🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت بیست ودوم وپایانی 👈 شش ماه بعد.....👉 تازه از بيمارستان برگشته بودم مطب مهتاب توی بيمارستان زير نظر من مداوا ميشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود قرار بود با حامد بريم پيش شاداب تا بهشون سر بزنيم شاداب هوش بالايی داشت و بايد پيشرفت میكرد شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنيش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحميل شده بود كه ديوونه اس و اين باعث گوشه گيری و عدم تكلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود اما با جلسات مشاوره ای كه با من داشت اونم روز به روز حال روحيش رو به بهبود بود و ديگه فكر نمی كرد كه حامد مقصر مرگ مادرشه و اين از همه چيز برای من زيبا تر بود صدای خنده های حامد و مستانه از بيرون میومد متوجه شدم كه حامد رسيده كيفم رو برداشتم و از اتاقم اومدم بيرون با شيطنت گفتم:خواهر و برادر خوب باهم خلوت كردين! آره،مستانه دختر هوشنگ كريمی بود،پدر حامد يک سال قبل از به دنيا اومدن حامد،از زن ديگه ای صاحب يه دختر ميشه و برای اينكه اون دختر هميشه جلوی چشمش باشه،مستانه رو ميده به خواهرش تا به جای دختر خودش بزرگش كنه و براش شناسنامه بگيره،جز خودش و خواهرش هيچكس از اين راز خبری نداشته تا اين كه با كنجكاوی های من اون شب پدر حامد اسم مستانه رو ميگه و ميگه كه دختر پنهانيش اونه و اين راز فاش ميشه! كسی كه سالها به عنوان يه دايی مهربون كنار دخترش بود،حالا پدرش شده بود و مستانه هم از اين قضيه كاملا راضی و خوشحال بود و من ديگه از مستانه بدم نميومد و نسبت بهش هيچ حساسيتی نداشتم و رابطه ام باهاش خيلی خوب شده بود. با حامد از مطب اومديم بيرون و سوار ماشين شديم گفتم:حااامد؟ مثل هميشه گفت:جان دل حامد؟ گفتم:ميشه امروز نهار منو ببری همون كبابی توی بازار كه دوسش دارم؟ حامد با اخم نگام كرد و گفت:اصلا،ديگه حرفشم نزن،امكان نداره ببرمت اونجا دستاشو گرفتمو و گذاشتم روی شكمم گفتم:خوب تقصير من چيه،دخترمون دلش ميخواد!!! حامد وسط خيابون زد روی ترمز و داد زد:چی؟…دخترمون؟…آرام…مگه تو؟…مگه تو؟… از قيافه ی ذوق زده ی حامد خنده ام گرفته بود گفتم:آره بابايی،البته هنوز معلوم نيست كه دختر باشه يا پسر اما من اميدوارم كه دختر باشه حامد از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود و دستمو می بوسيد صدای بوق ماشينای پشت سرمون ميومد،اما حامد اصلا توجهی نمی كرد آره من از مردی كه عاشقانه دوستش داشتم صاحب بچه می شدم دو ماه از بارداريم می گذشت و من تازه امروز متوجه شده بودم و اين نهايت عشق برای يک زن بود،عشقی كه داشت ثمره ی خودش رو می ديد و اين نقطه ی پايانی بود برای آرام كه هفت ماه ديگه از نو شروع می شد. 👈پایان👉 ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================