eitaa logo
「شاخ ݩݕاٺツ」
423 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
202 فایل
﷽ شاخ نبات 🍯💛 تو دهه هشتادی هستی و لایق بهترین ها پس خوش بگذرون 🥰🧡 اینجا همون دورهمیه ‼️ . .دوستاتم بیار😉 لینک حرف ناشناس https://daigo.ir/secret/8412366535 ارتباط با ادمین @Gerafist_8622. اینستاگرام: @shakh_nabat_1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎♡در این شب زیبـا بـالاتـرین آرزویـم♡ براتـون این اسـت♡ کـه حـاجت دلتــون ♡ با حکمت خــدا یکی باشـد♡ شبتون شـاد و نیلوفری🌸♡ 🍃🌸 کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌 @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「شاخ ݩݕاٺツ」
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش یازدهم تو یکی از اتاق خواب ها سرویس خوابی سفید
داستان 💕💕 - بخش دوم صبح روز عروسی باید میرفتم دست بوسی آنه ؛؛و همون جا همه ی مراسم رو انجام می دادن و خودشون منو آماده می کردن .. نمی دونستم چی می خواد بشه و من چطور عروسی از آب در میام و قلیچ خان هم به عادت خودش هیچی نمی گفت ... چند بار ازش سئوال کردم تو چند کلمه گفت : کار زن ها مال اوناست ...خودت می فهمی؛؛؛ ... حتی چند بار می خواستم برم به دیدن آنه ..برای اینکه فکر می کردم وظیفه دارم ولی اون می گفت: رسم نیست ...صبر داشته باش .. از همه ی ما بیشتر خانم جان هیجان داشت... اولا باید سر از همه کار در میارود دوما رقیب سر سخت من تو عشق قلیچ خان شده بود و خیلی ازش خوشش میومد و اگر ما نمی تونستم از زیر زبون اون حرف بکشیم خانم جان وا دارش می کرد جواب سئوال های تموم نشدنی اونو بده ... وقتی هم که قلیچ خان میرفت ... حالت متفکرانه ای به خودش می گرفت و می گفت : مادر مرد یعنی این ...من فکر می کردم نسل این جور مردا از بین رفته ... خیلی خوبه ...خیلی شکل مردای قدیمه ، مردونگی از سر و روش میریزه ... نیلوفر تو اینو از دعا های من داری مادر دیر شوهر کردی ولی خوبشو کردی .... گفتم : وا ؟ خانم جان مگه من الان چند سالمه ؟ یک خنده ی بلند و صدا دار کرد و به شوخی گفت : : حالا که کسی اینجا نیست و این دونفرم زبون نمی فهمن ولی بوی ترشی گرفته بودی خدا رو شکر دعا های من مستجاب شد یک شوهر مثل دسته ی گل گیرت اومد ،، تو باید به جای اینکه بری دست بوسی مادر شوهر میومدی دست خانم جان خودمو بوس می کردی که برات دعا کرده .... داستان 💕💕 - بخش سوم خلاصه اون روز صبح زود ..ما برو بیایی داشتیم ...حامد و بابا پیشکش ها رو گذاشتن پشت ماشین ... قلیچ خان پا ؛پا می کرد و متوجه نمیشدم چرا سردر گم شده هی میرفت تو حیاط و بر می گشت .. ما همه آماده بودیم ولی اون راه نمی افتاد ... عاقبت خودم رفتم جلو و آهسته ازش پرسیدم ..میشه بگی چی شده؟ .... .یک فکری کرد و گفت : راه حل پیدا کردم شما نگران نباش ... گفتم قلیچ خان اگر بهم نگی تا شب بهش فکر می کنم همین الان بگو چی شده ؟ سرشو آورد دم گوش منو و گفت : باید برم حموم ...جلوی بقیه نمی شد ... گفتم : آخ ؛؛ چرا نمی شد مگه چه کار بدیه ؟ ما همه رفتیم تو یکی بد بود ؟ گفت : اغشام گلین من شما رو می برم و بر می گردم .... گفتم : باشه هر طوری راحتی ... ولی اینو فهمیدم که اون آدم خجالتی هست ؛؛ که گاهی با ژست های مردونه اونو مخفی می کنه .. تا ماشین ما رسید صدای ساز و دهل بلند بود ریسه های چراغ همه جا کشیده شده بود ... گوسفند دم در آماده بود که تا من پا روی زمین گذاشتم سر بریدن .. مرد ها و زن ها با لباسهای محلی و سینی های نون روغنی و اسپند منتظر ما بودن ... .. دخترا با لباسهای رنگ وارنگ که برای عروسی پوشیده بودن دست می زدن و منظره ی دل انگیزی برای من بود ذوق می کردم قلبم لبریز از شادی شده بود و نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... تا وارد خونه شدیم یک پارچه ی ابریشمی که بهش می گفتن چادر شب انداختن روی سرم ..تا با اون برم دست بوس آنه ... حیاط پر بود از میز و صندلی و تخت هایی که با قالیچه و پشتی و سینی مخصوص قلیون با یک سماور خیلی بزرگ برنجی و قوری قرمز روش و سینی های چای همه چیز آماده شد داستان 💕💕 - بخش چهارم آنه بالای اتاق منتظر من بود ؛؛ باز دست های مهربونشو طرف من دراز کرد . وقتی می خندید دیگه چشمش معلوم نمی شد .. اون از دیدن من ذوق می کرد و من هم خیلی دوستش داشتم .... فورا خم شدم و دستشو بوسیدم ..و اونم پیشونی منو بوسید و همدیگر رو بغل کردیم .... و انگار اتفاق مهمی افتاده بود صدای شادی زن ها به آسمون رفت ... خانم جان یک طرف آنه نشست و منم طرف دیگه اش ..و سینی های پر از نون روغنی که بهش می گفتن قاتلاما رو دورسرشون می گردوندن و تعارف می کردن .. و همه با شادی یک تیکه بر می داشتن ... بعد مراسم هدیه دادن شروع شد ... هر کس میومد و هدیه خودشو می داد و دست می زدن و می رقصیدن ... رقص اونا هم برام جالب بود همه یک جور دستها رو بطرف جلو نگه می داشتن و در حالیکه بشکن می زدن سینه های خودشون رو می لرزوندن و جلو و عقب می رفتن ...و آخر هم یک نخ سیاه و سفید که به هم تابیده شده بود انداختن گردنم و سر اونو دختراهای دم بخت و تازه ازدواج کرده ی خوشبخت می گرفتن و دور خونه منو راه بردن ... آی گوزل و آقچه گل و ندا هم شده بون ساقدوش من .... ندا دست از لودگی بر نمی داشت و مرتب بازوی منو فشار می داد که اینا رو از من داری .. اگر من زن آرتا نمی شدم تو الان اینجا نبودی .... تا ناهار حاضر بشه زدن و رقصیدن ...و با اذان ظهر همه به نماز ایستادن و بعدم سفره ای به رسم خودشون خیلی مفصل تدارک دیده بودن پهن کردن ... خانم جان و عمه از همه بیشتر خوشحالی می کردن و از اینکه با دعا های اونا شوهر کردم
از خودشون راضی بودن ..... و بعد از ناهار دو تا زن اومدن و منو آرایش کردن و اون لباس قرمز دست دوزی شده ی زیبا رو تنم کردن و شال دست بافی که مخصوص عروس بود مثل تاج سرم گذاشتن .... و تا شب که همه ی مهمون ها اومدن همین طور می زدن و می رقصیدن ... @shakh_nabat_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنيم! غافل از خود، دیگری را هم قضاوت می کنيم! کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌 @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز تون زیبـا ☀️🌼 🍃🌼امروز براتون یک حال خوب آرزو دارم آرزو دارم امروزتون پر باشد از خبرهای خوب و اتفاقات بی نظیری که همیشه منتظرش بوديد🌼🍃 دوشنبه تون به نور خدا روشن🔆🌼 کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌 @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
اگر آنسویِ پنجره نشسته‌ای و صدای باران قرارِ دلت را ربوده رختِ پاییزی‌ات را به تن کن و ذوق دلت را قدم بزن هیچ معلوم نیست دوباره پاییز باشد دوباره تو باشی دوباره قرار دلت به بارانی بی‌قرار شود... کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌 @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
لحظه‌هاے قشنگ امـروز، خاطره‌های قشنگ فردا هستن... کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 👌 @shakh_nabat_1400 🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا