آقا سعید علاقهی وافری به بچههای شهدا داشتن تا جایی که بهترین چیزهایی که تو این دنیا داشتن را اگر یه بچه شهید بهشون میگفت بده به من یا بده دست من باشه، هیچ دریغی از این موضوع نداشت.
پنجشنبهها در بهشت زهرا(س) یه هیئتی سر مزار شهدای گمنام داشتند و یکبار که رفته بودیم اونجا، من یادمه با اینکه موتور سواری بلد نبودم و گواهینامه هم نداشتم، موتور ایشون رو گرفتم تا یه دوری اون اطراف بزنم. اون موقع آقا سعید یه هوندای باک آبیه ژاپنی داشت که داد به من، سوار شدم و رفتم.
سمت خانهی شهید که رسیدم گاز از دستم در رفت و با موتور رفتم تو اون شیرهای بتونی که قدیما بود؛ فرمون موتور کج شد. دو سه نفر منو بلند کردن و پیاده شدم یه ذره فرمون موتور رو با دست صاف و صوف کردم، بعد با ترس و لرز اومدم خدمت آقا سعید.
ایشون تا موتور را دید معلوم بود که متوجه موضوع شده ولی اصلا به روی خودش نیاورد و گفتش که موتور سواری خوب بود؟ خوش گذشت؟! تونستی چیزی یاد بگیری؟!
این برای من جای تعجب داشت که اگر واقعاً خود من بودم جبهه میگرفتم و میگفتم آقا شما بلد نیستی چرا سوار شدی؟!
ولی آقا سعید خیلی مهربون یه دستی رو سر بنده کشید و گفتش حالا موتور سواری هم یاد میگیری. دفعههای بعد اومدی، جاهای خلوتتر بیشتر موتور رو میدم تا شما یاد بگیری.
این رفتار واقعا نشان از صبوری و تقوای ایشون و ارادت و دید خاصی بود که نسبت به فرزندان شهدا داشت.
راوی؛ آقای روح الله #غفاری
#خاطرات_سعید
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سال ۷۳ که با یه تیم ۵، ۶ نفره برای تفحص، وارد خاک عراق شدیم، در پی نقض آتش بس و تیراندازیای که به سمت ما شد، طی یک ماجرایی من اسیر شدم و این اسارت (در زندان ابوغریب) حدود سه سال و خورده ای طول کشید.
بعد از اینکه سال ۷۷ تبادلی صورت گرفت و از سفر طولانی اسارت برگشتم، شنیدم برادر عهدی و عقدی ام؛ سعیدِ شاهدی تو همون منطقهی فکه که من اسیر شدم، به شهادت رسیده.
اصلا برام قابل باور نبود، چون ما با سعید خیلی تو سر و کله هم می زدیم و فکر می کردم بچهها دارند باهام شوخی می کنند.
تا زمانی که رسیدم تهران، از خانوادهام استعلام کردم و گفتند بعد از مدتی که شما رفتی و به اسارت در اومدی، یه روز غروب آقا سعید اومد درب منزل و خداحافظی کرد و رفت.
دیگه وقتی از اخوی هایم و دوستان دور و بری هم شنیدم که سعید شهید شده، اون موقع تازه متوجه شدم که موضوع جدی ست و دنیا رو سرم خراب شد.
الان حدود بیست و شش ساله که من یا بهشت زهرا نرفتم یا اگه رفتم قطعاً بالا سر مزار آقا سعید رفتم و بهش توسل کردم.
او ما را از یاد نمیبره اونها زندهاند و نزد اوستا کریم دارن رزق و روزی شونو میخورند. من خودمو مرده میدونم. شاید یه روزایی ماها نسیان انسانیت بهمون غلبه کنه و فراموششون کنیم اما اونها یادشون نمیره و یاد ما هستند.
راوی؛ آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک شب خواب دیدم سعید با موها و ریشهای سفید، سوار بر یک تریلی قرمز رنگ اومده و به من می گه بیا بریم. گفتم کجا بریم؟! مگه تو رانندگی با تریلی بلدی؟
صبح که بلند شدم دیدم تلویزیون داره تابوتهای شهدای تازه تفحص شده را بر روی تریلی نشون میده و درست همون روز، مراسم تشییع پیکر شهدا بود.
رنگ قرمز و سبز پرچم های ایران که بر روی تابوتها کشیده بودند منو یاد رنگ تریلی در خوابم انداخت.
بعدا شنیدم که مقام معظم رهبری در سخنرانی شون گفتند؛ به ازای هر شهید تفحص، هزار شهید پیدا شده...
حالا اینکه سعید چند تا شهید در تفحص پیدا کرده بود نمی دانم ولی به وضوح خوابم تعبیر شد و خیلی زود آن را در بیداری دیدم.
راوی؛ #خواهر1
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اگر گناه علنی می دید، بدون هیچ ترس و واهمهای و خیلی راحت و بی دردسر، امر به معروف، نهی از منكر می کرد.
اول می رفت تذکر می داد ولی اگر برخورد نامناسبی می دید، جدی تر برخورد می کرد. مثلا یه بوتیكی بود که پشت ویترینش عکسای نامناسبی می گذاشت و یا همسایهای که نوار ترانه میگذاشت و صداشو بلند می کرد. سعید وقتی اینها رو می دید به راحتی تذکر می داد. اگر چه این نهی از منکرهاش تهدیدهایی رو هم براش به دنبال داشت.
یکبار با هم دیگه داشتیم سر کوچه، ماشین تعمیر می كردیم، همون موقع یه ماشینی اومد که صدای نوار ترانهش بلند بود. سعید بهش گفت آقاجون كمش كن! یارو یه حالت خشم و غضبی به خودش گرفت، سعید گفت آقا كمش كن! اونم كم كرد ولی تهدید كرد كه بعدا می بینمت.
یا یک بار صبح که توی محل می رفته، می بینه یه موتوری تو خیابون وقتی می خواسته از کنار سعید رد بشه، موتورش رو خاموش می كنه و به سعید که می رسه، با لگد می زنه بهش، طوری که سعید رفته بود تو دیوار و صدمه دیده بود. اگر چه نفهمیدیم كی بود ولی حدس می زدیم به خاطر همون امر به معروف هاش بود.
راوی: #برادر_مجید شاهدی
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ایام فاطمیه ۵ شب خونه مون هیئت بود و یه شب جلو در ایستاده بودیمکه آقا سعید با تمام وجود یه نگاهی که انگار نگاه آخرشه انداخت و بی مقدمه گفت: آقا سید! ما دیگه رفتنی شدیم.
سرم رو سمتش برگردوندم و دلم یه هو خالی شد، گفتم کجا آقا سعید؟ یه لبخندی زدم و گفتم جایی نمی ری.
اون شب گذشت. فردا شب طبق معمول جلو در ایستاده بودم و به مهمانهای هیئت خوشامدگویی میکردم که دیدم آقا سعید اومد؛
_سلام آقا سعید
_سلام آقا سید
_دیدی گفتم آقا سعید (جایی نمی ری)...
چیزی نگفت و انگار شرمنده شد، اومد تو، با تمام وجود میونداری کرد. مثل اینکه برگه امتحانشو داشتن ازش میگرفتند و داشت جوابا رو تند تند مینوشت؛ یا زهرا یا زهراااااا
آخر شب هم یه خداحافظی گرمی کرد و این شد آخرین دیدارم. تا روزی که بزرگترین جدایی بعد از فوت پدرم برام پیش اومد و با حاج محسن(حسینی) و دوستای دیگه رفتیم معراج؛ آقا سعید با آرامش کامل دراز کشیده بود. من موندم با یه برادری که قرار بود صیغه اخوت بخونیم اما فرصت نشد که بشه. والسلام
رفت و تا سالهای سال کسانی رو می دیدم که انگار خود سعید بودند و حتی صدایش را می شنیدم و میخواستم صدایش کنم؛ آقا سعید!
اما سرابی بیش نبود...
راوی: آقای #سیدعلی_میرباقری ( در تصویر دست بر شانه سعید گذاشته)
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعضی موقعها اعزام نداشتیم و نیروها تک به تک، دو تا دوتا، بیست تا بیست به گردانها معرفی می شدند.
هیچ وقت این صحنه یادم نمی ره،
یه روز من تو اتاق (فرماندهی) گردان حمزه سیدالشهدا(ع) نشسته بودم،
به من گفتن آقا سید! یه نفر از تسلیحات لشگر انتقالی گرفته اومده اینجا. من گفتم خب بگید بیاد.
سعید اومد... آقا من حجب و حیای این بشر طوری در ذهنم مونده که انگار همین الان جلوم واستاده خدا بیامرز.
انقدر این حجب و حیا داشت که اصلا سر بلند نکرد منو نگاه کنه. گفتم توی تسلیحات چی کار می کردی؟ گفت هیچی! بار می آوردند خالی می کردیم، کمک می کردم، همه کار می کردم.
گفتم چرا از اونجا اومدی اینجا؟ گفت دوست دارم تو گردان پیاده باشم؛ گردان، فضای شادی داره، نمی دونم چی داره، یه دلایلی برای خودش جور کرد و گفت.
بعدا فهمیدم چون اون موقع برخی دوستانش هم تو گردان حمزه بودند، به خاطر علاقه و ارتباطی که با اونا داشت، اومده بود
یه کم که از اومدنش به گردان گذشت، اون سعیدِ آرومی که اصلا روش نمی شد تو صورت آدم نگاه کنه، به یه جوونی تبدیل شد که من نگاش می کردم می گفتم سعید! آیا تو همون سعیدِ روزِ اولی؟! که اومدی تو اتاق من واستادی، سرِتو بلند نمی کردی؟!!!😅
می زد زیر خنده؛ خنده هاش به عالمی می ارزید. موقعی که می خندید اگه غم دنیا تو دلت بود خالی می شد.
خدا روحش رو شاد کنه
راوی: آقای سید محمد #مجتهدی (فرمانده وقت گردان حمزه سیدالشهدا(ع))
#خاطرات_سعید
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
من فکر نمیکنم کسی تو این سنی که سعید شاهدی وارد گردان شد، اخلاقی مثل او داشت. اخلاقش اخلاق پیغمبری بود، برخوردش برخورد پیغمبری بود.
اصلاً روحیه شاد و خندوندن ش طوری بود که وقتی بچهها باهاش مینشستند هیچ احساس خستگی نمی کردند، حتی تو خط شلمچه، تو گرمایی که آب گیرمون نمیومد، یخ گیرمون نمیومد، غذا هم گیرمون نمیاومد، ولی این بشر اگه ببینی یه ذره اخماش تو هم باشه یا پکر باشه به خاطر اینکه آب نرسیده، غذا نرسیده، پشه ها بچه ها رو خوردند، اصلا تو این وادی ها نبود. تو بدترین شرایط، همون روحیهی شاد خودش رو حفظ می کرد و هر چی می دید، خدا می دید.
می گن شهدا هم طبقه بندی شده اند دیگه، سعید(به نظر من) طبقهش خیلی بالاست. از اوناست که خدا اگر بخواد بهش قصری عنایت کنه از اون قصرهای خوب و قشنگ و مشدی ش به سعید می ده ان شاء الله.
راوی: آقای سید محمد #مجتهدی
#خاطرات_سعید
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه بار با سعید تو قطعه ۲۸ سر قبر یکی از شهدا ایستاده بودیم و یه صحبت کوچولو با هم داشتیم؛
سعید گفت می خوام برم تفحص.
گفتم تو دیگه الان ازدواج کردی سعید، زن و بچه داری
(چون همسر شهید گرفته بود و از اون شهید هم یه فرزند داشت) گفتم سعید جان الان دیگه وقتش نیست.
(خیلی مصمم و به حالت تاکیدی) گفت؛ آقا سید! من تاااااا شهییید نشمممم... دست بر نمی دارمممم.
طولی نکشید که شهید شد و موقع غسلش در کانون ابوذر، بالا سرش اومدم.
راوی: آقای سید محمد #مجتهدی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
من از رزمندگان گردان حمزه سید الشهدا(ع) هستم و سال ۶۴ با سعید تو منطقه آشنا شدم. من و سعید خیلی با هم شوخی داشتیم و سر به سر هم میذاشتیم.
سعید به من که می رسید تیکه کلامش این بود؛ می گفت حسن ع و ض ی😂 یا بعضی وقتا که غیظ می کرد و هیجانی می شد، زبونشو بیرون می آورد و چند تا مشت نثارم می کرد و با همان جملهی معروفش من و مهمون می کرد😂😭😭
خداییش چهرهی خیلی نمکی و سبزه ای داشت و کسی تا باهاش رفیق نمیشد، نمیتونست بفهمه که پشت این چهرهی معصوم و دوست داشتنی و آرام، چه آدم شجاع و بی باکی هست.😭
یادم نمی ره با اون موتور سنگینه چقدر با سعید هیئت رفتیم؛ حسینیه گردان حمزه، مسجد شهدا، هیئت رزمندگان، مسجد ارک؛ حاج منصور، دخمه تو شاه عبدالعظیم. از برو بچه های پاکار حاج حسین سازور و عاشق حاج حسین بود روحش شاد
یه بار می خواست با موتور بره دوکوهه به من خیلی اصرار کرد که بیا هم بریم ولی من برام مشکلی پیش اومد و نتونستم همراهیش کنم، خودش تنها با موتور رفته بود دوکوهه و می گفت خیلی حال کردم.
یادش بخیر یه موتور گازی داشت که دلشو زده بود. به من گفت حسن میخوام موتور گازیه رو بفروشم، گوشهی خونه جاگیره. کسی رو سراغ داری بخره؟ من خودم ازش خریدم و فکر کنم هنوز سندش و داشته باشم.
به خدا شب و روز تو فکرشم، شاید باورتون نشه آرزو میکنم یه بار بیاد تو خوابم و با همون کلمات نابش منو صدا بزنه، خیلی دلم براش تنگ شده 😭😭😭
راوی؛ آقای حسن #شمسیان
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یادمه سال ۶۵ توی یه جابجایی مهمات ما خیلی اذیت شدیم؛ فصل گرما بود و زاغه مهمات انتهای پادگان دوکوهه بود؛ من و سعید و یک نفر دیگه از بچه ها، یه تریلی بارِ مهمات را سه نفری خالی کردیم.
خب ما سن و جثه ای نداشتیم و خیلی کوچیک بودیم. از فرط خستگی و تشنگی افتادیم و از حال رفتیم.
یه آقا کاوه پازوکی داشتیم که اهل ورامین بود. بسیار مرد دوست داشتنی و ساده زیست به معنای واقعی کلمه بود.
ایشون اومد بالا سر ما و گریه میکرد که چرا این وضعیت برای ما پیش اومده، دوئید رفت آب قند درست کرد و داد به ما خوردیم. بعد بلند شدیم باقی مهماتها را تخلیه کردیم.
ما اون روزا اینجوری زندگی کردیم و زندگی امروزی (و تحمل این وضعیت جامعه) برامون خیلی سخته و روزگار برامون دشوار شده.
اما یه جمله؛ توی این سختیهای روزگار، منِ سید داوود با یه چیزی تونستم هنوز خودم و دینم را حفظ کنم که انشاءالله ذره ای موفق بوده باشم؛
اونم اینکه هرجا اومده پام بلغزه، به عشق رفیقام یه ذره مراقبت کردم و یه ذره حواسمو جمع کردم که چه روزی چه جایی این رفیق کنارم بوده، کجا این رفیق از دستم رفته و کدوم رفیق تو بغلم شهید شده.
و با این اوضاع و احوال و اوصاف جامعه، زندگیمونو تا به امروز ادامه دادیم.
راوی: آقای سیدداوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
باسمه تعالی
سلام به آقا سعید عزیز و همه ارادتمندان به آقا سعید.
خاطره چهارم من مربوط میشه به یک معامله که هم شیرین بود و هم مبهم؛
اون روزها که در دبیرستان درس میخوندم، یه موتور گازی داشتم که صفر خریده بودم و خوب آب بندیش کرده بودم. طوری که دوترکه تا آخرین شماره کیلومترش که فکر میکنم ۷۰ تا بود، گاز میخورد و باهاش تا بهشت زهرا (س) میرفتیم.
آقا سعید نمیدونم چرا چشمش این موتور فَکِسَنی ما رو گرفته بود، در حالیکه اون موقع خودش یه موتور یاماها ۱۲۵ وای بی جیگری رنگ داشت که با دکمه استارت، که اون موقع کمتر موتوری دکمه ای بود، روشن میشد و موتور خوبی هم بود.
بالاخره قرار شد معامله کنیم و یادم مییاد برگشت بهم گفت: احمد جون! موتورامونو با هم طاق میزنیم، نه تو چیزی به من بده و نه من چیزی به تو میدم.
من که میدونستم ارزش موتور آقا سعید بالاتره با تعجب گفتم: راستش رو بگو آقا سعید، موتورت عیب میبی چیزی نداره، کلاه ملاه نخوای سرم بزاری؟!
با خنده همیشگیش گفت: دستت درد نکنه احمد جون! موتور به این خوبی دارم میدم، کلاه ملاه دیگه نداره. گفتم باشه. این سند موتور و اینم موتور.
آقا سعید هم سوییچ موتور یاماها رو داد و گفت کارت و سندش رو هم برات مییارم. اما همینکه سوار موتور من شد، گازش رو گرفت و بلند گفت: مَشدی! سرت کلاه گذاشتم موتوره دزدیه.😂
و بعد خنده بلندی کرد و با سرعت گاز موتور رو گرفت و رفت. من که روحیاتش رو میشناختم خیلی جدی نگرفتم، میدونستم که آقا سعید موتور دزدی سوار نمیشه. اما از طرفی هم هنوز متعجب بودم که چرا این معامله رو کرد؟!!!
چند روز گذشت و چند باری همدیگر رو دیدیم و بهش گفتم مرد حسابی! کارتی، سندی، چیزی نمیخوای به ما بدی؟
بازم خندید و مثل قبل تکرار کرد که؛ مثل اینکه هنوز باورت نشده؟! مَشدی! موتور رو بهت انداختم. اگه سند مند داشت که به تو نمیدادم، خریدمش بعد فهمیدم دزدیه، گفتم به کی بندازمش؟! دیدم چه کسی بهتر از تو 😂
گفتم: لا اله الا الله، سعید کم اذیت کن، یه مدرکی کارتی سندی به من بده.
این بار بدترش کرد و گفت: احمد جون! من چند وقت پیش یه ماشین مشکل دار، به بابام انداختم، تو که جای خود داری. اینو گفت و بازم با خنده و مسخره بازی گاز موتور رو گرفت و رفت.😩
کم کم داشت باورم میشد که این موتور یه مشکل اساسی داره و نگران بودم که نکنه درست داره میگه. تا اینکه یک روز کارت موتور رو آورد و با خنده و کلی اذیت کردن بهم داد. بعدش هم خیلی جدی و بدون شوخی و مسخره بازی گفت:
این کارتش، سندش رو هم باید بری از بانک کشاورزی فلان شهرستان بگیری، من حالشو نداشتم. اما یه کاغذ داره که صاحب قبلیش توی قرعه کشی این موتور را برنده شده.
بعدها ما هم موتور رو با همون کاغذ بانک فروختیم.
روحش شاد و انشاءالله دعاگوی ما باشه
راوی؛ آقای احمد #پاک_نهاد
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
همیشه می گفت شادی ما شادی اهلبیته، غم ما هم غم اهلبیته.
یادمه یکی از اقوام نزدیک فوت كرده بود، سعید اومد پیش من گفت: زهرا! من چی كار كنم؟! اصلا گریه م نمی یاد، یعنی اصلا اشكم نمی یاد كه بخوام گریه كنم😩
حالا این در حالی بود که اگر مواردی مربوط به معنویات بود، فوق العاده اشك می ریخت.
ولی در مورد مرگ کسی که خیلی هم عزیز بود می گفت من اشکم نمی یاد، چی کار کنم؟ پیازی چیزی پوست بكنم اشكم بیاد؟!😂
راوی: #خواهر1
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود، سعید خیلی عجله داشت زودتر برسیم بیت رهبری. ناهار خوردیم و راه افتادیم.
از طرف من؛ بابام و دوتا خواهرام اومده بودن که با سعید از مجتمع راه افتادیم و از طرف سعید هم؛ بابا و مامانش، خواهر بزرگش و عمه سکینه اومده بودند. اونجا خیلی منتظر موندیم تا آقا تشریف بیارن، طوری که رضا روی پای سعید قشنگ خوابش برد.
خب خیلی دوست داشتم آقا رو از نزدیک ببینم و خیلی خوشحال بودم از این دیدار، حتی دوست داشتم بروم از نزدیک بهشون سلامی عرض کنم، منتها یه چیزی خیلی به دلم موند و اون اینکه چرا نه حاج حسین سازور که این برنامه را برامون جور کرد و نه حتی خودمون به آقا نگفتیم که رضا فرزند شهیده و سعید یه پسر مجرده که با همسر شهید ازدواج کرده.
نه به خاطر هدیه و اینا، به خاطر اینکه آقا خیلی خوشحال می شد از چنین وصلتی و ویژهتر تحویل مون می گرفت و سعید رو تحسین می کرد.
الهی من بمیرم؛ سعید اون وسط نشسته بود، رضا هم رو پاش خوابیده بود. منم که همینجور نشسته بودم تا اینکه آقا وکیلمون شدند و خطبه عقد رو جاری کردند.
بعد از مراسم هم سعید اومد ما رو رسوند خونه و خودش برگشت اومد از گمرک یه دوچرخه به مناسبت تولد رضا خرید و این شد اولین هدیه تولد رضا که از بابا سعیدش گرفت.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود،
به هر حال بین همه زن و شوهرها گاهی دلخوری و ناراحتی پیش می یاد، بعدها یه وقتایی که با هم حرفمون می شد، سعید می اومد خیلی با مهربانی و محبت آمیز بهم می گفت خانوم! یادت نره ما پیش آقا عقد کردیم، نباید بزاریم این دلخوری ها و ناراحتیها بین مون پیش بیاد و ادامه پیدا کنه.
راوی:#همسر
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
عصر پنجشنبه ی دو هفته پیش، من و مامانم راه افتادیم رفتیم بهشت زهرا(س) و تو راه که داشتیم میرفتیم من همینجوری پشت فرمون ذکر میگفتم ولی اصلا ذکره به دلم نمیچسبید و ارتباط برقرار نمیکردم.
رفتیم و رسیدیم سر مزار و یه ذره نشستم با بابا سعید صحبت کردم. گفتم بابا یه سری کارها رو ردیف کن و ارتباطات ما رو با خدا چفت کن که همه کارهامون اوکی بشه.
زیاد حال خوبی نداشتم که بابا رو زیاد تحویل بگیرم؛ رو سنگش آب بریزم و قبر و ماچ کنم و...
رفتم دو تا چایی آوردم و همونجا نشستیم با مامانم خوردیم بعد هم از بابا خداحافظی کردیم و داشتیم می اومدیم بیرون. من دوتا قبر کناریِ قبر بابا رو که رد کردم داشتم میگفتم خداحافظ.
همون موقع به دلم افتاد که خب سنگ مزارو یه ماچ کن لااقل. بعد گفتم بابا حال ندارم دیگه، خداحافظ. با اینکه همیشه موقع رفتن، مزارش را می بوسیدم و ازش خداحافظی می کردم ولی این بار فقط دستمو همینجوری زدم به لبم ماچ کردم و براش فرستادم.
نزدیک اذان مغرب بود و موقعی که نشستیم تو ماشین، مامانم زنگ زد به خونه بابایی اینا و گفت ما از بهشت زهرا یه سر داریم میایم خونه شما، ببینیمتون. بابایی گفت ما الان داریم میریم مسجد برای نماز.
من به مامانم گفتم خب نمیرسیم که، اگه بخوایم بریم مسجد یا صبر کنیم بابایی اینا از مسجد برگردند دیر میشه. زنگ بزن بگو ایشالا یه روز دیگه میایم.
با این حال راه افتادیم سمت خونه بابایی، گفتم حالا میریم دیگه، فوقش یه کم منتظر می مونیم تا بیان. تو راه که داشتیم می رفتیم زیر گذر روبروی دانشگاه شاهد رو که رد کردیم، ترافیک شد و یه دفعه من اومدم از تو جیبم گوشی رو در بیارم وِیز رو بزنم که متوجه شدم گوشی م نیست...
راوی؛ آقای #صادق_شاهدی
#خاطرات_سعید
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
جلوتر از زیر گذر دور زدم رفتم از تو یه روستایی که خیلی داغون و فقیرنشین بود، انداختم و رفتم دوباره تو اتوبان که برگردم به سمت بهشت زهرا(س)
چون بعضی اطلاعات گوشیمو لازم داشتم گفتم خدایا گوشیه پیدا شه. شروع کردم به گفتن ذکر لا حول ولا قوة الا بالله و می دونستم تا خدا نخواد هیچ کاری انجام نمیشه. با خودم گفتم حالا صادق! اگر گوشی ت بود، بود، نبودم دیگه فدای سرت. خدا خواسته که نباشه.
موقعی که برگشتم و داشتم می رفتم به سمت بابا سعید، دیگه یادم رفت که چه اتفاقی افتاده.
رسیدیم به بهشت زهرا گفتم؛ بابا! ببین منو دوباره برگردوندی کشوندی اینجا. میخوام ببینم که داستان چیه؟ برای چی منو تا اینجا کشوندی؟! تو ذهنم داشتم باهاش حرف می زدم.
به مزارش که رسیدم دیدم گوشیم رو سنگمزار کناریش که بلندتره، همون شکلی همون جاست.
پایین مزار هم مطابق معمول موقع نماز فرش پهن شده بود و خانم های زیادی اونجا داشتن نماز میخوندن.
دیگه خم شدم و سنگ مزار و یه ماچ کردم و گفتم بابا قربونت برم. بعد هم گوشی رو برداشتم اومدم. کوچهی قطعه ۲۹ رو که رد کردم، دیدم عمو مجتبی روبرومه، یعنی قشنگ تِمثال بابا سعید رو که شبیه عمو مجتبی ست دیدم.
انگار بابا هم دوست داشت منو بوس کنه و این رو به واسطهی عمو مجتبی انجام داد. بعد از روبوسی، عمو گفت حتما برید خونه بابایی سر بزنید.
حس کردم بابا منو برگردوند تا مثل همیشه هم من او را ببوسم، هم او منو ببوسه و این خیلی برام جذاب بود.🥹
راوی: آقای #صادق_شاهدی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هیئت عشاق الخمینی(ره) که تاسیس شد، از اولین جلسهش من حضور داشتم و اینو تو ذهنم هست که سعید هم خلاق بود و هم به نظرم واقعا در هیئتداری، نابغه بود.
ابتکاری که سعید تو هیئت عشاق به خرج داد، من تو هیئتهای دیگه به ندرت دیدم؛ اینکه اول شروع می کردیم به خواندن سوره واقعه و بعد که واقعه تموم می شد، دونه دونه دعا میکردیم.
من اینو جایی ندیده بودم و خاطرم هست این ابتکار خود سعید بود.
بعد هم بحث شعر خواندن دسته جمعی بود که یادمه اشعار را می داد (به آقای برزه) خطاطی میکردند و در هیئت نصب می شد. بعد، همه با هم آن شعرها را به همون سبک های قدیمی می خواندند و چه صفایی داشت آن سرودهای دسته جمعی.
راوی؛ آقای حسین#مقدمی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوایل دهه هفتاد بود و چند روزی مونده بود به تولد امیرالمؤمنین(ع)، قرار شد شب تولد مولا، هیئت بیفته خونه حاج عباس.
سعید خدا بیامرز با عباس دارابی به اجماع رسیدند که کیک تولد به صورت ذوالفقار باشه، سعید گفت که هماهنگ میکنه با هیئت محبان المرتضی(ع) که اگر اشتباه نکنم قالبش رو از اونها بگیریم.
آقا سه ترک رفتیم نازی آباد و قالب چوبی رو گرفتیم، بعد هم اومدیم به یه قنادی که خاطرم نیست کجا بود، دادیم و کارهای اولیه شو انجام دادیم.
شب تولد رفتیم کیک رو آوردیم هیئت، بعد از تموم شدن هیئت گفتند کیک رو بیارید و من رفتم که بیارم، چون کیک تازه بود، اومدم از بین بچه ها رد بشم، یهو چَپه شد و حدود یک سومش فکر کنم ریخت رو سر بچه ها.😅🎂
آقا ما سرخ کردیم و از اونطرف دیدم عباس دارابی کارد میزدی خونش در نمیاومد. سعید هم هی لبش رو میگزید و سرش رو ریز ریز تکون میداد.
خلاصه هیئت رو سعید یه جوری جمع و جور کرد و از اون به بعد تا یه مدت سوژهش شده بودم. هی میگفت؛ آخه پَشگال! یه کیک هم سالم نمیتونستی بیاری هیئت؟😂
خدا بیامرز تیکه هایی هم که به آدم مینداخت دلنشین بود و من ندیدم کسی ازش دلخور بشه. ما خودمون دوست داشتیم سعید به ما یه گیری بده و عشق می کردیم بهمون یه تیکهای بندازه.😅
راوی: آقای حسین #مقدمی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
اواخر بارداریم بود و سعید که از اداره اومد گفت خانم آماده بشین بریم هيئت. گفتم هیئت کجاست؟ گفت بالا شهر؛ هیئت حاج حسین سازور.
من و رضا آماده شدیم و رفتیم بیرون. دیدم یه موتور هزار جلوی در هست و سعید گفت بشینید بریم. من دیگه عادت داشتم و برام سخت نبود. رفتیم و رسیدیم.
حاج حسین وقتی دید سعید منو با اون وضعیت با موتور آورده، خیلی سعید رو دعوا کرد. سعید هیچی نگفت چون حاجی رو خیلی دوست داشت و براشون احترام قائل بود. وقتی هیئت تموم شد حاجحسین سوئیچ ماشینش رو داد به سعید و موتور رو گرفت و ما با ماشین رفتیم خونه.
فرداش من کمی کارهام رو انجام دادم و غذا هم درست کردم. گفتم؛ سعید جان! غذا آماده کردم ولی اگه خواستی با رضا برو خونهی مامانت اینا. گفت نه، میخوام پدر پسری خلوت کنیم.
اون روز ۷ مهر سال ۷۲ بود و ساعت ده صبح درد به سراغم اومد. یکی از همسایه ها اومد خونه مون و بهش گفتم مثل اینکه موقعشه. شمارهی خونه مامان سعید رو از من گرفت و زنگ زد، مامان سریع خودش رو رسوند. رفتیم بیمارستان نجمیه و نزدیک اذان ظهر بچه به دنیا اومد.
همون روز یکی از دوستان دیگرم که در مجتمع زندگی می کردند، اومد بیمارستان نجمیه برای زایمان. همسرش( آقای ظهرابی) که با سعید دوست بود گفته بود؛ آقا سعید مبارک باشه! پسردار شدی.
سعید گفته بود. من پسر داشتم این پسر دوم منه.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه شب بیمارستان موندم و فرداش که رفتیم خونه، سعید گفت خانم! اسم بچه رو من و رضا انتخاب کردیم. گفتم مبارک باشه! چی؟!
گفت من گفتم صادق. رضا گفت یه محمد هم اولش بذاریم بشه؛ محمدصادق.
گفتم خیلی قشنگه مبارک باشه! خیلی خوشحال شد. فکر نمیکرد من قبول کنم.
بعد از چند روز، چند تا از دوستان سعید اومدن خونه مون که بچه رو ببینند. وقتی سعید بچه رو برد و دیدند، گفتند: اِ سعید! تو خودت به این سبزه ای، چرا پسرت مثل آمریکاییها شده؟!😅
سعید دوست نداشت اسم آمریکایی بزارن رو بچه ش. با این حال کم نیاورد و به شوخی جوابشونو داد.
(پ ن: این هم جالبه که ۱۷ ربیع الاول که رفتند پیش حضرت آقا عقدشونو خوندند، سالروز ولادت حضرت محمد(ص) و امام صادق(ع) بوده و نام فرزندشان هم می شود؛ محمدصادق)
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد از مجروحیتش در عملیات مرصاد تازه از بیمارستان اومده بود و خیلی ضعیف شده بود. گفته بودند بهش برسید و تقویتش کنید.
ولی هر وقت یه چیزی براش درست می كردیم، اصلاً نمی خورد. می گفت نه من نمی خوام. اگر می خواید بخورم، شما هم باید بخورید.
یعنی باید همه از اون خوراکی یا غذا می خوردند تا او هم می خورد، تا حتی یک شربت براش درست می كردم به بچه ها می گفت بگیر تو بخور.
می گفتم بابا من به اونا هم می دم، می گفت نه تا بقیه نخورند من نمی خورم. اصلاً انگار چیزی که بخواد خودش تنهایی بخوره، بهش مزه نمی داد.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
کسی شهید می شد یا از دنیا می رفت ناراحتی شو چندان نشون نمی داد؛ شاید همون لحظه اول فقط ابراز ناراحتی می کرد.
روز اولی که خبر مجروحیتش رو شنیدیم و رفتیم بیمارستان دیدنش، همونجا یک نفر برگشت بهش گفت فخرالدین بیاتلو هم شهید شد. سعید هم برگشت گفت؛ به دَرَک!😳
فخرالدین بیانلو از بچه محلا و سرباز بود. خب سعید در حالی خبر شهادتش را شنید که از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و درد داشت، ضمن اینکه اون زمان خیلی ها شهید شده بودند یکی دو تا شهید که نبودن.
وقتی برگشت گفت: به دَرَک، من همینجور موندم!! ناراحت شدم و پیش خودم گفتم ای وای! چرا سعید این حرف رو می زنه؟ نکنه از عقایدش برگشته؟!!
بعدا" فهمیدم خب از ناراحتی و حسادته😁
به هر حال شهادت، یه چیز خیلی قشنگیه و اونی که بفهمه و درک کنه واقعا" غبطه می خوره.
خودش دو روز بیهوش بوده
و حال بیهوشی هم برای اونا قطعا حال خیلی قشنگیه. احساس می کرده شهید شده. ولی یهو می بینه نه دوباره اومده تو این دنیا.
می گفت وقتی تو بیمارستان خرم آباد به هوش اومدم فکر کردم اطرافم حورالعین هستند، دیدم نه بابا کورالعینند.😁
خب اون موقع اگرچه به ظاهر روی خوشی نشون می داد، ولی باطنش بالاخره ناراحت بود از اینکه این آخرین مرحلهی جنگ هم به شهادت نرسیده.
راوی؛ #مادر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند سال پیش داشتیم از دم در مسجد علی بن ابی طالب(ع) تو مهرآباد جنوبی رد می شدیم که رضا برگشت گفت مامان! من از این مسجد، خاطره دارم. گفتم چه خاطره ای؟!
گفت مامان! یه شب که با بابا سعید اومده بودیم اینجا، من هنوز نماز خوندن رو بلد نبودم و بابا قشنگ نماز خوندن رو اینجا به من یاد داد.
خودش حرکات و کارهای نماز رو انجام داد و گفت بابا جون! ببین من چی کار می کنم و چی می گم، تو هم انجام بده و تکرار کن.
سوره رو بهم یاد داد. گفت حالا خم شو رکوع برو، سجده برو و ...
رضا میگفت نماز رو من تو این مسجد از بابا سعید یاد گرفتم.
اون موقع رضا کلاس اول ابتدایی بود و سعید برای خوندن نماز و یا حفظ قرآن
تشویقش میکرد، گاهی بهش پول می داد؛ پنجاه تومن، صد تومن که اون موقع پول کمی نبود.
یه وقتایی هم تشویقی براش لواشک و آلوچه و از این چیزا که رضا خیلی دوست داشت، می خرید.
مثلا می گفت این سوره رو حفظ کن، برات فلان چیز و می خرم. و حتما هم می خرید و به قولش عمل می کرد.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
تازه با سعید ازدواج کرده بودم، یه روز حالم خیلی گرفته بود و همینجور پکر کنار سعید و رضا نشسته بودم.
سعید گفت؛ خانم چته؟!
گفتم هیچی! دلم گرفته
گفت: دلت برای رضا مؤمنی تنگ شده؟
یه خورده نگا نگاش کردم و گفتم آره. دلم تنگ شده.🥹
گفت بلند شو!
ما رو نشوند پشت موتورشو برد امامزاده عباس چهاردونگه، رفتیم اونجا و سه تایی نشستیم دور قبر رضا مؤمنی. بعد هم به قول خودش یه روضه نمکیِ حضرت زهرا(س) خوند و قشنگ هر سهتامون گریه کردیم.
بعد هم بلند شد و گفت خانم دلت باز شد؟ گفتم آره عزیزم! دستت درد نکنه! ایشالا عاقبت بخیر بشی.
خونهی جواهر خانم؛ خواهر بزرگ شهید مؤمنی هم تو همون چاردونگه بود و سعید بهشون می گفت آبجی. گفت بریم خونه آبجی هم یه سر بزنیم. رفتیم خونهی اونا هم یه سر زدیم و بعدشم اومدیم خونه.
راوی؛ #همسر
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
مادر سعید می گفت: « بعد از شهادتش ناراحت بودم که چرا سعید وصیتنامه نداره. چرا به خوابمون نمی یاد. تا اینکه یه شب خواب دیدم تو یه جایی مثل مسجد، صدای زیارت عاشورا خوندن سعید می یاد، رفتم نزدیک تر تا بغلش کنم.
انگار سعید روی یک بلندی بود. پاهاشو بغل گرفتم و گفتم سعید جان! وصیت نامه نداری؟ اون دفترچهی قرمز رنگت کجاست؟ گفت حالا به دستتون می رسه.
این را گفت و همان موقع از خواب پریدم.»
وقتی وصیتنامههای سعید که در سال ۶۵ و ۶۷ نوشته بود و نامه ها و دستنوشته هایش به دست مادرش رسید. میان آنها مادر یک برگهی چاپی را انتخاب کرد که شعر زیبایی در آن نوشته شده بود.
جالب است که ما از روی همه ی دستنوشته های سعید عکس گرفتیم ولی چند تا برگه ی چاپی بود که توش شعر تایپ شده بود و به نظرمان آمد؛ خب اینها را که خودش ننوشته، لذا عکس نگرفتیم. غافل از اینکه این اشعار را سعید دوست داشته که میان نامه هایش نگه داشته است.
تا اینکه مادر این برگه را به ما داد و گفت این شعر خیلی قشنگه اینو حتما بخونید.
ما هم نگاهی انداختیم و از دو طرفش عکس گرفتیم تا در کانال قرار دهیم. ولی یادمان رفت. اخیرا موضوعی پیش آمد که ما را به یاد آن شعر انداخت و به دنبال آن برگه کشاند. همان اشعاری که دل از مادر برده بود؛
👇👇
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi