#پارت_170
#به_همین_سادگی
هنوز به این بیپروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم، انگار داشتم تب میکردم؛ البته دلم هم ضعف میرفت از
خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من که حرف و رسم اول عاشق شدن یه مرد بود؛ اما با
لحنش توبیخم کرد، برای کاری که انجام ندادم و من این رو دوست نداشتم به خصوص اون اخمی رو که بین
پیشونیش افتاده بود.
سرم رو چرخوندم سمت پنجره و بیاختیار اخم کردم، سکوت بود و سکوت؛ انتظار میکشیدم تا مثل همیشه با لحن
مهربونی بگه قهری و من ناز کنم و انگار دلم تلافی کردن اون اخمش رو میخواست.
-محیا چی شد یه دفعه؟
سر چرخوندم و ابروهام رو دادم بالا.
-چی چی شده؟
بین دو ابروم ضربهی آرومی با انگشت اشارهش زد و بعد دنده رو عوض کرد.
-میگم این اخم چیه یه دفعه؟ به خاطر حرفهای منه؟ خب این اعتقادهای منه عزیزم، نمیتونم عوضش کنم،
سعی کن باهاش کنار بیای.
از این جمله امریش حرصم گرفت، وسط عاشقی این چیزها هم نمک بود دیگه برای چاشنی.
-با چی کنار بیام؟ با اخم و توبیخی که به خاطر کار نکرده باهام میکنی؟
نیمهی ابرو چپش رو داد بالا و راهنما زد و کنار خیابون پارک کرد، حق به جانب گفت:
-من؟
دست به سینه شدم و سعی کردمنگاهش نکنم.
-نه پس من. حرفهات رو قبول دارم؛ ولی تو جوری اخم کردی انگار من این کار رو انجام دادم و تو ناراضی
هستی، این همه جلسه عروسی رفتیم تو جوری من رو دیدی که به نظرت...
ادامه جملهم رو خوردم و خجالت کشیدم بگمش.
- نه اصلا، منظورم این نبود.
اخمهام باز شد و مثل بچهها لب چیدم.
-خب پس چی؟ تو میتونی همین اعتقاداتت رو دوستانه بهم بگی و بعدش هم دستور ندی. وقتی اینجوری اخم
میکنی، به خاطر کاری که انجامش ندادم دوست ندارم.
-دل نازک شدی.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_171
#به_همین_سادگی
عوض این جمله دلم یه جمله دیگهی میخواست، عادت کرده بودم بعدِ مهربون شدنش به جملههای ناب.
کشیده گفتم:
-نخیرم.
با گرفتن چونهم صورتم رو چرخوند و نگاهم از سایهی درختی که روی کاپوت ماشین افتاده بود کشیده شد روی
صورتش که نه مهربون بود و نه اخمو.
-الان یعنی قهری پس؟
- نه. نه خب؛ اما... اخمت رو دوست ندارم، من فقط قصدم شوخی بود.
لب پاینش رو کشید توی دهنش و به چشمهام خیره شد.
-باشه من معذرت میخوام. این اخم از عمد نبود، قصدم هم اصلا توبیخت نبود.
رک عذرخواهی کرد و من باورم نمیشد در عین غرور داشتن مردونهشاشتباهش رو با یه عذرخواهی محکم
جبران کنه و من دلم بلرزه برای غروری که مکملش مهربونی بود.
-حالا آشتی؟
خود به خود لبهام کش اومد به یه خنده.
-من که قهر نبودم.
ابروهاش رو تا به تا کرد.
-بله خب معلوم بود.
از ته دل به جملهای که به طعنه و برای شوخی گفته بود، لبخند زدم. خدایا میشه پایان همهی دعواها و
دلخوریهایِ نمک زندگیمون همین قدر خوش باشه؟
***
-خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفتهش رو آورد پایین، چهرهش متفکر بود تا متعجب.
-علی قرار بود قبل از خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه.
آبی رو که داشتم میخوردم با شدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی کشید و زد
پشتم.
-خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها. اوی محیا سالمی؟
نفس بلندی کشیدم تا سرفهم آروم بگیره، رو به عطیه اخم کردم.
-تو الان چی گفتی؟
-جون عطیه زبونت رو تو دهنت نگه داری، نری به امیرعلی بگی.
-دیدم تعجب نکردی ها، الان دقیقاً منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علیآقا...
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_172
#به_همین_سادگی
سکوت کردم که خودش گفت:
-بله با هم در ارتباطیم، اون هم تلفنی و فقط در حد مشکلات درسی.
چشم غرهای بهش رفتم.
-آره جون خودت.
-خب چه عیبی داره؟ با همین تلفنهای درسی فهمیدیم همدیگه رو دوست داریم.
چشمهام گرد شد و داد زدم:
-عطی!
ِ کِش مو رو از سرش کشید و موهاش رو با دستش شونه کرد.
-عطی و درد، آرومتر؛ خوبه الان شوهرت توبیخت کرد.
-من رو نپیچون، الان باید بهم بگی؟ بیمعرفت.
دستهاش رو به کمرش زد و طلبکارانه نگاهم کرد.
-تو که ته معرفتی بسه، چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام.
-تو میدونستی؟
-بله میدونستم.
-خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم، تو خواهرش بودی.
با رنجش نگاهم کرد و دوباره موهاش رو توی کش قرمزش پیچوند.
-اما بیشتر دوست تو بودم.
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست.
-خوبه که اصلا به روم هم نیاوردی، از تو بعیده.
کنارم نشست.
-ایش... از بس ماهم.
-خب خانمِ ماه، پس دیگه احتیاجی به نظرخواهی نیست؛ قیافهت جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن تو دلتون
رو داد میزنه.
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دستهاش دور پاهاش حلقه شد، یه خط لبخند محو هم روی لبش.
-خوبه که به عشقت برسی نه؟ عاشق شدن قبل از ازدواج یه دیوونگی محضه؛ چون اگه نرسی به عشقت و اون تو
رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_173
#به_همین_سادگی
با حرفش موافق بودم، من حتی وحشت هم داشتم از این که امیرعلی ازدواج کنه با غیرِ من. دقیقا نمیدونم اگر این
اتفاق میافتاد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیادهروی کرده بود از کنار امیرعلی بودن، چی میشد. چهقدر سعی
کردم برای فراموشی؛ اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه، وقتی بلرزه و بریزه، وقتی با دیدن یه نفر ضربان
بگیره؛ یعنی عاشقه. دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی.
سرم رو بالا و پایین کردم.
-پس عطیه خانوم ما هم عاشق بوده.
-آره
-خوبه بابا، علیآقا که اصلا بهش نمیاومد اهل این حرفها باشه. پس بگو دقیقا.
چرا تو اون شب اومدی خونهی عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی.
قری به گردنش داد.
-اولاً راجع به آقامون اینجوری حرف نزن، بعدش هم، نخیر میدونستم اونشب نیست.
-اوهو شما که میفرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی! چه طوری به اینجا رسیدی؟
-اولش باور کن همین بود، یه سری کتاب تست و اینها برام آورد، من هم هر جا گیر میکردم زنگ میزدم میپرسیدم
تا اینکه...
یه ابروم بالا پرید.
-خب تا اینکه چی؟
-دیگه دیگه، این قسمتش خصوصیه. مگه تو لحظههای نابت با امیرعلی رو بهم میگی؟!
چون نزدیکم بود ضربهای حوالهی سرش کردم.
-حیا کن، الان تو باید خجالت بکشی. خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزهی دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واسهت نمونده بود.
-حالا یعنی الان بیام بیرون، باید مثل رنگینکمون رنگ به رنگ بشم؟
-بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه.
دستهاش رو به هم کوبید و ذوق کرد.
-آخ جون حالا کی قراره بیان؟ علی خواسته غافلگیرم کنه.
با تاسف براش سر تکون میدادم که بالشت مخمل بنفش کنارش رو زد بهم.
-برای خودت متاسف باش، بعدش هم پاشو برو دیگه. برو جواب مثبتم رو اعلان کن من هم ببینم میتونم با این
لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالتزده به نظر بیاد یا نه، پاشو.
-بیچاره علیآقا، چی بکشه از دست تو.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_174
#به_همین_سادگی
-مطمئن باش به پای داداش بدبخت شدهی من نمیرسه.
براق شدم بپرم بهش که بالشت رو سپر خودش کرد و مشتم به جای شونهش نصیب بالشت شد و اون هم هرهر خندید.
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی، خدای من! نکنه حرفهامون رو شنیده باشه!
با ترس سرم رو آوردم بالا و یه دفعه گفتم:
-سلام.
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک.
-در روز چند بار سلان میکنی ؟ علیک سلام، حالا چرا هول کردی؟
حالتش که میگفت چیزی نشنیده؛ ولی لرزش صدای من دست خودم نبود، نگاهم رو دزدیدم.
-کی من؟ نه اصلا.
-محیا من رو ببین، مطمئنی؟
نمیتونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم، نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف.
سرم رو چرخوندم و نگاه کردم به چونهش.
-هول نشدم،تو اینجا چیکار میکنی؟
یه قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش، ابروی هشتی شدهش نشون میداد حرفم رو باور
نکرده.
-اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم:
-جوابش مثبته.
تک خندهای کرد و بعد تک سرفهی مصلحتی.
-چه زود. یعنی قبول کرد؟ مطمئن؟ برم بگم به مامان؟
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده، دستهام رو به کمرم زدم.
-میگم جوابش مثبته دیگه، یعنی قبول کرده؛ بله.
به تغییر موضع من نگاهی کرد.
-خب حالا خانوم دعوا که نداری.
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشمهاش رو باریک کرد.
-مطمئنی اول هول نشدی؟ یه چیزی بود ها!
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_175
#به_همین_سادگی
اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار.
-امیرعلی!
شونههاش رو بالا انداخت، من راه اتاقش رو پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقهی راهم شد.
همونطور که در اتاقش رو باز میکردم گفتم:
-امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟
دستهاش بیهوا دور کمرم حلقه شد و من ترسیدم.
-چیه بابا؟!
-ترسیدم خب، نفهمیدم اومدی نزدیک.
حلقه دستهاش رو تنگتر کرد و من دلم ضعف میرفت برای این مهربونیهای یه دفعهایش.
-آی محیا، نزن موهاتو تو صورتم دختر بدم میاد.
سرم رو چرخوندم تا صورتش رو ببینم.
برای چند ثانیه قلبم مچاله شد. من مثل همهی رویاهام فکر میکردم، مثل همهی اون چیزی رو که خونده بودم تو
رمانها و قصهها؛ فکر میکردم الان عطر موهام رو نفس میکشه.
با بوسهی مهربونش که کاشته شد روی موهام به خودم اومدم.
-چیه موهات رو زدی تو صورتم طلبکار هم هستی؟! باز کن اون اخم ها رو ببینم، عاشق این موهای کوتاهتم.
امیرعلی هم عادت کرده بود با یه جمله حسهای بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه
همهی رسمهای عاشقی مثل هم نیست، اون هم بیمقدمه.
اخمهام خود به خود باز شد و لبهام به یه خنده کش اومد.
-نگفتی، اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و لبخند سر حالش کم کم میشد یه خط لبخند مهربون.
-خانوم من، هر وسیلهای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست، پس دلیلی برای اجازه نیست.
لحنش، جملهش؛ همهی احساسم رو نوازش میکردن.
بیهوا گونهش رو بـوسـیدم.
-قربونت برم، دستت مرسی.
صورتش باز هم از برخورد موهام به صورتش جمع شده بود.
-جمع کن موهات رو دختر.
رسم عاشقی ما قشنگتر بود، بدم نمیومد باز هم با موهای کوتاهم اذیتش کنم.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_177
#به_همین_سادگی
موهام رو زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش.
-خب تو اون روز از من دور میشدی، بعد هم کچلت کرده بودن من هم کلی گریه کردم.
- حالت از دوریم گریه میکردی یا به خاطر کچل و زشت شدنم؟
اخم مصنوعی کردم و امیرعلی منتظر نگاهم کرد.
-خب معلومه چون دور میشدی دیگه.
-پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟
موهاش رو به هم ریختم، امیرعلی رو جدی نمیخواستم.
-خب معلومه، شک داری؟
به جای جواب نگاه عاشقانهای مهمونم کرد، من هم برای فرار از اون نگاه که بیتابم میکرد آلبوم رو بستم و لبهام
آویزون شد.
-خیلی بیمعرفتی، یه عکس از من نداشتی.
یه ب وسهی کوچیک مهمون لبهای برگشتهم شد و من هر دفعه باید دلم میلرزید.
-مگه تو داشتی؟
سعی کردم سرم بالا نیاد و نگاه امیرعلی الان مطمئناً شیطنت داشت، درست مثل صداش.
-خب معلومه.
- شوخی میکنی؟ از کجا اون وقت؟
روی جلد آلبوم که پر از گلهای رنگی بود، با انگشتم خطوط فرضی کشیدم.
-یه عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم.
میخواست بخنده، چشمهاش داد میزد؛ ولی اخم کوچولویی کرد.
-کارت اشتباه بوده محیا جان. میدونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمیگرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی؟
امیرعلی از کابوس شبهای من میگفت، از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانههای مختلف سرکوبش کرده
بودم.
- میدونم.
سکوت کرد و سکوت کردم، تو دلم گفتم خدارو شکر که شد. دستش دور شونههام حلقه شد و من همونطور
نشسته، مهمون آغـوش گرمش شدم و پیشونیم بـوسـیده شد.
-خب حالا بیا بهت یه خبر خوب بدم، دو شب دیگه عمو اینها میان اینجا برای خواستگاری.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_176
#به_همین_سادگی
-اهم... اهم.
با صدای عطیه من خجالتزده سرم رو پایین انداختم. من که همیشه بیحواس بودم؛ ولی عجیب بود از امیرعلی
این بیپروایی وسط حیاطی که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه.
امیرعلی حلقه دستش رو شل کرد و من آروم از آغـوشش دل کندم.
-میگما ببخشید بد موقع اومدم.
-به به عروس خانوم ما.
با این حرف امیرعلی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و چشمک امیرعلی به من و چشمغرهی عطیه.
امیرعلی دستش رو دور شونههای عطیه حلقه کرد.
-قربون خواهر خودم. بیا بریم پیش مامان و بابا، بابا باهات حرف داره.
چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت:
-محیا خانوم تو نمیای؟
تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه.
-نه من آلبومم رو میبینم.
***
-به چی میخندی؟
با صدای امیرعلی خندهم رو به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش.
-نه نشد دیگه، صبر کن ببینم به کدوم عکس من میخندیدی.
خجالتزده گفتم:
-به جون خودم...
سرش بالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم رو خوردم.
-خانوم من، شما همینجوری هر چی بگی من قبول میکنم؛ پس دیگه هیچوقت هیچ قسمی رو به حرفهات
اضافه نکن.
آلبوم رو با همون دستی که روی صفحاتش گذاشته بود، باز کرد.
-خب. به به سرباز و کچل بودن من خنده داره؟!
لبم رو گزیدم.
-امیرعلی باور کن به تو نمیخندیدم، یاد خودم افتادم که اون روز چه گریهای کردم برات.
-گریه کردی؟ چرا؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_178
#به_همین_سادگی
باز هم امیرعلی تونسته بود لحظههام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه.
-چه عالی. پس به زودی عروسی داریم، باید برم دنبال لباس.
با خنده و انگشت اشارهش ضربهای به پیشونیم زد.
-خانوم من بذار همه چی حتمی بشه، من نمیدونم شما خانومها چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میوفتید.
خندهی ذوقزدهم رو جمع کردم.
-مسخره نکن، اصلا خودت باید باهام بیای خرید.
لبهاش رو با زبونش تر کرد.
-به روی چشم، فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده.
-میخوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون، دلم هر روز دیدنت رو میخواد.
همهی حرفهای امیرعلی غیر مستقیم فقط یه مفهوم ساده داشت، دوستت دارم.
باز نگاهم افتاد به دیدن فرش اتاقش و اون با بـوسـیدن پلکهای نیمه بازم نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش
کرد و من نمیدونستم امروز با این بـوسههای بیقرارش چه کنم! بیمقدمه بودن و امروز پر از حرارت و من قلبم
عاشقتر از عاشق میشد.
-ببینمت، تو که مخالف نیستی؟ چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونهی منفی.
نفس عمیقی کشید که از سر آسوده خاطر بودن، بود.
-خوبه، پس اول باید به فکر لباس عروست باشی بعد از لباس مجلسی.
-من لباس عروس نمیخوام.
چین چین شد بین ابروهاش.
-یعنی چی این حرف؟
شونههام رو بالا انداختم و میشد امروز خیلی حرف نگفته رو گفت.
-یعنی من جلسه عروسی نمیخوام .
دست کشید پشت گردنش.
-تا حد آبرومندانهش رو میتونم برات بگیرم.
چشمهام گرد شد، اشتباه برداشت کرده بود.
-امیرعلی این چه حرفیه؟! من اصلا منظورم این نبود.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_179
#به_همین_سادگی
نگاهش ته مایه دلخوری داشت.
-پس این حرف یعنی چی؟
با انگشت اشارهم بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخمهاش باز بشه و موفق شدم.
-آها حالا شد؛ یعنی اینکه دوست دارم به جاش برم یه سفر معنوی و زیارتی.
-اون وقت نمیشه این سفر رو بعدش رفت؟
-خب چرا، ولی من دسوت دارم به جای جلسهی عروسی که فقط چند ساعته و فقط چند عکس ازش یادگارمیمونه و نمیفهمی چهطوری این ساعتها میره، برم یه سفر زیارتی و یه قلب عاشق هدیه بگیرم و برای اول
زندگیمون کلی دعا جمع کنم؛ برای خوشبختی و کنار هم بودن.
چشمهاش و لبهاش یه عاشقانهی خاص به آدم القا میکرد.
***
این خیابون به معنای واقعی کلمه بهشت بود، بینالحرمینی که آرزوش رو داشتم.
سر که بچرخونی یه طرف حرم علمدار کربلا باشه و یه طرف حرم آقام امام حسین(ع). سرم رو تکیه دادم به شونهی امیرعلی که داشت برام زیارت عاشورا میخوند. نگاهم رو چرخوندم روی گنبد طلایی
و پرچم سرخش و توی دلم گفتم «ممنونم آقا.» اشکهام ریخت، من امیرعلی رو مدیون همین آقا بودم و چقدر
خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادر نمازم. با سجده
رفتن امیرعلی، من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بینالحرمین و با امیرعلی ذکر سجدهی شکر آخر
زیارت عاشورا رو زمزمه کردم.
سر که بلند کردم، امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونهش و به صورتم لبخند زد.
-قبول باشه.
-ممنون هم چنین.
-راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شام و استقبال.
لبخند رضایتمندانهای زد.
-دستشون درد نکنه.
-ولی کاش جلسهی عروسیمون رو هم میگرفتیم.
خسته شده بودم از این حرف تکراری، کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه
گرفتن.
-امیرعلی!
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_180
#به_همین_سادگی
-خب راست میگم، هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه.
سرش رو به سرم تکیه داد.
-لباس عروس بهونهست، هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون
کنار تو خوشبختترینم.
با انگشتش به نوک بینیم ضربه زد.
-فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تورتوری نپوشیدی؟
- بله مطمئنم. بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت، تازه عکس هم دارم فقط جای تو خالیه تو عکس.
از ته دل خندید و من دستهام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم رو تکیه دادم به شونهش.
-خوابت گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم و این هوا عطر بهشت داشت.
-نه. دارم فکر میکنم عطیه قراره چه ریختی خونهم رو بچینه، هر چند هر جور چیده باشه سر خونهی خودش
تلافی میکنم.
-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت میکنم هر جور خواستی خونهت رو بچینی.
غرق خوشی شدم از حرفش و طعم زندگی مشترک رو از حالا داشتم میچشیدم.
- قول دادی ها، باز دو روز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خستهم؛خانوم شام بده خستهم و خانوم حال ندارم
فوتبال داره.
دستش رو گرفت جلوی دهنش، از خنده شونههاش لرزید که گفتم:
-هر چند که همچین هم وسایل سنگینی ندارم جابهجا کنم، مبل رو که حذف کردی؛ سرویس تخت خواب هم که
نذاشتی بخرم.
خندهش رو جمع کرد.
-آخه خونهی نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدش هم این همه آدم روی زمین
میخوابن ما هم مثل اونها، حالا تو روی زمین خوابت نمیبره؟
-تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگ هم میخوابم.
زد زیر خنده و من از جملهای که بیپروا گفته بودم گونههام گل انداخت و خجالتزده گفتم:
- ببخشید، نخند دیگه.
با جمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_181
#به_همین_سادگی
-چشم.
هنوز هم به انگشتهام نگاه میکردم که آروم گفت:
-میتونی ساده زندگی کنی؟
نفس گرفتم این هوای خوشبختی رو.
-چرا که نه، اصل زندگی کردن یعنی سادگی.
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد نگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت:
-خیلی دوستت دارم.
این اولین بار بود که لابه لای مفهومها، این جمله گم نشده بود؛ با همهی سادگی این جمله از زبون امیرعلی چه
رقصی به پا کرد کوبش قلبم.
بلند شد و دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم.
-بریم زیارت؟
رو به حرم حضرت ابوالفضل (ع) سلام دادیم و رو به حرم امام حسینقدمهامون رو دست تو دست هم برداشتیم و
این سر آغاز یه خوشبختی بود، پر از عطرعاشقی کنار لمس نگاه خدا. زیر لب زمزمه کردم «از همه طعمهای عشق
فقط من عاشق یه طعم شدم، اون هم عشق با طعم سادگی.»
خــ♥️ـــدایا #شکرت
پایان❣
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد