eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
25.7هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
18.2هزار ویدیو
224 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒داستان :براساس سرگذشت دختری بنام 👈 "🍒 👈 آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم. آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد! اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم! شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به کی پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود. باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام! هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم. همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت: »خانم خوشکله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای خودت میدونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!« چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتم... ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 ღـگشا⬆️⬆️⬆️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
@jomalate10rishteri @shamimerezvan 🍒داستان :براساس سرگذشت دختری بنام 👈 "🍒 👈قسمت دهم ...چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود، چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم. باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت... هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه! این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت. من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم. فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریخته بود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص! سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای 🍒 تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!🍒 👈 به زودی منتظر داستانهای جدید باشید 🍃پایان🍃 👇👇👇👇👇👇 🔴آسیب ها و پیامدهای منفی بر خانواده ها 3⃣ باورهای غلط درباره مسائل عاطفی و جنسی: تبلیغات غلط و غلو شده در شبکه های ماهواره ای که دائما بر توانایی های جنسی افراد مجرد و متاهل تاکید می کنند، می تواند زمینه ساز شکل گیری و کسب اطلاعات نادرست در زمینه افراد شود. این برنامه ها و تبلیغات که هدفی جز خود ندارند، باعث شده اند بسیاری درباره چگونگی و توانمندی های جنسی خود شک کنند و در پی درمان های نادرست بروند. از سویی اطلاعاتی که برنامه های ماهواره ای درباره چگونگی روابط عاطفی در سریال ها و فیلم های خود نشان می دهند، باعث شکل گیری سبک های نادرست ارتباطی بین جوانان می شود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
💠اثر کمک به مرده در طاس حمام💠 ◀️در این داستان و جالب،‌ رابطه بین کارهایی که این دنیا برای اموات انجام می‌دهیم با اثری که در برزخ میگذارد مشخص میشود: 🍃از خاطرات آقابزرگ طهرانی به علامه طهرانی: طفل‌ بودم‌ و چند روز بود كه‌ مادر بزرگ‌ پدری من‌ از دنيا رفته‌ بود. يك‌ روز مادر من‌ در منزل‌ آلبالو پلو پخته‌ بود. هنگام‌ ظهر يك‌ نیازمندی در كوچه‌ گدایی‌ ميكرد و مادرم خواست برای‌ خيرات‌ به‌ روح‌ مادر بزرگم مقداری غذا به‌ سائل‌ بدهد، ولی ظرف‌ تميز در دسترس‌ نبوده‌ و با‌ عجله‌ برای آنكه‌ سائل‌ از در منزل‌ ردّ نشود مقداری از آن‌ آلبالو پلو را در طاس‌ حمّام‌ كه‌ در دسترس‌ بود ريخته‌ و به‌ سائل‌ ميدهد و از اين‌ موضوع‌ كسی خبر نداشت. 🔆نيمه‌ شب‌ پدر من‌ از خواب‌ بيدار شده‌ و مادر مرا بيدار كرد و گفت‌: 🔅امروز چكار كردی؟ چكار كردی؟ 🔅مادرم‌ گفت‌: نمیدانم‌! 🔅پدرم‌ گفت‌: الان‌ مادرم‌ را در خواب‌ ديدم‌ و بمن‌ گفت‌: من‌ از عروس‌ خودم‌ گله‌ دارم‌، امروز آبروی مرا در نزد مردگان‌ برد؛ غذای مرا در طاس‌ حمّام‌ فرستاد. 🔅تو چكار كرده‌ای؟ 🔅مادرم‌ جریان را گفت. 🔳درواقع مادربزرگ گله‌مند است‌ كه‌ چرا غذای او كه‌ یک طبق‌ نور است‌ را در طاس‌ حمّام‌ ريخته‌! و اهانت‌ به‌ سائل‌، اهانت‌ به‌ روح‌ متوفّی بوده‌ است‌. 📕معاد شناسی علامه طهرانی ج 1 ص 190 و 191 شادی روح اموات فاتحه وصلوات🌹 @tafakornab @shamimrezvan
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان ( ) نویسنده ناهید گلکار اول – بخش اول ❤️سوز سرد پاییز به صورتم می خورد و بدنم رو به لرز می انداخت. بغضی غریب تو گلو داشتم ….. جلوی در خونه وایساده بودم .دلم نمی خواست برم تو .. هر رهگذری از کنارم رد می شد وانمود می کردم دارم زنگ می زنم… شاید نیم ساعتی به همون حال موندم … وقتی مجسم می کردم پشت اون در چه چیزی منتظرمه دلم فرو می ریخت. احساس می کردم دیگه تحملی برام باقی نمونده … یک مرتبه با صدای هادی از جا پریدم. نزدیک من شده بود. پرسید: چرا وایسادی؟ فقط سلام کردم و چیزی نگفتم. هادی کلید انداخت و در رو باز کرد و رفت کنار تا اول من برم تو و در رو محکم زد بهم. 💜صدای بسته شدن در رو شنیدم … با عجله رفتم تا چشمم به اعظم نیفته … ولی اونم صدای در رو شنیده بود و خودشو رسوند …. ولی چشمش که به هادی افتاد سعی کرد آروم حرف بزنه و از من پرسید: کجا بودی تا حالا؟ دلم هزار راه رفت. نمیگی منم اینجا آدمم؟ دلواپس میشم؟ خدا به داد شوهرت برسه که تو انقدر “ددری” از آب در اومدی. هروقت میری بیرون بر گشتنت با خداس …. 💛هادی بهش تشر زد که بسه دیگه می زاری از راه برسم؟ باز شروع کردی؟ اعظم یک پشت چشم نازک کرد و گفت: خدا به دور! نصیب گرگ بیابون نکنه. حرف حق هم نمیشه تو این خونه زد. از صبح تا حالا رفته الان اومده نباید بهش هیچی بگم؟ و با غیض و تر برگشت تو اتاق؛ ولی باز با صدای بلند غر می زد …خوبه والله. من شدم کلفت خانم. به هوای درس خوندن معلوم نیست کجا میره با کی می گرده؟ منم که مترسک سر خرمنم نباید حرفی بزنم.. باید خفه بشم تا این دختره ی پر رو فاحشه بشه؟ به هوای درس خوندن میره ما رو گول می زنه. فکر می کنه من خرم …. ❤️هادی لباس شو عوض کرده بود رفت تو حیاط و نشست رو لبه ی حوض و شیرو باز کرد. همین طور که دستهاشو زیر آب بهم می مالید سرش داد زد بسه دیگه زن برو یه حوله بیار شامم زود حاضر کن خیلی گشنمه … کتابامو گذاشتم روی میز و گوشه ی اتاقم نشستم. بدون اینکه لباسمو عوض کنم دو زانوم رو گرفتم تو سینه و سرمو گذاشتم روی پام .. فقط یک فکر توی سرم بود: چیکار کنم؟ باید یه فکری می کردم وگر نه توی این منجلابی که گرفتار شده بودم غرق می شدم … تو دردسر بدی افتاده بودم … در حالیکه هرچی فکر می کردم راه نجاتی به نظرم نمی رسید. ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان 🌺 ( ) 🌺🌹 🌷یکسال پیش من توی خونه ی پدری آسوده و بی خیال زندگی می کردم. هادی برادرم ازدواج کرده بود و یک پسر دوساله داشت … اون توی کوچه ی محله ی خودمون عاشق اعظم شد و با وجود مخالفت های پدر و مادرم با اون ازدواج کرد. 🌷حالا من تنها بچه ی اونا بودم و حسابی نازم رو می کشیدن …و تا اونجایی که می تونستن بهم می رسیدن. نه اینکه وضع مالی خوبی داشته باشیم، پدرم یک معلم بود. سر هر ماه حقوق که می گرفت به مامانم خرجی می داد … و اون زن صبور زندگی رو با اون می چرخوند، پس سختی زندگی روی شونه های اونا بود. 🌷البته من دختر پر توقعی نبودم … رویاهای من همون هایی بود که هر دختری داشت .. بیشتر وقت ها با خیال خودمو به آروز هام می رسوندم. چشمامو می بستم و تو رویا لباسهای قشنگ می پوشیدم، می رقصیدم، با ماشین های شیک به سفر می رفتم و همین منو راضی می کرد… گاهی دکتر می شدم و گاهی هم شاهزاده خوش قیافه با اسب سفید میومد و منو با خودش می برد. 🌷تا یک سال پیش یعنی سال پنجاه… آخرای شهریور بود. بابام برنامه ریزی کرده بود ما رو ببره شمال. اون می دونست چقدر دوست دارم دریا رو ببینم. گاهی که بهش می گفتم تو صورتش یه غم می دیدم و منو بغل می کرد و می گفت می برمت بابا… اون تمام طول تابستون به ما وعده داده بود. این شمال رفتن ظاهرا جایزه ی معدل نوزده من تو کلاس پنجم دبیرستان بود ولی در واقع خواسته خود بابام بود. 🌷خوب دست و بالش تنگ بود و هی اونو عقب مینداخت تا بالاخره هر طوری بود راهی شدیم. ذوق و شوقی که من داشتم دیدنی بود برای اون شمال نقشه ها کشیده بودم. رویاهایی که هر دختری داره… از شب قبل کنار حوض می نشستم و آواز دریا دریا رو می خوندم. ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان ( ) 🌷مامان تا دیر وقت بیدار بود و کتلت و مرغ درست می کرد. یک یخدون سفید چوب پنبه ای داشتیم نیم قالب یخی که بابام گرفته بود شکست و ریخت کف اون بعد روش میوه ها و نوشابه ها رو چید و غذا ها رو هم گذاشت روی همه و درشو محکم بست… یه کم تخمه و بیسکویت ریخت تو یک ظرف و با فلاسک چایی و قندون و چند تا لیوان گذاشت تو یک سبد… بعد چند تا پتو و بالش رو تو یک ملافه پیچید و گذاشت دم در. کار آخرش بر داشتن یک زیر انداز بود … همه چیز که حاضر شد رفت بخوابه نگاهی به من که هنوز لب حوض نشسته بودم کرد و گفت: تو چرا نمی خوابی؟ دیر وقته… باید صبح زود بیدار بشیم. بلند شو مادر، برو بخواب دیگه. گفتم شما برو بخواب منم الان میام باز دستم رو کشیدم تو آب و خوندم دریا؛ دریا؛ دریا من صدا کن … و دوتا چرخ دور خودم زدم و به همون حالت رویایی رفتم خوابیدم. صبح اول از همه من بیدار شدم… از سر و صدای من اونام بلند شدن و بابام با عجله رفت تا ماشین رو دستمال بکشه. پیکان دست دومی که ظاهر خیلی خوبی هم نداشت .. بعد وسایلی که مامان شب قبل حاضر کرده بود رو گذاشت تو صندوق عقب و هر دو در تکاپوی رفتن بودن. من جلوی آینه خودمو عقب و جلو می کردم نکنه بد به نظر برسم! شاید بیست بار موهامو شونه کردم و دست کشیدم به لباسم که نکنه چروک باشه و جلوی انظار بد بشه.. این اولین بار بود که می رفتم لب دریا و فقط تو فیلم ها دیده بودم پس تصورم مثل همون فیلم ها بود فکر می کردم همه تو شمال منتظر من هستن …. بالاخره راه افتادیم … بابام صبر کرد تا مامانم آیه الکرسی شو بخونه و به من فوت کنه ..بعد فورا کاست رو فشار داد توی دستگاه و خودشم شروع کرد به همراهی کردن با مهستی و رفت به طرف جاده ی کرج تا از جاده ی چالوس بره که من همه جا رو ببینم. حالا من تو آسمون ها سیر می کردم و با صدای مهستی توی رویا های خودم غرق شده بودم. به بالای گردنه که رسیدیم مه شدیدی جاده رو گرفته بود چشم چشم رو نمی دید مامانم ترسیده بود ولی من با هیجان زیاد ذوق می کردم ولذت می بردم. از اینکه توی ابرها هستم بال در آورده بودم… بارون ریزی هم زمین رو خیس کرده بود. تا به سرازیری افتادیم کم کم خوابم گرفت. مامانم زودتر خوابیده بود. چند بار از عقب دستمو بردم روی سینه ش و قربون صدقه اش رفتم تا بیدار بشه و مثل من لذت ببره ولی دست منو با محبت فشار داد و دوباره خوابش برد … منم یواش یواش سرم کج شد و خوابم برد… نمی دونم چقدر گذشت که با صدای فریاد بابام و صدای وحشتناک دیگه ای از خواب پریدم و در یک لحظه با شدت رفتم زیر صندلی و دوتا صندلی های جلو خوابیده شد روی من…… ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان ( ) 🌹قدرت حرکت نداشتم. تا چند لحظه هیچ صدایی نمی اومد. من شوکه بودم… وقتی دیدم نمی تونم تکون بخورم فریادم بلند شد و داد زدم مامان …. مامان کمکم کن گیر کردم .. 🌷چند نفر ریختن دور ماشین، مثل اینکه صدای منو شنیدن… از سر و صدا ها متوجه می شدم دارن تلاش می کنن منو از اونجا در بیارن… نمی دونستم چرا مامانم جواب نمیده. هر لحظه بر تعداد عده ای کسانی که دور ماشین ریخته بودن اضافه می شد. اصلا دردی احساس نمی کردم فقط می دونستم تصادف کردیم و با حرفایی که می شنیدم نگران پدر و مادرم شده بودم …… 🌹یکی آمبولانس خبر کنه… زود باشین الان تلف میشن… وضعشون خطر ناکه… صدای دیگه ای به گوشم خورد: اینا رو بکشین بیرون تا دخترو از عقب در بیاریم. من سرم زیر صندلی بود و چیزی نمی دیدم ولی می فهمیدم تصادف بدی کردیم دور و برم پر بود از خرده شیشه… در حالیکه تکون نمی تونستم بخورم، فهمیدم که مامان و بابام رو بیرون کشیدن. تا صندلی ها رو از روی من برداشتن و منم از تو ماشین بیرون آوردن خیلی طول کشید. تا اومدن منو حرکت بدن درد شدیدی توی پا هام احساس کردم. 🌷فریاد کشیدم آی پام… آی پام… و اونا متوجه پای من شدن که بصورت وحشتناکی صدمه دیده بود. یک نفر زیر کتف منو گرفت و روی زمین کشید تا از ماشین دور بشم… نگاهم به ماشین افتاد که از قسمت جلو تا نیمه رفته بود زیر کامیون… حالا بیشتر به عمق فاجعه پی بردم تا چشم کار می کرد ماشین وایساده بود. پلیس به مردم دستور می داد که برن … همین موقع آمبولانس رسید من همین طور با چشم دنبال مامان و بابام می گشتم هنوز فکر می کردم الان اونا هراسون میان بالای سر من و می بینن که چقدر صدمه دیدم و دلشون به حالم می سوزه که دیدم پیکر خون آلود اونا رو گذاشتن روی برانکادر بدون اینکه بتونم صورت اونا رو ببینم کردن تو آمبولانس و با خودشون بردن… 🌹همین طور که روی زمین افتاده بودم فریاد می زدم و گریه می کردم… یک آمبولانس دیگه از راه رسید که منو با خودش برد. اونقدر درد داشتم که نمی تونستم فکر کنم چه بلایی سرمون اومده … آمبولانس با سرعت و آژیر زنان ما رو به یک بیمارستان توی کرج رسوند.. هیچ کس به سوال های من جواب نمی داد. و من در حالیکه اشک می ریختم مدام می گفتم مامانم؟ بابام؟ خدایا چیکار کنم؟ 🌷منو روی یک تخت گذاشتن. دکتر که اومد و عکس انداختن و منو با همون پا از روی این تخت به اون تخت جا به جا می کردن که دردی وحشتناک رو تحمل می کردم… آخر با زدن یک آمپول همین طور که گریه می کردم بیهوش شدم. ✍ادامه دارد‌...... @tafakornab @shamimrezvan ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ❓ آیا هر ، است یا آنکه میان و است؟! 🌷: 🔹 در قرآن، یکجا می‏خوانیم که مردم وارد دین می‏شوند: یدخلون فی دین الله افواجا ( سوره نصر،آیه 2. ) و در جای دیگر به کسانی که شعار دینداری می‏دادند گفته می‏شود: هنوز ایمان وارد دلهای شما نشده است: و لما یدخل الایمان فی قلوبکم ( سوره حجرات،آیه 14.) یعنی دین باید وارد مردم شود. 🔹 آری، دینداری مراحلی دارد: مرحله گرم شدن، مرحله داغ شدن و مرحله پخته شدن. هر گرم و داغی، سرد می‏شود ولی هیچ پخته‏ای خام نمی‏شود. 🔹 ورود مردم در دین آسان است؛ هر کس بگوید: اشهدان لا اله الا الله و اشهدان محمدا رسول الله مسلمان است. این مرحله گرم شدن است. اما بالاتر از گرم شدن، داغ شدن است. اصحاب پیامبر با احساس و هیجان داغی به جبهه ‏ها می‏رفتند و حاضر بودند در کنار پیامبر جان فشانی کنند. ولی قرآن به آنها می‏گوید اگر دین دارید، خمس غنائم جنگی را بدهید: و اعلموا انما غنمتم من شی فان لله خمسه و للرسول... ان کنتم آمنتم بالله ( سوره انفال،آیه 41. ) 🔹 آری، کسانی که شهادتین می‏گویند و حتی در جبهه ‏ها کنار پیامبر می‏جنگند، ممکن است در مسایل ‏ پذیر باشند که قرآن می‏فرماید: در کنار شهادتین و جبهه و نماز، حق خدا و رسول و را نیز بپردازید. در این مرحله است که ایمان وارد قلب می‏شود. 🔹 قرآن فقط به گروه خاصی می‏فرماید: اولئک هم المومنون حقا ( سوره انفال،آیه 4. ) گروه هستند، ولی نسبت به گروهی که ایمان دارند، می‏فرماید: اینها مومن واقعی :و من الناس من یقول آمنا بالله و بالیوم الاخر و هم بمومنین ( سوره بقره،آیه 8.) 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸
👌 روزی با می‌کرد، ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را کنند اما و راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از هایشان را نمی‌دانند و فقط می‌کنند... و تنها وقتی با ی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر بودند...
👌 روزی با می‌کرد، ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را کنند اما و راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از هایشان را نمی‌دانند و فقط می‌کنند... و تنها وقتی با ی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر بودند... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👌 روزی با می‌کرد، ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را کنند اما و راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از هایشان را نمی‌دانند و فقط می‌کنند... و تنها وقتی با ی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر بودند... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
علت تاخیر زایمان دوقوها (واقعی)😱😞 درکشورعمان زنی دوقولو باردار بود.یک دختر و یک پسر.پزشکان ب او گفته بودند ک پسرمشکل داخلی داره واحتمال مرگش چ قبل از تولدچ بعدازتولدوجوددارد. درد زایمان ب درازاکشید و پزشکان مجبور ب سزارین شدند،هنگامی ک شکم مادر رابازکردند.پزشکان علت تاخیرزایمان دوقولوهارا ب چشم دیدند و باصحنه ای متحیرمواجه شدند😱 تصویری ک همه رو مات و مبهوت ساخت😳 همه دیدند ک نوزاد...... ادامه این داستان...👇 https://eitaa.com/joinchat/538706456C9408a6acf1 سرگذشت وداستانهای جذاب رااینجابخوانید👆