دلاور مرد جهادی خسته نباشی چه شیرین بود سوار بر لودر و بلدوزرهای آهنین شوی و زیر آتش توپ و خمپاره و گلوله های دشمن خاکهای تفتیده خوزستان را جابه جا کنی و برای رزمندگان خاکریز بزنی و سنگری درست کنی اما خودت سنگر ساز بی سنگر بودی و جانانه کار می کردی. برادر رزمنده ی جهادی ام نه سلاحی داشتی نه سپری داشتی فقط عشق داشتی و با عشق کار می کردی دلت می خواست خودت زخم برداری اما کارت را به نحو احسن تمام کنی برادر حاج عباس فتحی صحبت می کرد و می گفت مادربین خود دو رزمنده جهادی مسیحی داشتیم که یکی از آنها نامش زوبین بود او برای اینکه رزمندگان مسلمان ناراحت نشوند آب و غذایش را جدا کرده بود اما جانانه کار می کرد این برادر در عملیات والفجر هشت از ناحيه پهلو ترکش خورد و زخمی شد آقای سید ابوالقاسمی او را بغل کرد و داخل آمبولانس گذاشت او در حال جان دادن بود آقای ابوالقاسمی رو کرد به او گفت من تکرار می کنم تو هم تکرار کن او شروع کرد تلقین شهادتین را خواندن شهید زوبین او را نگاه کرد و گفت والله قسم این چیزهایی که تو به من می گویی بخوان من از قبل خوانده بودم و اعتقاد پیدا کرده بودم و آری اینچنین او جام شیرین شهادت را سرکشید