رضا چند روزی به تهران اومده بود و دوباره داشت عازم منطقه می شد. گفتم رضا یه کم بیشتر بمون .گفت خانم باید بروم ... سعید هم منتظرمه .
این بار که اسم سعید رو آورد ، از کوره در رفتم و گفتم این سعید کیه که از من و خانواده ت برات عزیزتره؟ ... همه ش سعید ... سعید ...
گفت؛ سعید داداشمه ، خیلی دوستم داره ، اصلا باید خودت ببینی ش تا متوجه بشی چی می گم.
بالاخره قرار شد یک روز سعید به خانه مان بیاید و کادوی عروسی مان را بیاورد. رضا گفت؛ خانوم! این آقا سعید خجالتیه ، شما یه جوری نگاهش کن که متوجه نشه.
سعید که وارد خانه شد و پله ها را بالا می رفت، از لای پرده نگاهی به او انداختم؛ یک جوان لاغر و قدبلند که تازه ریش هایش در آمده بود.
رضا اومد یه جعبه داد دستم و گفت این کادو را سعید آورده فکر کنم شیرینی باشه، منم جعبه را گرفتم و گذاشتم داخل یخچال.
گفت؛ سعید رو دیدی ؟ گفتم رضا! این سعید که می گی، اینه ؟ این که خیلی بچه ست. گفت : این همون دوست صمیمی و برادرمه که می گفتم ، خیلی دوستش دارم.
سعید که رفت، رضا گفت؛ خانوم! اون شیرینی رو بردار بیار بخوریم. رفتم در یخچال را باز كردم و جعبه را که برداشتم ، دیدم صدای تیك تیك از توی یخچال می یاد ، در كادو را كه باز كردیم دیدیم ساعت است؛ یک ساعت طاقچه ای
ما که منتظر شیرینی بودیم ، از دیدن ساعت، خنده مان گرفت.
راوی ؛
#همسر
#خاطرات_سعید
_________
✍
کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi