eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
25.7هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
19.5هزار ویدیو
226 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت سیزدهم يعنی اون مرد حامد بود؟حامد كريمی،پسر هوشنگ كريمی و همسر من؟! حامدِ من چه جوری می تونست اينكارو كنه؟ پس حامد هم از قضيه خبر داشت اما به من چيزی نگفته بود،اونم در حق مهتاب ظلم كرده بود،در حق يه مادر تنها و بی پناه كه فقط می خواسته دخترشو پيدا كنه مگه مهتاب چه گناهی داشت كه حامد جلوی دختر كوچيكش اينقدر كتكش زده تا از حال رفته؟… جلوی دخترش… دختر زيبايی كه حدودا ١١،١٠ سالشه… و حامد رو ديده… اون دختر…؟ از جام پريدم و بلند گفتم:شـــادااااااب!!! دختر كوچيک و زيبايی كه دو ماه تموم كابوس شبای من شده بود ميدونستم كه اون دختر يه ارتباطی با ما داره اما سعی كرده بودم فراموشش كنم آره…شاداب دختر مهتابه اون شب شاداب، حامد رو در حال كتک زدن مادرش ديده و بعد از بيهوش شدن مهتاب فكر كرده كه مادرش مرده واسه همين اون روز وقتی تو رستوران حامد رو ديد می گفت شوهرت مادرمو كشته خدای من…دارم ديوونه می شم…حامد من…چشم عسلی من…اونم توی اين بازی كثيف بوده… حامد برای من مثل يه كوه قدرتمند بود و افكارم شده بود يه تيشه ی بزرگ برای از بين بردنش می خواستم تا آخر داستانو بفهمم،برای اينكه همه چی رو به حامد بگم زود بود اول از همه بايد به مهتاب كمک می كردم تا شاداب رو پيدا كنه اين داستان مثل يه جورچين بود كه من سعی كرده بودم همه ی تيكه هاشو پيدا كنم و كنار هم بزارمشون اما هنوز يه تيكه مونده بود كسی كه همه ی اين اتفاقا تقصير اون بود هوشنگ كريمی! بايد حرفهای اون رو هم می شنيدم كه چرا با مهتاب و دختر خودش اينكارکرده مثل هميشه بعد از تموم شدن كارم توی مطب،حامد اومد دنبالم احساس بدی داشتم اما نمی تونستم حرفی بزنم حامد متوجه ی تغييرات رفتارم شده بود همش برمی گشت و نگاهم می كرد می پرسيد چی شده؟چرا توی خودتی؟ مجبور شدم خستگی و زيادی مراجعه كننده ها رو بهونه ی حال بدی كه داشتم كنم ولی حامد همش نگران بود،فكر ميكرد علايم افسردگيم دوباره برگشته دستام مثل يخ سرد شده بود و گوشه ی پيشونيم نبض ميزد سردرد وحشتناكی داشتم هضم اين مسايل برام سخت بود از طرفی هم به محبت های حامد جوابی نشون نمی دادم وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم اما فكر مهتاب نمی ذاشت بعد از چند دقيقه ...... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت چهاردهم وقتی رسيديم خونه بدون هيچ حرفی رفتم توی تخت خواب تا بخوابم اما فكر مهتاب نميذاشت بعد از چند دقيقه حامد هم اومد كه بخوابه چشمامو بستمو خودمو زدم به خواب حوصله ی حرف زدن نداشتم من تا صبح بيدار بودمو فكر می كردم حس كنجكاويم نميذاشت كه بيخيال بشم اونم حالا كه رد پای مرد زندگيم توی ماجرا بود فقط سه،چهار ساعت تونسته بودم بخوابم و وقتی از خواب بيدار شدم فهميدم كه حامد رفته سركار با ماتيک قرمز برام روی آينه نوشته بود: مثل فرشته ها خوابيده بودی دلم نيومد بيدارت كنم مواظب خودت باش آرااامِ جانم “حامد” سريع حاضر شدم و از خونه اومدم بيرون خدارو شكر خيابونا خلوت بود و زود رسيدم جلوی مطب امروز با مهتاب وقت مشاوره داشتم اما ديگه حرفی نمونده بود،اون همه ی داستانو واسم تعريف كرده بود دوباره ماشينو روشن كردمو رفتم سمت دفتر پدر حامد توی راه به مستانه زنگ زدمو گفتم به همه ی مراجعه كننده ها بگه كه من امروز مطب نميام و يه وقت ديگه بهشون بده با سرعت زيادی داشتم رانندگی ميكردم تا هرچه سريعتر برسمو اين داستانو تموم کنم. توی آسانسور شركت پدر حامد بودم داشتم فكر ميكردم كه چجوری باهاش حرف بزنم من هميشه مثل پدر خودم دوسش داشتم،چجوری الان بايد برای كاری كه با مهتاب و شاداب كرده بود ازش توضيح ميخواستم،من برای اين اومده بودم تا فقط شاداب رو برگردونم پيش مادرش،همين درب آسانسور باز شد اضطراب داشتم وارد شركت شدم و منشی با ديدنم سريع منو به اتاق پدر حامد راهنمايی كرد پدرش با ديدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم نميدونم چرا ازش ميترسيدم،پدر حامد مرد مهربون و خوشتيپی بود با موهای جوگندمی ،هميشه كت شلوار ميپوشيد و كراوات ميزد،با دستش بازوی منو گرفت و گفت:دخترم خوش آمدی،حالت چطوره؟ روی كاناپه ی چرم قهوه ای رنگی نشستم و به اطرافم نگاه ميكردم،دفتر فوق العاده شيک و مرتبی داشت،همه ی دكوراسيون از چوب قهوه ای تيره ساخته شده بود،باورم نميشد كه شاداب دختر چنين مردی باشه پدر حامد برگشت و روی صندلی پشت ميز كارش نشست گفت:آرام جان چيزی شده دخترم؟ نميتونستم حرف بزنم، نگران شده بود،دوباره پرسيد:با حامد مشكلی پيدا كردی؟چرا حرف نميزنی آخه آرام جان؟ آروم و بريده بريده گفتم:پدر جون …من اومدم كه…راجع به يه قضيه ای… سريع گفت:چه قضيه ای؟هر چی هست بگو دخترم با من راحت باش گفتم:پدر جون من از همه چی خبر دارم خنديد و گفت:از چی آرام جان؟ گفتم:من…من..من خبر دارم كه شما يه دختر ديگه از يه زن ديگه دارين چشماش گرد شد،صورتش هيچ حركتی نميكرد،بايد هم شوكه ميشد كه عروسش از همه ی كارای كثيفش باخبر شده اما زبون باز كرد،گفت:كی بهت گفته؟ گفتم:اين كه كی بهم گفته اصلا مهم نيست پدر جون،من اومدم اينجا تا بهتون بگم هرچه زودتر اين بازی رو تموم كنين،دخترتون گناه داره پدر حامد گفت:كدوم بازی؟بازی ای در كار نيست با حالت و مضطرب و دستپاچه گفت:آرام،دخترم،من تا الان روی اين قضيه سرپوش گذاشتم،از اين به بعد هم نميخوام كسی بدونه،حتی حامد با شنيدن اين حرفاش عصبی شدم،چطور ميتونست اينقدر با آرامش حرف بزنه در صورتی كه مهتاب و شاداب توی اون وضعيت بودن،در صورتی كه من ميدونستم حامد هم ازماجرا خبر داره گفتم:شما در حق اون بچه و مادرش خيلی بدی كردين،اونا اصلا وضعيت خوبی ندارن شوكه شده بود،گفت:اصلا اينطور نيست،من برای دخترم زندگی خوبی رو درست كردم با انكارش داشت بيشتر عصبيم ميكرد گفتم:پدر جون مهتاب دوست منه،حالش اصلا خوب نيست،شما چطوری در حقش اينقدر بدی كردين؟ با قيافه ی متعجب گفت:مهتاب؟ اما من زنی به اسم مهتاب نمي شناسم دخترم،مهتاب ديگه كيه؟...‌‌ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت شانزدهم دوست داشتم هرچه زودتر شاداب رو پيدا كنمو ببرم پيش پدر حامد،ببينم اون موقع هم ميخواد بگه كه اين دخترو مثل مهتاب نميشناسه!؟ رسيدم بازاربزرگ خيلی شلوغ بود…بدون حامد توی اون جمعيت احساس امنيت نميكردم… رفتم توی همون رستوران،از شانسم اون گارسونی كه اون روز شاداب رو دعوا ميكرد و ديدم،اول يادش نميومد اما وقتی اسم شاداب رو بردم،گفت كه ميشناستش،ميگفت اون يه دختر بچه ی ديوونه اس كه بعضی وقتا اين طرفا پيداش ميشه و هميشه تو بازار ميچرخه،اما هيچ نشونی و آدرسی ازش نداشت! بايد توی بازارو ميگشتم تا پيداش كنم،نزديكای ظهر بود شروع كردم به راه رفتن توی راسته ی بازار با اون جمعيت هم قدم شدم،تلفنای حامد تمومی نداشت هيچ اثری از شاداب نبود هوا داشت تاريک می شد،ضعف عجيبی داشتم،يادم افتاد كه از ديشب هيچی نخورده بودم،دستام لرزش خفيفی داشت،همه ی بدنم از سرما می لرزيد،با دستام يقه های پالتوم رو به هم چسبونده بودم و همينجوری دنبال شاداب ميگشتم اما بازم اثری ازش نبود برگشتم توی ماشين و بخاری رو روشن كردم تا يه كم گرم بشم و دوباره برم توی بازار ساعت ٩ شب بود و احتمالا حامد تا الان از نگرانی سه بار سكته كرده بود بهش پيغام دادم:نگران نباش،حالم خوبه فقط ميخوام يه كم تنها باشم انگار گوشی توی دستش بود كه اينقدر سريع جواب داد:آرام نگرانتم،لطف هرجا هستی بگو بيام دنبالت يا هرچه سريعتر خودت برگرد خونه گوشيمو گذاشتم توی كيفمو دوباره برگشتم توي بازار اينبار بازار خلوت تر از قبل بود،با ديدن بعضی آدما احساس خطر ميكردم اونجا جای مناسبی برای زنی مثل من نبود،تازه فهميده بودم كه چرا حامد هيچوقت نميذاشت كه تنها بيام اينجا ساعت از يازده هم گذشته بود و تقريبا همه ی مغازه ها بسته بودن به جز دو سه تا كبابی كه توی هيچكدوم هيچ زنی نبود، ترس وجودم رو گرفته بود،بازار خيلی خلوت شده بود،برگشتم كه برم سمت ماشين و فردا از دوباره بيام و دنبال شاداب بگردم دو سه متر كه رفتم ديدم توی يكی از فرعی های بازار چند تا پسر بچه آتيش كوچيكی روشن كردن شاداب كنار اونا وايستاده بود و دستای كوچولوشو جلوی آتيش گرفته بود تا گرم بشه بالاخره پيداش كردم،بالاخره شاداب رو پيدا كردم. دوئيدم سمتش و دستاشو گرفتم خدای من اين دختر اين چقدر زيبا بود،حتی زيباتر از مادرش از سرما گونه هاش سرخ شده بود،ازش پرسيدم:شاداب منو يادته؟ حرف نميزد،فقط به صورتم نگاه ميكرد اون دو تا پسر بچه گفتن كه شاداب مريضه و زياد حرف نميزنه اما من متوجه ی مريضيش نميشدم،شايد به خاطر همين مريضيش بود كه پدر حامد علاقه ای به نگهداری ازش نداشته،غير قابل باور بود كه مردی مثل اون كه تمام زندگيش رو به حامد داده اينجوری دخترشو رها كنه ازشون خواستم تا منو ببرن جايی كه شاداب زندگی ميكنه 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت هفدهم ازشون خواستم تا منو ببرن جايی كه شاداب زندگی ميكنه دستای ظريف و كوچيكه شاداب رو گرفته بودم تا برسيم دو،سه تا كوچه بالاتر از بازار بود يه خونه ی قديمی كه با خرابه تفاوت زيادی نداشت حتی زنگ هم نداشت و بايد در رو می كوبيديم چند بار محكم زدم به در تا صدای يه زن اومد كه می پرسيد:كيه؟كيه؟ اومد و درو باز كرد تا چشمش افتاد به من و شاداب گفت:باز چه دردسری درست كردی دختر؟ بعد به من گفت:خانوم بگين چيكار كرده؟ نگاهش كردم و گفتم :من آرام شالچی هستم،ميتونم بيام تو تا يه كم در مورد شاداب باهاتون صحبت كنم؟ رفتم داخل خونه،جز يه بخاری نفتی و دو تا پشتی و چند دست رخت خواب چيزی توی خونه نبود باورم نمی شد كه تنها دختر هوشنگ كريمی،برج ساز معروف شهر،توی همچين شرايطی داره بزرگ ميشه نشستم روی زمين شاداب هم رفت و كنار اون زنی كه باهاش زندگی می كرد نشست ازش پرسيدم:شما چه نسبتی با شاداب دارين؟ گفت:من خاله ی شاداب هستم با بی حوصله گی گفتم من مادر شاداب رو می شناسم پس لطفا راستشو بگين گفت اما مادر شاداب فوت كرده،شما چه جوری می شناسينش؟ جا خورده بودم،به نظر نميومد كه دروغ بگه بلند شد و يه عكس از روی طاقچه ی خونشون آورد،عكس يه زن گفت:اين خواهر منه،مادر شاداب،چند ماه پيش به خاطر سرطان عمرشو داد به شما اون زن عجيب شبيه شاداب بود،با همون چشمای درشت و مژه های بلند و لبای غنچه ای گفتم:اما شاداب شوهر منو می شناسه،گفته كه اون مادرشو كشته خاله اش گفت:شما زن اون آقا هستين؟ بعد گفت:مادر شاداب چند روز قبل از اينكه از دنيا بره،يه شب تو خيابون با آقای شما تصادف ميكنه اما فقط يكی از پاهاش آسيب ميبينه،مرگ خواهرم ربطی به اون تصادف نداشت،اون به خاطر سرطان مرد اما شاداب از اون موقع هميشه ميگه كه اون آقا مادرشو كشته،خوب بچه اس،عقل و هوش درست حسابی ام نداره،مادرزادی عقب موندگی ذهنی داره،اتفاقا چند وقت پيش گفت كه اون آقا رو تو بازار ديده اما من به حرفش توجهی نكردم،پس راست گفته بود خدا آقاتونو نگه داره ،بيچاره خواهرم رو برد بيمارستانو وقتی فهميد ناخوشه بهم يه پولی هم برای گرفتن داروهاش داد،فكر كنم شاداب همون شب آقاتونو توی بيمارستان ديده و يادش مونده،درسته كه عقلش ناقصه ولی همه چيزو خيلی خوب يادش ميمونه سرم داشت گيج می رفت،نميدونستم حرفاشو باور كنم يا نه،تاريخ دقيق تصادف رو ازش پرسيدم و فهميدم دقيقا همون شبی بوده كه حامد دير وقت پريشون و كلافه برميگرده خونه! همون شبی كه من فكر می كردم پدرش فرستادتش سراغ مهتاب! حامد من…می دونستم كه تو نمیتونی توی اين بازی باشی،بازم در موردش زود قضاوت كرده بودم… از جام بلند شدم و رفتم سمت در الان ديگه مطمئن بودم حامد گناهی نداره و شاداب دختر مهتاب نيست! يه دفعه چشام سياهی رفت،با دستام ديوار رو گرفتم و دوباره نشستم رو زمين... 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت هیجدهم يه دفعه چشام سياهی رفت،با دستام ديوار رو گرفتم و دوباره نشستم رو زمين خاله ی شاداب اومد سمتم نگران شده بود همش می پرسيد:خانوم حالتون خوبه؟ گفتم:خوبم،فقط يه كم سرم گيج رفت يه دفعه گفت:حامله هستين؟نه؟ چشمام از حدقه داشت ميزد بيرون،گفتم:واسه چی اين حرفو ميزنی؟ خنديد و گفت:اون شب توی بيمارستان وقتی آقاتون برای داروهای خواهرم بهم پول داد،دعاش كردم كه خدا بچه ات رو برات نگه داره،آقاتون با ذوق گفت خانومم تازه حامله اس،از اونجا می دونم برگشتمو صورت معصوم شاداب رو نگاه كردم و تازه فهميدم كه شاداب از كجا می دونسته من باردارم كه اون روز اونجوری به شكمم نگاه كرد و گفت”خدا بچه ات رو برات نگه داره” خاله اش گفته بود كه همه چيز خوب يادش می مونه خدای من داشتم جواب سوالام رو يكی يكی پيدا می كردم دوباره بلند شدم و از اون خونه اومدم بيرون،ساعتم رو نگاه كردم ساعت يک شب بود،همه جا خلوت و تاريک شده بود سوار ماشين شدم،حامد همينجوری داشت زنگ می زد و پيغام می فرستاد مطمئن بودم كه شاداب و حامد ربطی به داستان مهتاب ندارن اما افكاری كه توی سرم بود نمی ذاشت برم خونه،بايد هرجور شده بود مهتاب رو پيدا می كردم چون مهتاب گفته بود كه يه دختر از هوشنگ كريمی داره و اين اصل داستان بود يه دفعه يادم اومد مستانه از همه ی مراجعه كننده ها براي تكميل فرم و پرونده ،آدرس و شماره تلفنشون رو می گيره، رفتم مطب از بين پرورنده ها،پرونده ی مهتاب رو پيدا كردم آدرسشو برداشتم،خداروشكر كه مستانه يه جا به درد خورده بود وقتی رسيدم دم در خونش ساعت نزديک دو بود،اما رفتم و زنگ درو زدم چراغا خاموش بود،اما بايد باهاش حرف می زدم تا بفهمم چرا پدر حامد می گفت زنی به اسم مهتاب نمی شناسه! گيج شده بودم،دستم همينجوری روی زنگ بود كه يه زن تقريبا ميانسال جواب داد:كيه؟ گفتم:ببخشيد كه اين موقع شب مزاحم شدم،منزل منصوری؟ گفت بله،شما؟ تعجب كرده بودم،فكر می كردم مهتاب هنوزم تنها زندگی ميكنه،اما اين زن احتمالا مادرش بود گفتم:من آرامم،آرام شالچی،دوست دوران دبيرستان مهتاب،ميشه بگين مهتاب يه لحظه بياد دم در؟ گفت:مهتاب خوابه،چی شده؟چی كارش دارين؟گفتم:مهتاب چند وقته كه مياد پيش من مشاوره،بايد الان ببينمشو باهاش صحبت كنم بدون اينكه ديگه حرفی بزنه،در رو برام باز كرد از پله ها رفتم بالا،مادر مهتاب درو ورودی رو برام باز كرد،وارد خونه شدم،فقط يه چراغ كوچيک روشن بود،همه خواب بودن رفتمو روی مبل نشستم مادر مهتاب گفت:مهتاب خوابيده،با كلی قرص آرامبخش تونستيم بخوابونيمش مهتاب به ما نگفته بود كه با شما مشاوره داره حالش تقريبا خوب شده بود اما چند هفته اس كه دوباره به هم ريخته… يه زن ديگه از اتاق اومد بيرون مادر مهتاب گفت:ماهرخ بيدار شدی؟ 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆 ======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت بیستم يه بار به يه دكتر ميگه كه بچه اش دختره و بار ديگه به يه دكتر ديگه ميگه كه پسر بوده! حالش خوب شده بود،اما از چند هفته پيش دوباره حرف بچه اش رو ميزنه به ما نگفت كه مياد مشاوره،احتمالا به خاطر همينه كه دوباره حالش بد شده فكر كنم به شما هم همين ها رو گفته درسته؟ باورم نميشد كه بازی مهتاب رو خورده بودم،من چه روانشناسی بودم كه نتونستم بفهمم مهتاب همه ی اينارو از تصورات و تخيلات خودش برام تعريف ميكنه! مهتاب هيچ پرورنده ی پزشكی ای كه سابقه ی روان درمانيش رو توضيح بده به ما نداده بود و من از روی دوستی قديمی ای كه باهاش داشتم همه ی حرفاشو باور كرده بودم! متوجه ی علايم خاص توی رفتاراش شده بودم،اما حالا فهميدم كه مهتاب مبتلا به يه نوع پارانويا يا اختلالات توهمی شده كه از توهمات خودش آزار ميبينه و احساس ميكنه كه بقيه ميخوان بهش ضربه بزنن واسه همين فكر ميكرد خواهرش بهش خيانت كرده يا پدر بچه اش، دختر يا پسرشو ازش گرفته! ريشه ی همه ي اينا برميگرده به سقط اجباری بچه اش كه من از اين موارد خيلی زياد ديدم زنايی كه فكر ميكنن فرزندشونو به دنيا آوردن،اما همه اونا اكثرا با پرونده ی پزشكی قبلی يا با توضيحاتی كه خونواده يا همسرشون توی پرونده قيد ميكنه به روانشناس ارجاع داده ميشن و با اطلاعات قبلی تحت درمان قرار ميگيرن،اما من فقط گفته های مهتاب رو در نظر گرفته بودم و اصلا فكر نميكردم بيماريش اينقدر جدی باشه! سر درد وحشتناكی داشتم،پيشونيم جوری نبض ميزد كه احساس ميكردم رگ های سرم داره پاره ميشه… از خونشون اومدم بيرون،حامد اينقدر زنگ زده بود كه باطری گوشيم تموم شده بود نميتونستم بهش زنگ بزنم،بايد تا خونه رانندگي ميكردم،حالم خيلي بد بود، معده ام داشت سوراخ ميشد،انگشتاي دستم از ضعف ميلرزيد،سرگيجه ي زيادي داشتم اما بايد ميرفتم خونه،اولين بار بود كه تو اين ساعت از شب بيرون تنها بودم سوار ماشين شدم و حركت كردم به سمت خونه مهتاب تقريبا از جلسه ی دوم مشاوره فقط توهماتش رو برام تعريف كرده بود و هيچوقت هيچ ارتباطی با هوشنگ كريمی نداشته و از روی توهمات وقتی اسم هوشنگ كريمی رو گفتم تائيد كرده،اين يكی از علايم بارز بيماريش بود،پس واسه همين پدر حامد ميگفت كه زنی به اسم مهتاب رو نميشناسه محكم زدم روی ترمز… چيزی يادم اومد كه خيلی عجيب بود… امروز وقتی با پدر حامد صحبت ميكردم، اون از دختری حرف ميزد كه يک سال از حامد بزرگتره اون به داشتن رابطه ی پنهانی با يه زن ديگه و داشتن دختری كه كسی ازش خبر نداره اعتراف كرده بود! اين آخرين سوالم بود كه بايد جوابش رو پيدا ميكردم ذهن كنجكاو من نميذاشت كه برم سمت خونه،بايد ميرفتم پيش پدر حامد به هر حال من يه عذرخواهی بابت رفتار امروزم بهش بدهكار بودم مطمئنا جز من هيچكس ساعت سه و نيم شب برای عذرخواهی از پدر شوهرش نميره بايد همه چيز رو كاملا ميفهميدم تا به آرامش ميرسيدم اين بازی يه جورچين بود كه من يه بار همه ی تيكه هاشو كنار هم گذاشتم اما همه ی تيكه هارو اشتباه كنار هم چيده بودم از دوباره شروع كردم به ساختنش و گذاشتن تيكه های جورچين كنار هم پدر حامد آخرين تيكه برای تكميلش بود آخرين مهره توی اين بازی اون بود و دختری كه ميگفت يک سال از حامد بزرگتره دور زدم و رفتم جلوی خونه اش،اينقدر زنگ زدم تا درو باز كرد 👈ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان آموزنده با نام👈 🍒 👈قسمت بیست ودوم وپایانی 👈 شش ماه بعد.....👉 تازه از بيمارستان برگشته بودم مطب مهتاب توی بيمارستان زير نظر من مداوا ميشد و حالش هر روز بهتر از روز قبل بود قرار بود با حامد بريم پيش شاداب تا بهشون سر بزنيم شاداب هوش بالايی داشت و بايد پيشرفت میكرد شاداب به خاطر عقب موندگی ذهنيش و به خاطر باورهای غلط آدم های اطرافش بهش تحميل شده بود كه ديوونه اس و اين باعث گوشه گيری و عدم تكلم و انزوا توی اون دختربچه شده بود اما با جلسات مشاوره ای كه با من داشت اونم روز به روز حال روحيش رو به بهبود بود و ديگه فكر نمی كرد كه حامد مقصر مرگ مادرشه و اين از همه چيز برای من زيبا تر بود صدای خنده های حامد و مستانه از بيرون میومد متوجه شدم كه حامد رسيده كيفم رو برداشتم و از اتاقم اومدم بيرون با شيطنت گفتم:خواهر و برادر خوب باهم خلوت كردين! آره،مستانه دختر هوشنگ كريمی بود،پدر حامد يک سال قبل از به دنيا اومدن حامد،از زن ديگه ای صاحب يه دختر ميشه و برای اينكه اون دختر هميشه جلوی چشمش باشه،مستانه رو ميده به خواهرش تا به جای دختر خودش بزرگش كنه و براش شناسنامه بگيره،جز خودش و خواهرش هيچكس از اين راز خبری نداشته تا اين كه با كنجكاوی های من اون شب پدر حامد اسم مستانه رو ميگه و ميگه كه دختر پنهانيش اونه و اين راز فاش ميشه! كسی كه سالها به عنوان يه دايی مهربون كنار دخترش بود،حالا پدرش شده بود و مستانه هم از اين قضيه كاملا راضی و خوشحال بود و من ديگه از مستانه بدم نميومد و نسبت بهش هيچ حساسيتی نداشتم و رابطه ام باهاش خيلی خوب شده بود. با حامد از مطب اومديم بيرون و سوار ماشين شديم گفتم:حااامد؟ مثل هميشه گفت:جان دل حامد؟ گفتم:ميشه امروز نهار منو ببری همون كبابی توی بازار كه دوسش دارم؟ حامد با اخم نگام كرد و گفت:اصلا،ديگه حرفشم نزن،امكان نداره ببرمت اونجا دستاشو گرفتمو و گذاشتم روی شكمم گفتم:خوب تقصير من چيه،دخترمون دلش ميخواد!!! حامد وسط خيابون زد روی ترمز و داد زد:چی؟…دخترمون؟…آرام…مگه تو؟…مگه تو؟… از قيافه ی ذوق زده ی حامد خنده ام گرفته بود گفتم:آره بابايی،البته هنوز معلوم نيست كه دختر باشه يا پسر اما من اميدوارم كه دختر باشه حامد از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شده بود و دستمو می بوسيد صدای بوق ماشينای پشت سرمون ميومد،اما حامد اصلا توجهی نمی كرد آره من از مردی كه عاشقانه دوستش داشتم صاحب بچه می شدم دو ماه از بارداريم می گذشت و من تازه امروز متوجه شده بودم و اين نهايت عشق برای يک زن بود،عشقی كه داشت ثمره ی خودش رو می ديد و اين نقطه ی پايانی بود برای آرام كه هفت ماه ديگه از نو شروع می شد. 👈پایان👉 ====================== http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشادرایتا👆👆 ======================
👌 روزی با می‌کرد، ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را کنند اما و راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از هایشان را نمی‌دانند و فقط می‌کنند... و تنها وقتی با ی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر بودند...
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در ارام می گیری در حالی که نمی دانی خلبان ان کیست!در ارام میگیری درحالی که نمی دانی ناخدای ان کیست! پس چگونه در زندگیت نمی گیری درحالی که میدانی ان است ┈┈•✾🍃❤️🍃✾•┈┈ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👌 روزی با می‌کرد، ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را کنند اما و راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از هایشان را نمی‌دانند و فقط می‌کنند... و تنها وقتی با ی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر بودند... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👌 روزی با می‌کرد، ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را کنند اما و راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از هایشان را نمی‌دانند و فقط می‌کنند... و تنها وقتی با ی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر بودند... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
﷽؛ ؟ 🤲 شرط اينکه نماز آدم را کند اين است که آدم . 😏حال نداشتي، بلند شو ! محکم نمازت را بخوان، 💧ديدي وضو را مي گيري بگو صبر کن! وضو بگير. 😡 از اول با خودت کن. اين را مي گويند با نفس. براي نماز، با نفس نمي کند و با خودش در نمي افتد، 🌈آن وقت مي گويد: خدا! امام زمان ما را به ما . خب، آقا که بيايند که تو بايد بري ! ⏰تو دو دقيقه وقت براي ، براي نمي دهي، مي خواهي بروي پا رکاب حضرت بدهي براي خدا؟! 🌴 البته، اگر آدم را ببيند اينقدر آدم مي شود که هم بدهد هم وقت براي بگذارد؛ ولي تا من و تو وقت ندهيم براي نماز معلوم نيست بيايند. 📚چکیده ای از کتاب منبر و محراب ؛ از صفحه 49 تا 96👇👇 👇👇 💢 @shamimrezvan 💢