یه شب دعای توسل خونه ما افتاده بود و اون موقع فکر کنم هفت هشت ساله بودم. موقع مداحی چراغها خاموش بود و آقا سعید با نور یه چراغ قوه اضطراری که اون موقع ها تازه اومده بود، از روی کاغذ داشت شعرِ مداحی میخوند.
این چراغ، یه سیم و دوشاخه داشت که پشت یه کمد تو پریز بود و آقا سعید هم به خاطر کوتاهی سیم، به سختی چراغ رو دستش گرفته بود.
بنده چون میدونستم اینا باطری شارژی دارن، با اعتماد به نفس رفتم در گوش آقا سعید گفتم الان سیم رو در مییارم راحت شعر بخونی، بیچاره سعید در حال مداحی کردن اشاره میکرد نکن، نکن...
من حدس زدم که نمیدونه اینا بدون برق هم کار میکنند و خیلی مصمم دستمو بردم پشت کمد و به سختی سیم رو کشیدم.
سیم کشیدن همان و تاریک شدن کل فضا همان؛ چون باطری چراغ هم خراب بود. یک دفعه سکوت همه جا رو فرا گرفت و از اونجایی که میدونستم امکان نداره تو اون تاریکی بتونم پریز رو پیدا کنم و سیم رو وصل کنم، فرار رو بر قرار ترجیح دادم و رفتم طبقه بالا قایم شدم.
همهش فکر می کردم آقا سعید چطوری داره ادامه می ده؟! حتما بعدش به پدرم میگه و ... ولی نه سعید به پدرم گفت نه بعدش تو مسجد به روم آورد.
سالها از اون خاطره حس خوبی نداشتم
ولی الان که خاطرات و شوخیهای آقا سعید رو میخونم با خودم میگم زیاد بد هم نشد. ناخواسته انتقام خیلیها رو شاید از آقا سعید تونستم بگیرم😊
راوی: آقای محمد
#آقازاده
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi