🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈
#سودابه 🍒
👈قسمت پانزدهم
عمو گفت نه بهتر عروسی نباشه جمع میکنن ازش یه جور دیگه استفاده میکنن
صلوات فرستادن
جعبه شیرینی عمو داد دستم گفت بچرخون، نگام به جعبه بود.
یاد مراسم خواستگاری سمیه افتادم که مامان ۲۰۰ هزار تومن داده بود که ظرف کریستال شیک باشه برای چرخوندن شیرینی
و حالا من با جعبه وسط حال
شیرینی چرخوندم،بابام گفت نمیخوام،بقیه برداشتن
رسیدم به سهیل
انگار بستنی بودم که میخواستم وا برم،سهیل شیرینی برداشت و کوبید رو پیش دستی
انگار کوبیده بود,تو گوش من
انگار منو زده بود
تو سکوت شیرینی خورده شد
مامان سهیل یه انگشتر ساده با یه نگین قرمز دستم کرد
یاد مامان بزرگم افتادم عاشق این مدل انگشترا بود
کاش بود,اگه بود اون کمکم میکرد
نمیزاشت تنها باشم
بعد انگشتر همه بلند شدن برن
بدون هیچ تعارفی،که شام بمونن
رفتن،سهیل عقبتر از همه راه میرفت،من موندمو اون
نگام کرد گفت کار خودتو کردی
همینو میخواستی نه
گفتم هیچ کس نمیخواد بدبخت بشه،سهیل کتشو مرتب کرد بدون اینکه نگام کنه گفت
خداحافظ
بعد رفتن اونا رفتار مامان بابا بهتر شد،بابا حداقل صدام میکرد سودابه ناهار یا شام،کنار سفرشون غذا میخوردم،رفت و امد مامان زیاد شده بود،معلوم بود برای جهزیه خرید میکنه
سهیل بعد یک هفته زنگ زد
از نگاها و فاصله گرفتنشون ازتلفن فهمیدم
با من کار دارن
جواب دادم
گفت سلام
گفتم سلام
_چه خبر سودابه
گفتم هیچ
گفت اماده ای
گفتم برای چی؟
گفت سودابه گذشته رو فراموش کن
از الان باید استارت یه زندگی خوبو بزنیم
من بهت گفتم میام اما نه به این زودی که تو خودتو به کشتن زدیو قیل و قال کردی
بیا خوب شد؟
حالا بدون هیچ مراسمی باید بریم سر خونه زندگیمون
صبر نداشتی،پسر عمو بهونه بود
وگرنه میتونستی بهونه بیاری زنش نشی....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
======================