#پارت_120
#به_همین_سادگی
جوشونده؟! حالم مگر با جوشوندههای ضدتهوع عمه خوب شه.
-اذیت نشین، بهترم.
عمه رفت سمت آشپزخونه.
-چه تعارفی شدی تو، الان برات درست میکنم .
کلافه نفس کشیدم و چه بد بود نقش بازی کردن.
چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه میگفتم. امیرعلی قامت بسته بود و من با نگاهم قربون
صدقهش میرفتم.دستهام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم، یاد کردم بزرگی خدا رو و قامت بستم؛ با بسم الله
گفتنم انگار معجزه شد و همه وجودم آروم.
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم تا یادم بمونه همیشه خدا رو دارم و چهقدر ممنونش هستم. با بلند شدنم
امیرعلی جوشونده به دست روبهرو و نزدیکم نشست.
-قبول باشه.
لبخندی زدم.
-ممنون، قبول حق.
اخم ظریفی کرد.
-حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود، عمه شلوغش کرد.
دل نگران گفت:
-چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دلنگرانیهای امروزش گفتم:
-خوبم امیرعلی، باور کن.
با انگشت اشارهی تا شدهش شقیقهم رو نوازش کرد.
-مطمئن باشم؟
سرم رو چرخوندم و انگشت تو هوا موندهش رو بـوسـیدم.
-آره مطمئنِ مطمئن. مرسی که هستی و دل نگران.
نگاهش رو به چشمهام دوخت، توی چشمهاش محبت موج میزد. نیمخیز شد و پیشونیم رو بـوسـید.
-نمازت رو بخون، جوشونده رو هم بخور.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد