تو کلاس آموزش نظامی داخل همین مسجد ابوذر نشسته بودم و اون بنده خدایی که به ما داشت آموزش نظامی می‌داد از رفقای صمیمی آقای شاهدی بود. اومدن در گوش ایشون ‌چیزی گفتن و من دیدم ایشون بسیار متغیر شد و شیرازه کار از دستشون خارج شد. اصلاً دیگه نتونستن آموزشی را که داشتند به صورت عملی می دادند، جمع و جور کنند. یه حسی به من گفت که یه اتفاقی افتاده و دقیقاً احساس کردم که الان می‌خوان خبر شهادت آقا سعید رو به من بدن. حتی قشنگ یادمه که توی یه یادداشت خیلی کوچیکی برای نفر جلویی‌م که اونم از دوستان‌مون بود نوشتم؛ فکر می‌کنم آقا سعید شاهدی به شهادت رسیده چند دقیقه‌ای گذشت. مربی یه بیت شعر خوند با این مضمون؛ بودیم و کسی پاس نمی‌داشت که بودیم باشد که نباشیم و بدانند که بودیم وقتی اینو گفت من دیگه بدون اینکه اجازه بگیرم از جمع زدم بیرون. چون دقیقاً بهم انگار الهام شد که چه اتفاقی افتاده... بیرون که اومدم شنیدم خبر آوردند که دو تا از بچه‌های تفحص؛ آقای غلامی و آقای شاهدی به شهادت رسیدند.‌ راوی؛ آقای علیرضا __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi