه؛؛ دستپاچه شده بود و باید میرفت به اصطبل سر بزنه ولی دلش نیومد منو تنها بزاره .. به چشم های گریون من نگاه می کرد و نمی دونست چیکار کنه ... بلند داد زد فرخنده دوتا چایی بیار ... من روی یکی از پشتی ها نشستم ..از اینکه باید اونجا میموندم وحشت کرده بودم و تازه متوجه شدم که دوری از پدر و مادرم کار آسونی نیست ... قلیچ خان منو به حال خودم گذاشت و رفت تو اتاق خودشو درو بست .. فکر می کردم الان باهام حرف می زنه و دلمو آروم می کنه ..کمی بعد صدای ساز شنیدم و نوایی غم انگیز که با صدای سوزناک قلیچ خان همراه شده بود .. اون همونی رو می نواخت که دفعه قبل شنیده بودم .... می خوند و من گریه می کردم .... @shakh_nabat_1400