‌ دیروز سر مزار سعید داشتم دنبال ظرفی میگشتم که آب بیاورم و مزار را بشویم. یک دفعه خانمی که سر مزار شهید غلامی ایستاده بود، از بین تابلوها به مزار سعید اشاره کرد و گفت؛ خیلی مهربون بود. ما باهاش همسایه بودیم. گفتم؛ شما کجا می نشستین؟ _مجمتع صابرین _همسر شهید هستین ؟ _بله _همسر کدوم شهید ؟ _شهید قهرمان قاصد شروع کرد به تعریف کردن که ؛ این آقا سعید خیلی مهربون بود... خیییییلی ... خیلی با بچه های شهدا می جوشید و بچه های شهدا عاشقش بودند... هیئت مینداخت خونه ی شهدا ، بچه ها دوست داشتند زودتر نوبت اونا بشه ، آقا سعید هم می گفت صبر کنید، خونه همه تون می یایم... اون موقع صادق کوچیک بود و می گفت این بچه رو بدین دست بچه های شهدا تا متبرکش کنند. یکبار به پسرم یک تسبیح داده بود، بهش گفتم بده به من بزارم توی جانمازم. گفت نه اینو آقا سعید داده، مال خودمه. گفتم پس باید باهاش صلوات بفرستی ها. دوست نداشت یادگاری آقا سعید رو به کسی بده. خانم قاصد مابین صحبتش اشاره کرد به مشمایی که دستش بود. گفت هر وقت می آیم با خودم دبه و جارو می آورم و مزار را می شویم. دبه اش را گرفتم، رفتم آب آوردم و سنگ را شستم. این هم روزی پنجشنبه مان بود ... راوی؛ خواهر به نقل از   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi