جوشونده؟! حالم مگر با جوشونده‌های ضدتهوع عمه خوب شه. -اذیت نشین، بهترم. عمه رفت سمت آشپزخونه. -چه تعارفی شدی تو، الان برات درست میکنم . کلافه نفس کشیدم و چه بد بود نقش بازی کردن. چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه میگفتم. امیرعلی قامت بسته بود و من با نگاهم قربون صدقهش میرفتم.دستهام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم، یاد کردم بزرگی خدا رو و قامت بستم؛ با بسم الله گفتنم انگار معجزه شد و همه وجودم آروم. نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم تا یادم بمونه همیشه خدا رو دارم و چه‌قدر ممنونش هستم. با بلند شدنم امیرعلی جوشونده به دست روبه‌رو و نزدیکم نشست. -قبول باشه. لبخندی زدم. -ممنون، قبول حق. اخم ظریفی کرد. -حالت بد شد؟ -چیز مهمی نبود، عمه شلوغش کرد. دل نگران گفت: -چرا صدام نزدی؟ خوشحال از دلنگرانی‌های امروزش گفتم: -خوبم امیرعلی، باور کن. با انگشت اشاره‌ی تا شده‌ش شقیقه‌م رو نوازش کرد. -مطمئن باشم؟ سرم رو چرخوندم و انگشت تو هوا موندهش رو بـوسـیدم. -آره مطمئنِ مطمئن. مرسی که هستی و دل نگران. نگاهش رو به چشمهام دوخت، توی چشمهاش محبت موج میزد. نیمخیز شد و پیشونیم رو بـوسـید. -نمازت رو بخون، جوشونده رو هم بخور. ✍🏻میم. علی زاده