🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت سوم
مهمونا اومدن سعی میکردم خیلی خانم و با وقار باشم
وسط مهمونی اکرم خانم بلند گفت خوب سودابه جان چیکارا میکنی
ظرف شیرینی برداشتم شروع کردم به تعارف کردن
گفتم تو اتلیه کار میکنم
مامان سهیل شنید
گفت وای چه خوب سهیل منم عکاسی داره
گفتم اااا چه خوب کجا هستن؟
مامانش ادرس داد
دنبال ادامه حرفم بودم
اما حرفی نداشتم مامانش هم مشغول حرف زدن با بقیه شد.خیلی منتظر بودم از من بار بپرسه یا از سهیل بگه
گیج بودم
اخر سر هم همه رفتن و منم با عصبانیت رفتم تو اتاقم
هر کاری میکردم انگار از سهیل دور تر میشدم
عکسای فیس بوکش روز به روز قشنگتر میشد
من حرصم بیشتر که بهش برسم
راز دلمو به دختر خالم نسرین گفتم
وقتی شنید داشت با مداد ابرو ابروهای تا به تاشو درست میکرد
همون حالت برگشت گفت
واقعا؟ تو عاشق سهیل شدی؟ خری؟
گفتم این چه طرز حرف زدنه ؟ چرا خر؟
مدادو ول کرد رو میز
اومد سمتم دستشو گذاشته بود رو کمرش
پیش خودم گفتم شبیه افتابه شده
گفت دختر کل فامیل از هوس بازی سهیل خبر دارن
میدونی چند تا دختر هر روز دورش لخت میشن تا عکس اتلیه بگیره
ادرس فیس بوکشو دیدی...
گفتم اره
دیدی پس .احمق نشو .
رفت از اتاق بیرون
رو تختم ولوو شدم
لخت شدن دخترا تو اتلیه سهیل
خوب شغلش اون خوبه پاک
تو خارج هم کلی لختن
روزا میگذشت تو اتلیه کثیف و خاکی اقای شهبازی بودم
و مثل زیبای خفته هنوز کشف نشده بودم
کار زیاد هم نداشتم
کلا از کارم هم خوشم نمی اومد
گیر کرده بودم.سهیل هدفم بود که حالا ازم خیلی دوره
یه چند ماهی از مهمونی گذشته بود
از سر کار اومده بودم .
موقع شام مامان گفت راستی فرزانه خانم زنگ زده بود
قاشق غذام رو هوا مونده بود دهنم باز
چشام سمت مامان
قاشق و گذاشتم تو بشقاب گفتم
خوب چی گفت
مامان داشت با سبزی ها ور میرفت
گفت فتوشاپ کار پسرش از اونجا رفته
دنبال کسی بوده
مامانش هم یاد تو افتاده
گفتم تو چی گفتی
گفت هیچی گفتم سودابه کار داره راضی هم هست
گفتم نه کجا راضیم
خوب به من میگفتی بد حرف میزدی
مامان نگام کرد گفت تو کار داری
این همه راه کجا میخوای بری...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت چهارم
گفتم بری دنبال این جنگولک بازیا سرت ول میشه
گفتم مامان تو میدونی جقدر اتلیش معروف بزرگ
بزار برم
بالاخره راضی شد
انقدر خوشحال بودم که فکر میکردم دیگه تموم
سهیل مال من شده
مامان ادرس گرفت و رفتیم سمت اتلیش
سعی کردم بهترین لباسمو بپوشم
اتلیه بزرگ و شیک
پر از عکس دخترایی که مثل مدلا عکس گرفته بودن
سهیل اومد جلو
سلام و احوال پرسی
باز مثل خنگا سرم پایین بود
گفت خوب سودابه خانم بیاد اینجا بشینید تا من کارتونو ببینم
چند تا عکس گذاشت تا فتوشاپ کنم
مامان نشست بود
سهیل قهوه اورد
به مامان گفت فتوشاپ کار ما خانم بود
چون عکسای زنای مردم هست زن باشه بهتره
وگرنه خودم بلدم
مامان تاییدش کرد و معلوم بود خوشش اومده
محو عکسا بود
کارم تموم شد
سهیل خیلی خوشش اومد
به من که سرم مثل یه موش پایین بود توضیح کارم و ساعت کارو حقوق داد
لال بودم خجالت داشتم میمردم
گفت اگه میخوای از امروز کارتو شروع کن
به مامان نگاه کردم
مامان گفت باشه
پس من میرم کلی کار دارم
مامان رفت مونده بودم چیکار کنم
سهیل سیگارشو روشن کرد
گفت سودابه بیا
رفتم پشت کامپیوتر
گفت چندتا اشتباه بزرگ داری
نشونم داد
از خجالت اب شدم
گفت کی بهت یاد داده اخه؟
دود سیگارش فوت کرد بیرون
گفت بشین یادت بدم
سرم پایین بود
گفت اینطوری میخوای باشی کار یاد بگیری نمیشه
سر بالا
سرم بالا گرفتم
کارو یادم میداد
فوق العاده مغرور بود
گاهی بهم خنگ هم میگفت اما دوسش داشتم
عاشق غرور و محل ندادنش بودم
تو اتاق موقع عکس گرفتن با دخترا قهقه میزد و من حرص میخوردم
یک هفته گذشت
دیگه کارم خوب بلد شده بودم
یه روز نشست پشت میزش
سیب زمینی سرخ شده داشت میخورد
پاهاش رو میز بود
کفشای بزرگش رو میز بود
گفت سودابه چرا اینجایی؟
گفتم من عاشق کارمم
سیب زمینی نصفشو پرت کرد تو ظرف
گفت باورم نمیشه
اخه اصلا ذوق نداری
ما بچه های هنر جنس خودمون میفهمیم
اونم فهمیده بود دلم گیر
اذیتم میکرد
یک ماه گذشت
دیگه باهاش راحت شده بودم
میگفتیم میخندیدم
یه روز گفت اووووف دختر
تو گرما این شال چیه سرت
من که پختم راحت باش
مشتری های ما هم که زنن
انقدر علاقه داشتم بهش که دیگه تو اتلیه از شال و مانتو خبری نبود
لباس شیک میپوشیدم
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت پنجم
میرسیدم خونه به هوای عوض کردن لباس
لباس هم عوض میکردم که کسی شک نکنه
روحیم و طرز فکرم داشت عوض میشد
ماه رمضون روزه گرفته بودم
گفت روزه هستی؟.
کلی خندید
گفت بابا تو چقدر املی
اون مال جاهلیت هست که گشنه بودن اینکارارو میکردن
نکن گلم
داشتم مثل خودش میشدم
تو خونه مثلا روزه بودم
تو اونجا مثل سهیل
از خودم گاهی بدم میومد
اما قیافه جذاب سهیل
خنده هاش
حتی توهین هایی که بهم میکرد
دیونم میکرد
بدون اون من میمردم
باید مال من میشد به هر قیمت
شده بودم عین خودش
مرد میومد دیگه همون شال نصفه هم سر نمیکردم
یه روز یه دختر خیلی خوشگل اومد
گفت سهیل هست
سهیل و صدا کردم
سهیل اومد و بادختره دست داد و
دختره شالشو دراورد موهای لخت رنگ یخی
سهیل قهوه اورد براش معلوم بود سهیل داره تحسینش میکنه به خاطر زیباییش
من با موهای فر
لباسی که فکر میکردم تا اون موقع شیکه
و حالا میبینم لباس تو خونه اون دختره هم نیست
با چه اعتماد به نفسی میخوام سهیل عاشقم بشه
محو پوست صاف دختره بود
که سهیل بشگن زد بهم گفت کجایی سودی
گفتم هیچی چقدز این خانم اشنا هست؟
هول شده بودم
نمیخواستم سهیل بفهمه من کم اوردم
سهیل گفت مدل هست این خانم
بیشتر کاراش هم با من هست
دختره نگام کرد گفت این خانم جدیده؟
سهیل گفت اره
دختره گفت کارای منو که تو انجام میدی اره؟
سهیل خندید گفت ما مخلص شما هم هستیم شادی خانم
ژورنالو سهیل گذاشت جلوم
عکس دختره بود
سهیل گفت سودی ببین کار خودمه از عکس تا ادیت کاراش
واقعا خوشگل بود
رفتن تو اتاق
تا چند دقیقه صدا نمی اومد
کنجکاو بودم چیکار میکنن
بعد نیم ساعت صدای خنده و گرفتن عکس اومد
بعد دو ساعت دختره رفت
سهیل اومد مموری زد تو کامپیوتر تا عکسای شادی و درست کنه
بیشتر عکسا نیمه عریان بود
گفتم برای چه مجله ایی هست
سهیل گفت برای مدل بودنش تو دبی میخواد
برای معرفیش
یه شرکت لباس زیر زنونه میخواد مدل بشه
دهنم باز موند
گفتم روش میشه
سهیل نگام کرد گفت تو چقدر عقب مونده هستی دختر
مدل لباس زیر که رو نمیخواد
لخت کامل که نیست
کلی پول میدن
لال شدنم که بیشتر عقب موندگیم به چشم نیادت
گفتم پیش پرداخت نداد
سیگارشو روشن کرد
گفت نمیخواد باهام حساب داره
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت ششم
کلا شادی رو روح و روانم بود
سهیل معلوم بود دوسش داره
حرصم میگرفت اعصابم خورد بود
سهیل یه روز گفت
تو چرا رو فرم نیستی ؟
تو خودتی.
دل بده به کار
شبا تا صبح فکر میکردم چیکار کنم
خانوادم مخالف شدید رنگ کردن موهام بودن
میدونستم مو رنگ کنم سرم بریده میشه
یه روز از داروخانه سر کوچه رفتم قرص استامینوفن بخرم
چشمم به لنزهای رنگی افتاد
یه رنگ ابی خریدم
مثل دزدا تو اتاقم رفتم یواش درو قفل کردم و
لنز و گذاشتم
از چشم اشک میومد
چشام میسوخت
اما می ارزید
عالی بود
رنگ ابیش حرف نداشت
صبح تو راه پله نشستم لنز و گذاشتم رفتم سر کار
سهیل اول اومد
متوجه نشد.
طبق معمول چای ریخت برای منم اورد
گفت خوب کارا چجوری پیش میره.
گفتم کار خانم….تموم شد.
سرم بالا کردم
ابروهاشو انداخت بالا
لبخند زد
دلم ضعف رفت.
چایشو خورد رفت پشت کامپیوتر خودش
تو دلم غوغا بود
عرق کرده بودم
موقع ناهار
قرمه سبزی و گرم کردم .میزو چیدم گفتم بیا ناهار
نشست.
اخرای غذا بودم
یه تیکه نون برداشت شروع کرد خورد کردن
گفت این چیه تو چشات؟
لبخند زدم گفتم تنوع
خندید گفت بهت میاد
دلم هوری ریخت
گفت سودی نظرت در مورد من چیه؟
به هر حال یک سال اینجا کار میکنی
غذا تو گلو و معدم موند
معدم درد گرفت
گفتم تو پسر خوبی هستی
خندید
گفت خوب؟
باز لال شدم
دنبال کلمه بودم
اما اصلا هیچی به ذهنم نمیرسید.
گفت دوست دارم
بلند شد رفت
چی؟ دوستم داره ؟ سهیل دوستم داره ؟ مگه میشه؟ با یه لنز عاشقم شده؟
مونده بودم وسط اشپزخونه .میزو جمع کردم .ظرفارو شستم .تو اشپزخونه چندتا نفس عمیق کشیدم .و رفتم تو دفتر
پشت میزش بود.حواسش به کارش بود.
جدی نشسته بود. حتی وقتی چای بردم هم جدی نشسته بود
شک کردم واقعا گفته یا نه
کار تموم شد
در و قفل کردو از پله ها داشتیم پایین میرفتیم که دستمو گرفت
قلبم میزد. نفسم انگار تو سینه دنبال راه درو بود
نگاش کردم.لبخند زد
گفت لنزو فردا دیگه نزار. چشات مگه چه عیبی داره؟
نگاش کردم. سرموکج کردم مثل بچه ها گفتم چشم.
اون روز منورسوند خونمون
دیگه سعی میکردم بیشتر به خودم برسم
صدای مامان درومده بود
چه خبره ؟این چه ریختیه درست کردی برای خودت؟
هر روز صبح تهدید که دیگه نمیزارم بری سر کار.
مهم نبود
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشادرایتا👆👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت هفتم
تو دفتر هم منو سهیل همش میخندیدم. و فیلم میدیدیم
دنیام عوض شده بود به عشقم رسیده بودم
روز تولد من و سهیل یک ماه اختلاف داره تولد سهیل بود
یه کیک دونفره خریدم با یه ساعت
چندتا گل و یه شاخ گل رز زودتر رفتم دفتر رو میز کیک و گذاشتم
گلاروپرپر کردم و شاخه گلو گذاشتم رو میز
در باز شد
سهیل با شادی بود
وسط دفتر وا رفتم
شادی رو میزو دید
لبخند پیروزیشو حوالم کرد
سهیل نگاه میز کرد گفت مال منه ؟
با سر جوابشو دادم
گفت سودی تو بهترین دوستی
من عکسای شادی و بگیرم میام
باز رفتن تو اتاق صدا نبود
صدای قهقه شادی و بعد صدای چیک چیک دوربین،شادی اومد بیرون گفت وای سهیل امروز عالی بود سهیل یه لیوان نوشیدنی براش ریخت گفت بشین کیک بخور
شادی نشست
دستش زیر چونش گذاشت گفت
چه دوست خوبی داری سهیل
سهیل گفت بله سودابه خانم بهترین دوسته
کیک و داد دست شادی
شادی شروع کرد جدا کردن خامه کیک کل ظرفش پر شد از خامه های,کیکش بعد کیک و خورد
دست کرد تو کیفش
یه جعبه قرمز دراورد
با صدای یه دختر بچه گفت منم میشه بهترین دوستت بشم
یه زنجیره طلا تو جعبه بود
دهنم باز بود شادی رفت
من موندم با یه ساعت که میخواستم کادو بدم و حالا مونده بودم بدم یا نه سهیل اومدگفت خوب من موندمو شما
تمام بدنم مور مور شد
نفسم گرفت
کیک و بریدیم باز خوردیم
کادومو دادم
سهیل خیلی خودشو خوشحال نشون داد
گفت اتفاقا ساعت خودم برام تکراری شده بود
گفت سودی خیلی میخوامت
دیگه تو حال خودم نبودم
صدای قلبم و با تنگی نفس
خونی که تو بدنم جریان داشت
همرو حس میکردم
پیش خودم گفتم سهیل مال منه
اون منو میگیره
زنش میشم
عشقش میشم
گور بابای همه چیز
دیگه رابطمون خیلی عالی شده بود
سهیل گاهی با گل میومد و بهم هدیه میداد ومرا سوپرایز میکرد.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت هشتم
تولد من بود
تا کلید انداختم برم تو دفتر یه بادکنک گنده بالا سرم ترکید ، کلی کاغذ رنگی ریخت روم ، تا اتاقی که عکس اونجا میگرفتیم گل ریخته شده بود
و رو فرش سفید عکاسی شمع و کیک بود.
جیغ زدم ، وای عالیه ، وای بی نظیره
سهیل من تو خواب هم نمیدیم
سهیل گفت کیکو ببر که گرمه اب میشه
دستامو گرفت کیکو باهم بریدیم
گفت
سودی هم تو منو میخوای هم من تورو
رام شدم ، خام شدم ، خر شدم
خودمو گذاشتم در اختیارش
روز تولدم شدم زن سهیل
عذاب وجدان و ترس از اینده و عشق سهیل گیجم کرده بود
من عاشق سهیل بودم
گفت زندگی برات میسازم که همه حسرت بخورن، اشکم چکید ، از اون روز به بعد من وابسته سهیل شده بودم، مشتری زیاد میومد و سرمون خیلی شلوغ شده بود
سهیل سیگارهای مختلف با بوهای مختلف میکشید، میگفتم اینا چیه، میگفت بکش میفهمی، اما من کلا از سیگار و قلیون متنفر بودم یک سال از رابطم گذشت
گاهی خواستگار میومد و من نه میگفتم پسر عموم سربازیش تموم شد اومد خواستگاریم، یه پسر فرش فروش بازار
نه قیافه مشکل داشت نه چیزی
جمعه بود، رو تختم دراز کشیده بودم
مامانم گفت سودابه زن عمو شمسی بعد ازظهر میان، گفتم نه مامان ، گفت چرا، گفتم قصد ازدواج ندارم
گفت مدرک دکترات مونده بگیری؟
علاف میگردی، اتلیه اتلیه شدن شد کار
دختر دیپلم خوب نیست تو خونه انقدر بمونه، رومو سمت دیوار کردم
گفتم من علاقه ندارم به پژمان
مامان عصبانی شد گفت چه غلطا
منو بابا تصمیم گرفتیم تو هیچ کاره هستی بلند شد رفت سمت کمدم
کت دامنمو دراورد پرت کرد سمتم گفت عصر اینو بپوش ، گریم گرفت گفتم نه مامان رفت بیرون
با تلفن خونه زنگ زدم سهیل
گفتم جریان چیه....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت نهم
اولش گفت خوب پسره خوبی هست زنش بشو، گفتم خفه شو مگه نگفتی زن خودت هستم، مگه نگفتی دوستم داری، گفت فردا دفتر حرف میزنیم، حالم خراب بود، عموم اینا اومدن، با چشم غره بابا نشسته بودم سر جام، ترسم از سهیل بود نکنه بزنه زیر همه چیز
نکنه…… بغضم گرفت
شیرینی مامان چرخوند
صحبتا گذاشته شد برای ماه دیگه بعد محرم صفر، عموم گفت حالا خیالم راحت سودی مال ما هست، انشاالله بعد عزاداری ها مراسم شادی به پا میشه، تا صبح انقدر فکر کردم که سردرد گرفته بودم، خدایا غلط کردم، چی میشه.نکنه ولم کنه، نه !تو فامیل ابروم میره
صبح داشتم حاضر میشدم مامانم گفت کجا؟ گفتم سر کار
گفت لازم نکرده بابات گفته نه.
داد زدم یعنی چی مگه زندان
میخوام برم خستم کردید انقدر تصمیم چرت برام گرفتید، مامانم داد زد، لال شو ،ادم شده، باید بدبخت بری دنبال جهازت
گریم گرفت گفتم بسه نمیخوام شوهر
مامان اومد سمتم گفت امروز برو تسویه حساب کن برگرد
حرف اضافه بزنی تو دهنت کوبیدم
رفتم
سهیل نشسته بود پشت مانیتور سرشو بلند هم نکرد
گفت چرا دیر اومدی کجا بودی؟
با بغض گفتم مامان گفته تسویه حساب کنم
سرش بلند کرد گفت چرا؟
گفتم نمیدونی ؟دیشب چی گفتم بهت
رفتم جلو میزش دستمو کوبیدم به میز جلوش خم شدم
گفتم سهیل میخوای چیکار کنی
گفت نمیدونم کار زیاد داریم
گفت سهیل کار مهمه؟ زندگیم داره خراب میشه
من به مامانم میگم همه چیزو میگم
کیفمو برداشتم برم
مثل شیر پرید از پشت دستمو گرفت
گفت کجا؟
چی میخوای بگی؟
ادای صدامو دراورد
میخوای بگی مامی ما باهم رابطه داشتیم
دیگه اشکام سرازیر شد
نشستم جلو پاش گفتم پس یه غلطی کن
گفت سودابه صبر کن
حالیته من امادگی ندارم
گفتم نداشتی پس چرا باهام رابطه داشتی مگه نگفتی,قصدت ازدواج
بالا سرم ایستاده بود
گفت مگه زورت کردم خودت راضی بودی
بلند شدم
گفتم خیلی پستی خیلی
دستش تو جیب شلوارش بود گفت من نمیگم نمیگیرمت صبر کن دوسال دیگه
گفتم بیا بگو به مامانم من صبر میکنم
رفت دوباره پشت مانیتور
گفت نه من بگم از یک ماه دیگه هی میگین چی شد عروسی چی شد
شالمو رو سرم کشیدم از در رفتم بیرون..
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت دهم
تو خیابونا الکی راه میرفتم
مهم نبود مردم میدیدن گریه میکنم
رو پل هوایی نشستم کف زمین
ای خدا عجب غلطی کردم ، من چی بگم،چیکار کنم، هی میگفتم گناه کردی بخور، سهیل و هنوز دوست داشتم، برای به دست اوردنش تلاش کردم، چقدر تو رویاهام میدیمش، چقدر ارزو میکردم ببینمش، حالا دارم میگم غلط کردم.
رفتم تا خونه
مامان وسط هال نشسته بود سبزی پاک میکرد، لباسام و عوض کردم
رفتم سمت یخچال اب بخورم
مامان سرش پایین بود
گفت: گفتی؟گفتم چیرو؟
سرش بلند کرد گفت تسویه
نشستم کنارش گفتم مامان
من سهیل و دوست دارم
سرش پایین بود با حرص سبزی پاک میکرد
گفت چه غلط ها…
گفتم مامان
سبزی هارو کوبید تو سبد
گفت مرض، میدونستم برای اون عوض شدی ..
به کجا رسیدی تو روی من میگی دوسش داری
اونم دوست داره؟بغضم ترکید
گفتم اره، گفت بگو بیادخواستگاری
دیگه جات تو اون خراب شده نیست تا بیاد.بی ابرو خجالت بکش
اشکام بند نمی اومد
گفتم یکم کاراش مونده میاد
چاقو گرفت سمتم گفت
زر زد
سرکاری بدبخت
اگه دوست داشت میومد بهونس
سبزی هارو میکوبید تو سبد اخر سر داد زد گمشو از جلو چشام
و خودش رفت تو اشپزخونه
من رفتم تو اتاقم هنوز داد میزد
دستم رو گوشم گذاشتم گفتم بسه بسه بسه
مامان نزاشت برم سرکار
سه روز از نرفتنم میگذشت و سهیل حتی یه زنگ نزده بود
روز چهارم، زنگ زد مامان جواب دادگفت الو. سلام.بله
بیا با تو کار داره
تلفن و گرفتم سهیل بود
مامان نشست و دستشو گذاشت زیر چونشو منو نگاه میکرد
گفتم سلام
گفت چرا نمیای؟
گفتم. اون روز که گفتم نمیام
گفت یعنی چی سودابه مسخره بازی در نیار، گفتم مامانم میدونه ما بهم علاقه داریم
جرات نداشتم به مامانم نگاه کنم سرم پایین بود
گفت غلط کردی یعنی چی سودابه
گفتم سهیل
بغضم ترکید
سهیل تلفن و قطع کرد...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت یازدهم
خودمو کشوندم به پای مامانم
گفتم مامان بزار برم رو در رو حرف بزنم
مامان خواهش میکنم
فقط دوساعت وقت بده
مامان تا عمر دارم کنیزت میشم
فقط زجه میزدمو پای مامانو گرفته بودم
مامان سرشو برگردوند گفت برو
دویدم سمت اتاقم لباسمو پوشیدم
مامان تو اشپزخونه با بغض گغت دو ساعت دیگه خونه هستی
دویدم سمت کوچه تاکسی گرفتم
رفتم دفتر، در دفترو باز کردم
سهیل داشت سیگار میکشید
گفتم سهیل تکلیفم و روشن کن
عصبانی,شد ، داد زد،تکلیف چی ؟
من شرایط ازدواج ندارم،گفتم سهیل تو قول دادی،گفت تو حال خودم نبودم
گریم گرفت نشستم زمین،گفتم زندگیمو خراب کردی،برگشت سمتم گفت خودت خواستی خودت،درمونده بودم
اشک میریخت،داد زد ، زر زر نکن اعصاب ندارم ، داد زدم سهیل خودمو میکشم
داد,زد هر غلطی میخوای بکن هری
بلند شدم ، زدم از دفتر بیرون
متنفر بودم ازش، رسیدم خونه
یه نامه نوشتم زدم به آینه اتاقم
مامان تو حال مشغول تلویزیون دیدن بود، گفت نتیجه، گفتم حل شد فردا میان خواستگاری، من میرم حمام
تو حموم دوش اب,سرد و باز کردم
تمام بدنم خورد بود، گلوم میسوخت،قلبم تیر میکشید، نشستم کف حموم
دیگه اشکی نمونده بود تا گریه کنم
تقصیر خودم بود، سهیل راست میگه
من دوست داشتم مثل شادی و امثال اون باشم، من خودم خواستم
به جریان اب که تو چاه میرفت نگاه کردم، مثل خودم که ته چاه بودم
سهیل نجاتم نداد..
سهیل سنگ بود
تیغ ریش تراشی بابا تو جای وسایل بود
نگاش کردم،محوش شدم، تصمیمو گرفته بودم ، مرگ تنها راه حله
از حموم برم بیرون یا باید بگم من زن سهیلم یا اینجا بمیرم بهتره، بلند شدم
اول تیغ و کشیدم رو انگشتم سوخت
خون اومد،بغضم گرفت
اخه مگه چند سالمه ؟
بعد چشامو بستم
به لحظه ایی که عروس پسر عموم شدم فکر کردم ، شب عروسی بعد کلی بزن و بکوب فهمیده،تف میکنه تو صورتم
ابروی همه رفته ، بابام سکته کرده
مامان سیاه پوش
شوهر خواهرم ،خواهرم و طلاق میده
زن عمو به همه فامیل رسوایی منو میگه
تیغ کشیدم رو رگم،اره بمیرم بهتره
آب سرد،خون گرم، میسوخت
حموم پر خون
چشام تار شد، تار شد
سهیل حتما عذاب وجدان میگیره
چقدر گریه میکنه؟
مامان نامرو حتما میخونه
مراسمم کسی نمیاد
مامان حتما خوشحال میشه از مرگم
خوبه نمیبینم عذاب های اینجارو
من میمونم اونور با خدای خودم
انگار خوابم میاد
همه جا سیاه میشه
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت دوازدهم
صداها تو هم بودن قاطی بودن
چشمم و باز کردم
رو تخت بیمارستان بودم
پرستار عصبانی نگام کرد
گفت بی عقل، سوروم تو دستم و تنظیم کرد، رفت بیرون
گفت خانم مریض بهوش اومد
مامان نگام کرد
چشای پف کرده
دماغ ورم کرده
گفت کاش دلم میومد میزاشتم بمیری، بابا بیرون بود
کفشاش از بیرون در معلوم بود
مامان یکم به وضعیتم نگاه کرد
دهنم خشک بود
اب خواستم
اب و اورد کمک کرد داد
یواش گفت جواب بابا و شوهر خواهرو مردمو چی بدم
نگام کرد بغضش ترکید و رفت
فرداش اومدن دنبالم
مامان اصلا کمکم نکرد
از بابام خجالت میکشیدم
تلو تلو میخوردم
تمام رگای بدنم کش میومد
سردم بود
دندونام بهم میخورد
مردم عجیب نگام میکردن
معلوم بود قیافم ترسناک شده بود
رسیدیم جلو در خونه
سهیل جلو در بود
تا مارو دید سیگارشو زیر پا له کرد
بابا ترمز دستی نکیشیده پرید بیرون
یقه سهیل و گرفت
من تو ماشین بودم جون تکون خوردن نداشتم
بدنم کرخت بود
مامان جیغ میزد
کم کم مردم .اومدن کمک کردن
سهیل فقط یقه بابارو گرفته بود که بابا بیشتر بهش ضربه نزنه
باز تشنم بود
لبام خشک بود
گلوم خشک بود
سهیل از دماغش خون میومد
از کنار ماشین رد شد
نگام کرد
نگاهش پر از خشم و نفرت بود
قدرت هیچکاریو نداشتم
فقط اشکم بی اختیار میریخت
مامان داد میزد گمشو گمشو
بابا یقه لباسش پاره بود
نشستن تو ماشین که بریم تو پارکینگ
بابا از تو اینه نگام کرد,
اونم دلش میخواست من مرده باشم
رفتیم تو خونه
مامان مانتوشو با حرص پرت کرد رو مبل
نشست رو زمین تکیش به دیوار بود
زجه میزد
رفتم تو اتاقم
دراز کشیدم رو تختم
چشم به آینه افتاد جای نامم
که نوشته بودم…
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت چهاردهم
جمعه شد ساعت حدود چهار
خونه فقط مرتب بود
یاد خواستگاری پژمان افتادم که میز پر از شیرینی شکلات و میوه بود و مامان نگران دکور کم بودن میوه شیرینی بود
اما الان فقط یه ظرف میوه که انگور و سیب و پرتقال توش بود رو میز بود
حتی بابام معلوم بود تو خرید موز هم رغبت نکرده بود
بلوز دامن مشکی پوشیدم
رفتم تو پذیرایی بابا نگام کرد
معلوم بود از انتخاب لباسم راضیه
حتما پیش خودش میگه این جلسه خواستگاری نیست
این عزای بدبخت شدن کامل دخترم هست
زنگ خونرو زدن
جای بخیه دستم تیر کشید
سهیل با کت شلوار سفید اومد
معلومه بهش سخت نگذشته
یه جعبه شیرینی دستش بود
همین از گل خبری نبود
مامانو باباش سلام کردن
از روبوسی و حالو احوال خبری نبود
همراهشون عموی بابام هم اومده بود،خوشحال بودم
چون عمو هم مرد پخته و آرومی هست هم میدونستم نمیزاره جنگ به پا بشه
همه نشستن بعد خوردن چای و یه سکوت طولانی، عمو حرف زد
خوب این جونا خام هستن و یه کار اشتباهی کردن
من مطمئنم هر دو پشیمونن
قصد هر دو هم ازدواج بوده
معلوم همدیگرو دوست دارن
عمو کلی عرق کرده بود
اونم دنبال کلمات بود
و همینطوری حرف میزد من فقط جای بخیه دستمو گرفته بودم
عمو باز گفت
حالا اقا سهیل اومدن خواستگاری انشاالله زندگی خوبی و قرار شروع کنن
بابا گفت چه زندگی
زندگی که با مرگ یکی قرار بود شروع بشه
عمو این اقا زد زیر همه چیز
دخترم خودکشی کرده
عمو سعی داشت بابارو اروم کنه
اما بابا قرمز شده بود
باز بابا گفت
مردیت به,یه چیز نیست.
یه غلطی کردید دوتایی پاش بمونید،نه اینکه بزاری بری
سهیل گفت الان که اینجام
بابام گفت چه اومدنی میمرد خوشحالتر میشدی
سهیل گفت من به سودابه گفتم صبر کنه،بابام گفت چه صبری حامله هم بشه نه
مامان رفت تو اشپزخونه
از خجالت آب شده بودم
عمو همش دست بابارو گرفته بود
به هر حال اروم شدن
عمو مجلسو دست گرفت
و قرار شد یک ماه دیگه عقد,انجام بشه
پدر سهیل بعد این همه سکوت گفت یه خونه رهن میکنه
مامان هم گفت جهاز,سودابه امادس
تعجب کردم
کی جهاز جمع کرده ؟
مهر هم بابا گفت ۳۱۴تا مثل خواهرش سمیه
خندم گرفته بود
حالا شدم مثل خواهرم
سهیل یکم خودشو جا به جا کرد
گفت به خاطر این چیزا که هول هولی شده عروسی نمیتونه بگیره
بابا گفت بهتره
مایع آبروریزی هست
فامیلا میریزن بببین این ابروریزی چه شکلی هست....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت پانزدهم
عمو گفت نه بهتر عروسی نباشه جمع میکنن ازش یه جور دیگه استفاده میکنن
صلوات فرستادن
جعبه شیرینی عمو داد دستم گفت بچرخون، نگام به جعبه بود.
یاد مراسم خواستگاری سمیه افتادم که مامان ۲۰۰ هزار تومن داده بود که ظرف کریستال شیک باشه برای چرخوندن شیرینی
و حالا من با جعبه وسط حال
شیرینی چرخوندم،بابام گفت نمیخوام،بقیه برداشتن
رسیدم به سهیل
انگار بستنی بودم که میخواستم وا برم،سهیل شیرینی برداشت و کوبید رو پیش دستی
انگار کوبیده بود,تو گوش من
انگار منو زده بود
تو سکوت شیرینی خورده شد
مامان سهیل یه انگشتر ساده با یه نگین قرمز دستم کرد
یاد مامان بزرگم افتادم عاشق این مدل انگشترا بود
کاش بود,اگه بود اون کمکم میکرد
نمیزاشت تنها باشم
بعد انگشتر همه بلند شدن برن
بدون هیچ تعارفی،که شام بمونن
رفتن،سهیل عقبتر از همه راه میرفت،من موندمو اون
نگام کرد گفت کار خودتو کردی
همینو میخواستی نه
گفتم هیچ کس نمیخواد بدبخت بشه،سهیل کتشو مرتب کرد بدون اینکه نگام کنه گفت
خداحافظ
بعد رفتن اونا رفتار مامان بابا بهتر شد،بابا حداقل صدام میکرد سودابه ناهار یا شام،کنار سفرشون غذا میخوردم،رفت و امد مامان زیاد شده بود،معلوم بود برای جهزیه خرید میکنه
سهیل بعد یک هفته زنگ زد
از نگاها و فاصله گرفتنشون ازتلفن فهمیدم
با من کار دارن
جواب دادم
گفت سلام
گفتم سلام
_چه خبر سودابه
گفتم هیچ
گفت اماده ای
گفتم برای چی؟
گفت سودابه گذشته رو فراموش کن
از الان باید استارت یه زندگی خوبو بزنیم
من بهت گفتم میام اما نه به این زودی که تو خودتو به کشتن زدیو قیل و قال کردی
بیا خوب شد؟
حالا بدون هیچ مراسمی باید بریم سر خونه زندگیمون
صبر نداشتی،پسر عمو بهونه بود
وگرنه میتونستی بهونه بیاری زنش نشی....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت شانزدهم
سهیل گفت و من اشک ریختم
گفت حالا بسه،گذشته
سودابه من قراره عروسی برات بگیرم،البته با دوستام
دوستاتو خواستی بگو
گفتم یعنی چی ؟
گفت یه پارتی میگیریم .
خشک و خالی که نمیشه ارزومه تو کت شلوار دامادی با بزن بکوب برم خونم،صبح عقد میکنیم یه ناهار میدم خانواده ها .
از اونجا میری ارایشگاه
بعد هم همون باغی که گرفتیم فیلم برداری هم میشه
دوستامون میان تا صبح میرقصیم
بهتر نیست؟
هیچ وقت از عروسی که پیر مرد پیرزن ها میانو نظر میدن که عروس خوبه داماد سر خوشم نمیاد
خندم گرفت
گفت خوبه بخند
دیگه نمیزارم گریه کنی
دیگه یادم رفته بود
سهیل با من چیکار کرده بود
دوباره عاشقش شدم
سهیل قرار بود لباس عروس خودش بگیره فقط گفت اندازه هامو براش بگم،خوشحال بودم
از زندان خلاص میشم
به عشقم میرسم
از خوشبختی چشمه همرو در میارم
یکی خواهر بیشعورم که فقط یه بار اومد دیدنم
اخر هم هی گفت ابروم رفت
با اون شوهر الکی مومنش
انگار رو ابرها بودم
خوشحال
مامان بابا فهمیده بودن
خوشحالم
سهیل تقریبا هر روز زنگ میزدو من قهقه میزدم
بزار بترکن از خوشی من
از داشتن چنین پدر مادری متنفر بودم،کسایی که اونطوری میخواستن منو شوهر بدن
و سهیل عزیزم قراره برام سنگ تموم بزاره
مامان یک هفته مونده بود به عروسیم گفت بیا بریم جایی کارت دارم
سوار ماشین بابا شدم
جلوی یه اپارتمان نو ساز بابا نگهداشت،کلید انداختن
مونده بودم اینجا کجاس که مامان کلید داره .تو اسانسور مطمئن شدم خونه خودم هست
جایی که عشقم سهیل اونجا هر روز و شب بدون استرس میبینمش
مامان کلید انداخت
خونه عالی بود
نمیگم از جهاز سمیه بهتر بود
اما در حد اون بود
مبلای سرمه ایی و فرش و بوفه
اصلا فکر نمیکردم این جهاز مال من باشه
مامان ایستاده بود
گفت خوب بگرد ببین چیزی کمه بگو
گریم گرفت رفتم بغلش کردم
مامان نشست زمین گفت سودابه
اگه سخت گرفتم اگه ناراحت بودم به این خاطر بود که گفتم این پسره در حد تو نیست .کاش نمیبردمت محل کارش،کاش نمیزاشتم خودتو بکشی،خودکشی تو همه فهمیدن
هر روز زنگ میزدن و سرزنش میکردن،اگه به خودم میگفتی یه کاریش میکردیم....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت هفدهم
مامان زجه میزد
منم فقط هق هق میکردیم
بابا ایستاده بود
گفت دخترم
من سهیل و قبول ندارم
اما اگه راضیم زنش بشی به این خاطر که میدونم هنوز دوسش داری
روز خواستگاری منتظر بودم بگی نه،تف کنی تو صورتش
اما دیدم راضی هستی حرفی نزدم
انشاالله پشیمون نشی
اگه واقعا پشیمون شدی من هستم.
حرفی نزدم سرم پایین بود.
نوش دارو بعد مرگ سهراب میدن
دیگه تمومه سودابه هیچ وقت پاشو تو جهنم خونه بابا نمیزاره
خونرو
بهشتمو نگاه کردم و اومدم بیرون
دم خونمون یه پاساژ بود .
مانتو و شلوار و…..سفید خریدم
روز محضر رسید
انقدر خوشحال بودم که لبخند از رو لبم نمیرفت،بابا تو فکر بود
یه ارایش ساده کردمو رفتیم محضر،از اینکه نمیدونستن شب عروسی میگیرم تو دلم بهشون میخندیدم
سهیل باز با همون کت شلوار خواستگاری اومده بود
یه شاخ گل رز دستش بود.
عاقد خطبه رو خوند بدون هیچ زیر لفظی بله دادم
و به جای دست و هل
صلوات فرستادن
دست سهیل و سفت گرفته بودم
یه حلقه رینگ دستم کرد
تازه یادم افتاد ما حلقه نخریدیم
که مامان یه حلقه از کیفش دراورد
حلقه سهیل ۳تا نگین کج داشت .از حلقه من قشنگتر بود
سهیل به بابا دست داد
وبعد هم مامان
گفت قول میدم سودابه رو خوشبخت کنم
خواهرم باز نیومده بود
سهیل مارو برد رستوران نزدیک محضر
چند نوع غذا سفارش داد
میز پر غذا بود
همه با بی میلی و سکوت خوردن
و تنها کسی که اشتها داشت من بودم
ساعت سه ما خونمون بودیم
بابا دست ماهارو گذاشت تو دست هم
گفت سهیل جون منو جون سودابه
منو بوسید و گفت دخترم حرفامو فراموش نکن
سنگ شده بودم
یک قطره اشک نریختم
مادر شوهرم رو هوا بوسم کرد
اصلا حرف نزد باهم و رفتن
منو سهیل تو خونه عشقمون تنها شدیم
سهیل گفت سودابه دیدی مال من شدی،لبخند زدم،سرم پایین بود
جای زخمم یهو خودشو نشون داد
سهیل رفت رو تخت گفت بیا یه چرت بخواب
شادی برات ارایشگاه ساعت ۵ وقت گرفته
انگار شوک بهم وارد کردن گفتم شادی چرا؟
گفت پس کی ؟
من برم ارایشگاه زنونه وقت بگیرم ؟
شادی اونجایی که برای مدل شدنش عکس میگیره گفتم وقت برات بگیره
گناه کردم؟
گفتم ممنونم
کنارش دراز کشیدم
اصلا حس و شوق گذشترو نداشتم
گیج بودم،شاید هم خسته
ساعت ۶ ارایشگاه بودم
ارایشگر خیلی غر زد که من ساعت ۷ چجوری عروس تحویل بدم
کلافه شده بودم
خلاصه نزدیک ساعت ۸تموم شدموسهیل اومد دنبالم.
وقتی منو دید گفت: وااااااو عالیه شدی سودابه
چشمون نکنن خوبه
گفتم سهیل کت لباس کو؟
اخماشو تو هم کرد گفت کت چیه؟ امل نشو
شنل و بپوش گیر ندن
با شنل از ارایشگاه زدیم بیرون
تو ماشین یه شاخه گل قرمز بود
داد دستمو راه افتادیم باغ....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت هیجدهم
ساعت ۹:۳۰ باغ بودیم
به سهیل گفتم چقدر بد دیر رسیدیم
سهیل گفت نه بابا تمام پارتی های ما از ۱۲ شب تازه شروع میشه
جلوی در باغ شنلمو دراورد
از خجالت نمیدونستم چجوری راه برم
اما سهیل انگار اصلا متوجه نبود
تقریبا بیشتر دخترا و زنا لخت بودن
شادی با یه پیراهن کوتاه مشکی اومد شروع کرد با سهیل روبوسی کردن
بیشتر سردم بود
حالم ازش بهم میخورد
یه سلام سرد کردم
انگار ما عروس داماد نبودیم همه پی خوشی خودشون بودن ،
سهیل گفت برو پیش مهسا و حسام من میرم یه آبی به دست وصورتم بزنم.
سهیل نیم ساعت نیومد
دیدم شادی هم نیست
نگران بودم بالاخره سهیل تلوتلو خوران اومدو بعد شادی،حالم بد بود،ساعت ۳ صبح بود گفتم سهیل بریم،سهیل بلند داد زد
عروس میگه بریم
بریم؟
همه دست و سوت زدن
میخندیدن و اخر رفتن،
ساعت ۵ صبح رو تختم ولو بودم
با لباس سفیدی که دامنش پر از گل بود
سهیل اومد،گفت میدونی خیلی املی؟نگاش کردم
گفت یه رقص هم نکردی
ادای صدامو دراورد گفت سهیل بریم سهیل بریم
گفتم تو مستی بخواب
گفت میدونی چرا گرفتمت
گفتم دوستم داری
کنارم دراز کشید گفت نه
بابام گفت از ارث محرومت میکنم
اتلیه هم میگیرم ازت
گفتم سهیل مستی
گفت مست مست
روشو کرد اونور و خوابید
من هم دراز کشیدم،
باید تلاش کنم
باید زندگیمو بسازم
سهیل اصلا قلب نداره
گریم گرفت.
حرفاش مثل ضبط صوت میگفت از ارث محروم میشدم
پس باز گول خوردم
نه سودابه مسته یه چیزی گفته
مگه نمیگن مستیو راستی
کوه سهیل جلوم بود،حالم بد بود.
بابامو میخواستم،مامانم
اما نمیشد
باید تصمیم جدی باشم
تلاش کنم
یعنی سهیل با شادی بود
وای دارم دیونه میشم
نه سودابه
تو باید بهتر از شادی باشی
انقدر غلت زدم تا با لباس عروس خوابم برد......
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت نوزدهم
روز دوم ازدواجمون رفتیم خونه بابام،
مامان درو باز کرد،خیلی ساده سلام کرد انگار نه انگار من عروس شدم
بابا مشغول تلویزیون دیدن بود
تا ماهارو دید از جاش بلند شد به جفتمون دست داد،مامان چای ریخت اورد،همش سکوت بود
گفتم از سمیه چه خبر مامان گفت خوبه،دنبال مامان رفتم تو اشپزخونه
دیدم بابا هم نشسته ادامه سریالشو میبینه و سهیل هم مشغول موبایل جدیدش هست،گفتم دیگه چه خبر
مامان گفت شکر
بابا اومد تو اشپزخونه پنجره اشپزخونرو باز کرد
گفت لاکردار معلوم نیست چی میکشه،دیدم سهیل سیگار جدیدشو دراورده،بابا راست میگه سیگاراش همیشه بوی عجیب میدادن
یکم میوه خوردم و با عجله رفتم تو هال،نمیخواستم بابا به خاطر بوی بد سیگارش بیشتر عصبانی بشه
گفتم عزیزم بریم،سهیل از خدا خواسته گفت بریم،مامان گفت شام نمیمونی،گفتم نه
دست کردم تو کیفم
سکه ایی که خریدم دراوردم
گفتم مامان من خیلی اذیتتون کردم
حلالم کن،سکه رو دادم دستش
بغلم کرد،بغضم تازه ترکید
منو سفت فشار داد،دست بابارو بوسیدم و اومدم بیرون
تو ماشین خیلی گریه کردم.
زندگی ما شروع شد
سهیل مخالف کار کردن من بود
و گفت باید یه زن خوب تو خونه باشه غذا خوشمزه بپزه خوشگل کنه تا شوهرش بیاد
روزا تنها بودم و همش حرف اون شب سهیل تو ذهنم میومد
که منو به خاطر ارث میخواد
گاهی عصبانی میشدم
گاهی میگفتم مهم اینکه خوشبختیم و من الان مال سهیلم
یک سال گذشت
مهمونی گاهی میرفتیم که من همیشه یه گوشه نگاه میکردمو تنها بودم
شادی تو تمام مهمونیا دلبری میکرد
همیشه کنار من میومد با کنایه و تیکه باهام حرف میزد
و من نفرتم روز به روز بیشتر میشد
هیچ وقت نفهمیدم تو اون مهمونی ها کی با کی هست
هر دفعه ادما عوض میشدن
به جز شادی
و من همچنان به قول سهیل امل
روزا تو خونه فکر رفتارای دخترا و مخصوصا شادی
و شب ها مشغول بودن سهیل با گوشیش
یه روز گفتم سهیل خسته شدم بزار برم سر کار،گفت باشه منم دارم دفترو تحویل میدم
گفتم چرا
گفت شاید برم بانک ،بشم طراح و گزارشگر و غیره بانک
گفتم چه خوب
گفت اره دوستم رییس یه بانک منو قراره ببره،خوشحال بودم
چون دیگه از دخترای رنگ و وارنگ اتلیه خبری نبود،سهیل قبول شد
و رفت سرکار
یه جشن دو نفره گرفتیم تو یه رستوران
خیلی خوشحال بودم
سهیل یه شاخ گل داد بهم و گفت
حالا سوپرایز اصلی
گفتم چی
گفت یه کار هم تو یه اتلیه دوستم پیدا کردم برای تو
همه زن هستن،سودی عالیه کارش
یه جیغ کوچیک کشیدم
وای سهیل عالیه،خوشحال بودم
از تنهایی وفکرو خیال بهتربود
اما کاش هیچ وقت نمیرفتم....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان⬆️
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیستم
روز اول سهیل منو برد محل کارم
محله ها خیابونا اشنا بودن
گفتم سهیل کجا داریم میریم
گفت بشین میفهمی
رسیدیم جلو اتلیه قدیمیمون
گفتم ااا اینجا که دفتر خودمون هست
گفت بله اجارش دادم گفتم خانمم هم میاد
رفتیم تو در زدیم
شادی درو باز کرد
تاپ شلوار مشکی پوشیده بود
شوک بودم،سهیل جلو در ایستاد گفت خوب شادی،مراقب سودابه باش،کارشو خوب بلده
زود هم بفرست خونه
شادی تکیه داد به در،گفت منو نشناختی بعد این همه سال
این همه سالش برام کلی مفهموم داشت
گفت سهیل جون،بیا یه قهوهدبخوریم
سهیل گفت نه مرخصی ساعتی گرفتم،سودابه موفق باشی میبینمت
من فقط ساکت نگاه کردم
شادی پشت میز نشت گفت خوب زندگی مشترک خوبه؟
خودمو جمه و جور کردم
اب دهنمو قورت دادم گفت
از اون چیزی که فکر میکردم بهتره
سهیل هیچی کم نمیزاره
شادی گفت ایشاالله،کار من شروع شد،البته بیشتر کارا دست منو یه خانم عکاس بود و شادی اصلا معلوم نبود چیکارس
روزا دیر میومد و بیشتر هم با موبایل مشغول بود من هم سعی میکردم تا ۴ بعد از ظهر خونه باشم و سهیل با اضافه کار ساعت ۷ خونه بود،حقوق جفتمون خوب بود
یه روز گفتم،سهیل اینطور پیش بره یه خونه میتونیم چند وقت دیگه بخریم،گفت اره
بزرگ میگیریم دوستام هم همیشه دعوت میکنم کسی هم جرات گیر دادن نداره،گفتم من از مهمونی ها خوشم نمیاد،سهیل گفت باز املی شدی،دختر یک سال میبرمت مهمونی،این همه جوان هم سن خودت دیدی،نه لباس پوشیدنت درسته،نه رفتارت
دخترا هزار جور خودشونو برای عشقشون درست میکنن
رفتم جلو اینه راست میگفت با بلوز شلوار ورزشی بودم و موهای بافته شده،و صورتی بدون ارایش
گفتم اخه اینجوری راحتم
گفت همین دیگه راحتی
تنبلی،ننه بابات که ولت کردن
از اخرین بار که دیدیمشون یکسال میگذره اصلا زنگ میزنن ببینن مردی زنده ایی؟
گفتم اره مامان گاهی زنگ میزنه
سهیل گفت بابای منم گاهی میزنگه
اما مامانم نمیخواد جفتمونو ببینه
سرشو انداخت پایین
معلوم بود ناراحت دلش تنگ شده
گفتم خوبرسهیل بریم خونشون
چرا منو نمیبری
از دلشون در میاریم گذشته ها گذشته
گفت نه مامانم روز عقدم گفت حتی مردم سودابه رو نیار مراسم ختمم،این عروس مایه سرافکندگی هست،حالم بد شد
رفتم اشپزخونه اب خوردم
هیچ کس منو نمیخواست
اومدم تو پذیرایی گفتم عیبی نداره من دارم زندگیمو میکنم
سهیل گفت افرین
حالا برو کنار فوتبالمو ببینم
فرداش سر راه یدست لباس خواب خریدم و یه دست تاپ شلوارک شیک،تصمیم گرفتم هر ماه یکم از حقوقمو خرج خودم کنم....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
@jomalate10rishteri
@azkarerouzaneh
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVgFlk3p7ecgFQ
حجاب فاطمی اقا❌
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیست ویکم
رسیدم خونه ، بوی ادکلن زنونه تو خونه پیچیده بودعجیب بود،اتاقارو گشتم سهیل نبود،همه چیز مرتب بود
سهیل چند دقیقه بعد اومد
گفتم زود اومدی
گفت یعنی برم؟
گفتم نه تعجب کردم
گفت برم؟
گفتم نه خسته نباشی الان چای میریزم
از اشپزخونه اومدم بیرون باز بوی عطر میومد،گفتم سهیل بوی عطر زنونه نمیاد
بو کن..
گفت نه،شاید از بیرون میاد
گفتم شاید،برام عجیب بود
چند روز گذشت سهیل عجیب شده بود،سر به هوا
و همش سرش تو گوشیش بود
بوی عطر زنونه تو ذهنم خیلی جا گرفته بود
نمیخواستم خودمو ببازم
تو دفتر هم شادی و رفتاراش و بی بندوباریاش اذیتم میکرد
یه روز شادی رو صندلی نشسته بودو موهای بلندشو تو دستاش تاب میداد
گفت سودی تو همیشه این شکلی جلو سهیل میگردی
گفتم چجوری؟
گفت لباس گل گلی شلوار لی
از سلیقه سهیل بعید بود تورو انتخاب کرد
البته ما دوستیم سودی جون اینطوری میگم
حرصم گرفت
گفتم سهیل نجابت زن بیشتر براش مهم بود و هست
گفت اوووووو
گفتم بله وگرنه از روز اول میزاشت برم سر کار هر جا براش هم مهم نبود،اما نگهم داشت بعد فرستاد یه کار زنونه،انگار حرصش گرفته بود
خودشو مشغول کار کرد
به هوای چیدن وسایل رفتم اتاقی که عکس میگیرم،به اینه نگاه کردم
یه بلوز استین کوتاه طرح پروانه و گل تنم بود،با شلوار لی راسته
راست میگه من هیچ وقت تو پوشیدن لباس سلیقه ندارم
ساعت دو شد،با خودم کلنجار رفتم
گفتم شادی من جایی کار دارم میرم زودوسایلم و جمع کردم
شادی گفت سهیل دنبالت گشت چی بگم،گفتم بگو سوپرایز
رفتم آرایشگاه
کل حقوق اون ماهم شد خرج تغییرم،دلشوره داشتم
میترسیدم منو نپسنده
رفتم خونه،سهیل تو خونه بود
کلید میخواستم بندازم که در باز شد،سهیل گفت کجایی
یهو شوکه شد،گفت سودیییییی
چیکار کردی.
رفتم تو خونه شالمو برداشتم
گفت واوووووو خودتی
گفتم پس کیه
گفت میدونستم شادی روت اثر میزاره
تو ذوقم خورد
پس شادی از قصد از ریختم ایراد گرفته
اومد جلو گفت تا دیروز قشنگیت مخفی بود
اما الان خیلی خوشگل شدی
شب شده بود،شام نخورده بودیم
سهیل خوابش برده بود
رفتم جلو اینه
گفتم سودابه
چرا باید شبیه زنای تو فیلما بشم تا سهیل خوشش بیاد؟
گریم گرفت
چشم به میز ارایشم افتاد
گفتم تا کی باید یکی دیگه باشم
تا سهیل راضی بشه....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیست ودوم
چرا باید شبیه زنای تو فیلما بشم تا سهیل خوشش بیاد؟
گریم گرفت
چشم به میز ارایشم افتاد
گفتم تا کی باید یکی دیگه باشم
تا سهیل راضی بشه،فرداش تا شادی منو دید،تعجب کرد،گفت افرین تغییر
گفت انقدر حرفم تغییرت داد
گفتم نه
تو فکرش بودم اما وقت نمیشد
شادی گفت منم باید یه ارایشگاه برم،تورو دیدم دلم تغییر خواست
نمیدونم چرا دلم هوری ریخت
دو سه ماه سهیل مهربون بود
بیرون میرفتیم و خیلی مخندیدم
یه روز شادی اومد دفترنشناختمش
اینقدآرایش کرده بود،
نمیدونم چرا من خطر و حس میکردم،شروع کرد با تلفن حرف زدن و قهقه زدن
شب سهیل مثل قبل شده بود سرش تو گوشیش بود،نگران بودم
چند روز گذشت،تلفن شادی زنگ زد
گفت باشه میام
حسم میگفت پشت خط سهیل
شادی گفت من میرم،تا فردا
وقتی رفت منم حاضر شدم
اما اون ماشین داشت من نداشتم
چیکار کنم،گیج بودم
به عکاسمون گفتم حالم خوش نیست میرم،تو خیابون الکی قدم زدم،گفتم اگه سهیل بوده الان یه پارکی رستورانی هستن
منم که نمیتونم تعقیب کنم
تاکسی گرفتم رفتم خونه
تو راه پله صدای موزیک و خنده میومد،صدای شادی،صدای سهیل
زن همسایه داشت از لای در خونه مارو نگاه میکرد،تا منو دید درو بست،کلید تو دستم میلرزید
شادی خونه ما هست
پشت در مونده بودم
کلید انداختم یواش سرمو کردم تو خونه،تلویزیون روشن بود
اهنگ با صدای بلند پخش میشد
صدا از تو اتاقم میومد،پاهام سرد بودن،نمیتونستم راه برم
تلویزیون خاموش کردم
صدای اونا هم قطع شد....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
=====================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده و
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیست وسوم
تلویزیون خاموش کردم،صدای اونا هم قطع شد
سهیل گفت پاشو
چیزی که دیدم تمام بدنم دون دون شد،یخ کردم
سهیل گفت سودابه
شادی اشفته رو تخت من نشست
گفتم خیلی پستی
دویدم تو راه پله
زن همسایه سرش بیرون بود
میدونستم سهیل اون شکلی بیرون نمیاد،تو خیابون بودم که از تراس خونه داد زد سودابه
دویدم تا جایی که نفس داشتم
چطوری تونست اینکارو کنه
تو خونه من..
تو یه کوچه رفتم جلو یه خونه نشستم،گند بزنن این زندگیو
خاک تو سرت سودابه
میمردی بهتر بودگریم گرفته بود
اخه چرا انقدر من بدبختم
مونده بودم کجا برم
خونه مامانم؟نه
اونجا برم چی بگم،بگم حق با شما بود،دوست هم که ندارم برم
خونه مادر شوهرم،باید برم اونجا
تا خونه اونا هزار بار اون صحنه جلو چشم بود،انقدر گریه کرده بودم که فکر میکردم،هر آن ممکن چشام بیافته بیرون،سرم سنگین بود،رسیدم جلو در خونه مادر شوهرم،زنگ زدم
پدر شوهرم در و باز کرد
منو دید جا خورد
گفت سودابه؟
مادر شوهرم اومد جلو در گفت کیه
چشش به من افتاد
گفت چی شده؟
سهیل خوبه؟
بغضم ترکید جلو در راهرو نشستم گریه کردن،مادر شوهرم گفت سهیل چیزی شده،پدر شوهر گفت بیا تو ببینم چی شده
زیر بغلم و گرفت رفتم تو خونه
گفتم سهیل خوبه
مادر شوهرم نفسشو داد بیرون
گفت چی شده پس،این چه ریختیه
شبیه زنای خیابونی شدی
عصبانی شدم
با گریه گفتم اره خودمو شکل زنای خیابونی کردم تا از چیزی که میترسیدم سرم نیاد
که اومد،بلند بلند گریه کردم
نفس دیگه نداشتم،پدر شوهرم اب اورد،به زور یکم خوردم
رفتم جلو پنجره،هوا نبود
پدر شوهرم یواش به مادر شوهرم گفت یکم حرف نزن ببینم چی شده
اومد سمتم،گفت چی شده سودابه جان،گفتم الان رفتم خونه دیدم سهیل با دوست دختر قبلیش رو تخت خونم….
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیست وچهارم
اومد سمتم،گفت چی شده سودابه جان،گفتم الان رفتم خونه دیدم سهیل با دوست دختر قبلیش رو تخت خونم….
باز گریم گرفت
مادر شوهرم گفت دوست دختر قبلیش؟پس تو چی بودی
سهیل دوست دختر داشت تورو گرفت؟پدر شوهرم بلند گفت
اااا اروم
مادر شوهرم گفت دروغ میگه اخه
گفتم همسایه دید زن اورده
دید تو خونم چه وضعی بود
پدر شوهرم گفت لا الل……
نشست رو مبل
گفتم حاج اقا شما گفتید منو نگیره ارث نمیدید؟باز گفت لاال….
گفتم سهیل شب عروسیمون گفت
مادر شوهرم چشاشو تنگ کرد و گفت شب عروسی چی؟
گفتم سهیل بعد محضر یه پارتی گرفت اسمشو عروسی گذاشت
مادر شوهرم گفت افرین تو هم بی گناه
صداش رفت بالا
تو تو اون دفتر نشستی زیر پای پسر ساده من،بعد هم که کارت تموم شد دیدی سهیل نمیخوادت خودکشی کردی،ابروی مارو بردی
تا گرفتیمت،حالا این چرندیات به پسرم نمیچسبه،پدر شوهرم رفت تو اتاق،بعد چند دقیقه اومد لباسشو عوض کرده بود
گفت بریم خونت ببینم چه خبره
مادر شوهرم گفت،ااااا پس من چی
پدر شوهرم گفت نه،سودابه خانم بیا،سرمو انداختم پایین و پشت سرش رفتم.
رسیدیم خونه
اول رفتم جلو در همسایه ای که
از چشمی خونه مارو نگاه میکرد
اما هر چی زنگ زدم دروباز نکرد
گفتم خانم خواهشا درو باز کنید
حرفای شما خیلی کمک به زندگیم میکنه
نا امید شدم
کلید انداختم رفتیم تو خونه
رو تختیم رو زمین اتاق افتاده بود .هیچ کس تو خونه نبود
پدر شوهرم گفت سهیل موبایل داره
با سر گفتم اره
گفت یه زنگ بزن بهش گوشی و بزار رو بلندگو..
زنگ زدم سهیل جواب داد.......
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیست وپنجم
سریع گفت سودابه خونه ایی الوووو سودابه
گفتم اره اما دارم میرم،گفت نه سودابه
جان من نرو تا بیام،به خدا مست بودم نفهمیدم چی شد،با شادی ناهار بیرون بودم
نمیدونم چرا اوردمش خونه.
سودابه میشنوی
تلفن و تو دستم فشار میدادمو اشک میریختم
گفت سودابه نرو بزار بیام،قطع کردم
پدر شوهرم گفت بشین اب برات بیارم
نشستم بلند بلند گریه کردم
صدای در اومد،پدر شوهرم درو باز کرد
زن همسایه بود،گفت اقا شما کیه خانم نامی هستید؟پدر شوهرم گفت پدر شوهرش
گفت به خدا من اصلا فضول نیستم
داشتم جلو درو تمیز میکردم دیدم اقای نامی با یه خانم بلند بلند میخنده رفتن تو خونه
میدونستم خانم نامی صبحا نیستن
بعد یک ساعت هم خانم نامی اومدن و بعد چند دقیقه با گریه رفتن
پشت سرشون هم اون خانم فحش میدادو میرفت،پدر شوهرم تشکر کرد درو بست
نگام کرد،نشست رو مبل روبروم
نفسشو داد بیرون،گفتم میخوام برم
گفت یکم صبر کن،کجا میخوای بری؟
بازم بغضم ترکید،گفت تو دختر خوبی هستی
همیشه تو مهمونی ها میدیدمت دوست داشتم عروسم باشی،دختر خوب و خانم
وقتی فهمیدم بین تو و سهیل چی گذشته نا امیدم کردی،وقتی فهمیدم خودکشی کردی
منم حالم بد شد بردنم بیمارستان
گفتن سکترو رد کردم
به سهیل گفتم اون دختر تقاصشو پس داده پشیمونه،تو چی صاف صاف راه میری عین خیالت نیست
گفتم یا باید عقدش کنی و بری سر خونه زندگیت،یا از ارث محرومت میکنم
که اومد خواستگاری من فکر کردم سر عقل اومده،هممون اشتباه کردیم
باید هممون درستش کنیم
یکم قدم زد گفت تو اون خانم و میشناسی؟
اسمش چی بود؟گفتم شادی
مدل اتلیه سهیل بود،تمام کاراشو سهیل میکرد
گفت تو میدونستی باز زنش شدی
سرم پایین انداختم،راست میگفت
من خریت کرده بودم حالا نه راه پس داشتم نه راه پیش.
پدر شوهرم برگشت نگام کرد گفت سهیل ودوست داری،گفتم قبل این موضوع اره.
الان متنفرم ازش،من اگه باز برگردم
اگه باز ببخشمش
اون خانم باز زندگیمو خراب میکنه
درسته من اشتباه کردم،از اول هم اشتباه کردم
نباید یه اشتباه و چند بار تکرار کنم.
پدر شوهرم گفت میخوای چیکار کنی؟
گفتم طلاق میخوام...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیست وششم
درسته من اشتباه کردم،از اول هم اشتباه کردم
نباید یه اشتباه و چند بار تکرار کنم.
پدر شوهرم گفت میخوای چیکار کنی؟
گفتم،طلاق میخوام
سهیل هیچ وقت منو دوست نداشت الکی زندگیمو خراب کردم،نگاه به اقای نامی کردم
نگاش به یه نقطه نا معلوم بود
کلید انداخته شد تو در،سهیل اومد تو
باباشو دید کلید به دست خشک شده بود
گفت اااا سودابه کی اومدی؟
به به بابای گلم چه عجب یادی از ما کردی
گفتم فیلم بازی نکن من پدرتو اوردم
میدونه،سهیل مونده بود،آب دهنشو قورت داد
تکیه داد به دیوارگفت سودابه غلط کردم
رو کرد به باباش
گفت بابا مست کرده بودم،نمیدونستم چی شده
اون دختره گولم زد،باباش از جاش بلند شد
محکم زد تو صورت سهیل
گفت همه مقصرن
الا تو
تو خوبی
همه گولت میزنن
رنگ باباش قرمز شده بود
گفت تف به تو تف به من با این بچه بزرگ کردنم
طلاق سودابرو میگیرم لیاقتشو نداری
برو با همون خیابونی ها،
سودابه بابا وسایلتو جمع کن
رفتم تو اتاق وسایلو جمع کنم
سهیل هم اومد،گفت سودی غلط کردم
دستمو بردم طرف کمد دستمو
گرفت،گفت نکن خواهشا نرو
کجا میخوای بری،مامان بابات که نمیخوانت
داد زدم چرا منو نمیخوان،چیکار کردم
آدم که نکشتم،عاشق تو عوضی شدم
تقاصشم پس دادم،ولم کن،بسه
شناسنامه و یکم لباس برداشتم
اومدم سمت در
سهیل گفت سودی از در بری پشیمون میشیا
از خونه زدم بیرون
پدر شوهرم هم اومد،سوار ماشین شدیم
پدر شوهرم منو برد جلو خونه بابام
گفت دخترم مهرت چقدر بود
گفتم نمیخوام،فقط طلاقم گرفته بشه
گفت دفتر اتلیه میزنم به نامت جای مهرت
من داده بودم سهیل،گفتم اجارش داده
گفت به کی؟گفتم شادی
گفت نه سند به نام من
نمیتونه اجاره بده
گفتم پس حتما همینطوری داده
گفت دختررو پرت میکنم بیرون
گفت بشین اینجا من برم با خانوادت صحبت کنم میام،رفت تو خونه بابام.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیست وهفتم
گفت دختررو پرت میکنم بیرون
گفت بشین اینجا من برم با خانوادت صحبت کنم میام،رفت تو خونه بابام.
تقریبا شب شده بود
چراغ اتاقم خاموش بود
جوونیمو
زیباییمو
بهترین دوران زندگیم حروم سهیل شده بود
نگاه کردم تو آینه
آنقدر گریه کرده بودم که چشام کاسه خون شده بود یکم لباسمو مرتب کردم تا اینکه
در حیاط باز شد
بابام اومد
داشت با اقای نامی حرف میزد
در ماشین و باز کرد
پیاده شدم
سرم پایین بود
گفتم سلام
لبام میلرزید
بابا دستشو گذاشت پشت کمرم
گفت خوش اومدی بابا
رفتم تو خونه
مامان نگران جلو در ایستاده بود
تا منو دید بغض جفتمون ترکید
رفتم تو بغلش
گفتم مامان منو ببخش
غلط کردم مامان
بچگی کردم
بابا از فرداش افتاد دنبال کارای طلاقم
یه وکیل گرفت که کل کارارو انجام بده
سهیل هیج دادگاهی نیومد
بابام همش با اقای نامی در تماس بود
روز اخر دادگاه بود
اگه نمی اومد
اگه از من شکایت میکرد
۶ماه بود خونه بابا بودم
روز اخر تو دادگاه نشسته بودم
اسمم خونده شد
رفتم اما سهیل نبود
اقای نامی با بابام ایستاده بودن
قاضی اسم سهیل و گفت
اما گفتم نیومده
اقای نامی گفت میاد وعده ایی که دادم میاد
یهو در باز شد
سهیل خیلی شیک با کت شلوار اومد تو
گفت من کجارو باید امضا کنم
قاضی خندش گرفت
گفت اول صحبت کنیم بعد..
سهیل هم گفت جناب قاضی صحبت چی
طلاق ما به صورت توافقی انجام شده...
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍒داستان واقعی و آموزنده
بانام 👈 #سودابه 🍒
👈قسمت بیست وهشتم وپایانی
وقتی سهیل فهمید به جای مهرم پدرش دفترو بهم داده، مثل گوله آتیش شد
داد زد
تو از اول هم نقشه داشتی
باباش گفت لال شو خودم دادم بهش
رفتم تو بغل بابام
سهیل با پوز خند مارو نگاه کرد
گفت ولت کرده بودن عزیز شدی
بابام اومد حرف بزنه
آقای نامی پرید وسط،وگفت خواهش می کنم چیزی نگیداز بابا عذرخواهی کرد
گفت من به پسرم قول داده بودم که اگه سودابه خانم طلاق بده،سه دانگ از خونه خودمو بهش میدم.این سه دونگم فقط به خاطر اینکه سودابه خانم از دست سهیل راحت شه وبیشتر شرمنده ی شما نشیم دادم واز این بیشتر هم چیزدیگه ای نمیدم
سهیل قرمز شد
باباش رفت سهیل هم دنبالش
خوشحال بودم
از سهیل و تمام کثافت کاری هاش خلاص شده بودم
سال ۸۸ با بابا چند ماه بعد طلاقم دفتری رو که بجای مهرم گرفته بودم خالی کردیم
شادی نبود
دعا میکردم باشه تا تف کنم تو صورتش
اتلیه رو فروختم و یه اتلیه نزدیک خونه بابا گرفتم
سال ۸۹ فهمیدم سهیل و شادی عقد کردن
سال ۹۰ طلاق گرفتن و شادی برای کارش به دبی میره و اونجا موندگار میشه.وسهیل هم گم وگور شد وهیچ کس ازش خبرنداشت تااینکه
سال ۹۲ پدرش فوت میکنه
تو مراسم پدرش سهیل پیداش میشه
هیچ کس اونو نشناخته بود
سهیل معتاد به شیشه شده بوده
مرداد سال ۹۴سهیل به دلیل استفاده بیش از حد مواد جانشو از دست میده
روزی که فهمیدم مرده ادرس قبرشو از فامیلا گرفتم
رفتم
دلم سوخت
سهیل کسی که زمانی مرد رویاهای من بود وچشمام بجز اون کس دیگه ای رو نمی دید ..
حالا زیر خروارها خاک دفن هست
گریم گرفت
کاش عاشق نمیشدم
کاش کار یاد نمیگرفتم.
کاش نمیرفتم وهزاران کاش وافسوس دیگه
تمام خاطراتمون جلو چشام بود
بعد سهیل هیچ وقت اجازه عاشق شدن به خودم ندادم ومی ترسیدم از تکرار تجربه ی تلخی دیگر.
وتا حالا هم که این داستانو می نویسم فقط با کار کردن تنهایی خودمو پر میکنم
به امید روزی که همه این خاطرات تلخ و فراموش کنم وهیچ کس تجربه تلخ من راتو زندگیش تکرار نکنه.
از اینکه با صبوری داستان زندگی منو خوندید تشکر می کنم.
👈 پایان 👉
======================
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
======================