🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒داستان واقعی و آموزنده بانام 👈 🍒 👈قسمت بیست وچهارم اومد سمتم،گفت چی شده سودابه جان،گفتم الان رفتم خونه دیدم سهیل با دوست دختر قبلیش رو تخت خونم…. باز گریم گرفت مادر شوهرم گفت دوست دختر قبلیش؟پس تو چی بودی سهیل دوست دختر داشت تورو گرفت؟پدر شوهرم بلند گفت اااا اروم مادر شوهرم گفت دروغ میگه اخه گفتم همسایه دید زن اورده دید تو خونم چه وضعی بود پدر شوهرم گفت لا الل…… نشست رو مبل گفتم حاج اقا شما گفتید منو نگیره ارث نمیدید؟باز گفت لاال…. گفتم سهیل شب عروسیمون گفت مادر شوهرم چشاشو تنگ کرد و گفت شب عروسی چی؟ گفتم سهیل بعد محضر یه پارتی گرفت اسمشو عروسی گذاشت مادر شوهرم گفت افرین تو هم بی گناه صداش رفت بالا تو تو اون دفتر نشستی زیر پای پسر ساده من،بعد هم که کارت تموم شد دیدی سهیل نمیخوادت خودکشی کردی،ابروی مارو بردی تا گرفتیمت،حالا این چرندیات به پسرم نمیچسبه،پدر شوهرم رفت تو اتاق،بعد چند دقیقه اومد لباسشو عوض کرده بود گفت بریم خونت ببینم چه خبره مادر شوهرم گفت،ااااا پس من چی پدر شوهرم گفت نه،سودابه خانم بیا،سرمو انداختم پایین و پشت سرش رفتم. رسیدیم خونه اول رفتم جلو در همسایه ای که از چشمی خونه مارو نگاه میکرد اما هر چی زنگ زدم دروباز نکرد گفتم خانم خواهشا درو باز کنید حرفای شما خیلی کمک به زندگیم میکنه نا امید شدم کلید انداختم رفتیم تو خونه رو تختیم رو زمین اتاق افتاده بود .هیچ کس تو خونه نبود پدر شوهرم گفت سهیل موبایل داره با سر گفتم اره گفت یه زنگ بزن بهش گوشی و بزار رو بلندگو.. زنگ زدم سهیل جواب داد....... ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ ====================== http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 داستان وضرب المثل وسخن بزرگان👆 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ======================