(دانایی) ای دل به راه جهل منه پا را زایل مساز ، فکر مصفّا را دانش بجو که از اثر دانش قدر و بهاست مردم دانا را دانشوران ، هماره توانایند پیروزی اَست خلق توانا را دانا به هرچه می‌نگرد خواند آیات فضل ِ خالق یکتا را دانا نمی‌کند به عبث سودا پاره گلیم و پرده‌ی دیبا را دانا نمی‌دهد گهر و گیرد پاداش آن حَجاره‌ی خارا را دانا به یُمن علم ، نماید حل از مشکلات خویش معمّا را آن را که هست مشعل دانایی روشن بر اوست پرده‌ی ظَلما را دانشوران ز فضل و هنر باشند قائم مقام ، ساحت غَبرا را گیرد بشر ، ز قدرت دانایی بر اوج چرخ، منزل و مأوا را دانا ز راه علم ، همی بیند شئِ عُجابِ سُفلی و علیا را دانشور از ثریٰ زاثر بینش آرد به عقد ، عِقد ثریا را نادانی اَست موجب هر لغزش نادان به جان خَرَد غم دنیا را نادان کجا حقیقت دین فهمد اسلام یا که مذهب بودا را؟ با سامری ز جهل یکی داند اعجاز موسیٖ و ید بیضا را زیبا و زشت را ندهد تشخیص آنکو نخوانده زشتی و زیبا را از هم تفاوتی ، نتواند داد صیّادِ جهل، پشّه و عنقا را نادان چه‌سان تمیز دهد از جهل از کعبه ، فرق دیر و کلیسا را؟ نادان نمی‌دهد به جهان تمییز فرق سفال و لؤلؤ لالا را نادان ز جهل خود نتوان فهمید خسران و سود حنظل و خرما را آن کس که بی تمیز بوَد هرگز نتوان شناخت پستی و بالا را آن‌کس که هست فاقد دانایی داند قرینه ، قطره و دریا را نادان چو کور فاقد بینایی‌ست کی می‌دهد تمیز ، الف و با را؟ نادان ز کور هم ، بوَد اعماتر روشندلی‌ست اعمی ِ دانا را آن را که نیست بینش و دانایی زآن برتری‌ست دیده‌ی اعما را داند برابر ، آن که بوَد جاهل سنگ سیاه و درّه‌ی بیضا را چون فرصت‌است وقت غنیمت دان گر که تو را ست همّت و یارا را زین عمر می‌توان که بری بهره دانی ز خَلق ِ خود اگر امّا را یغماگر است گرگِ اجل زنهار با گلّه باشدش ، سر یغما را امروز سعی خود منما باطل خواهی اگر سعادت فردا را خورشید فیض اگر طلبی ای دل کمتر مباش! همّت حربا را گر خود شدی به طالع خود بدخواه از کس مکن گلایه و شکوا را نبوَد به قدر ذرّه ، قضای حق خواهان درد و رنج تو و ما را ایزد نموده حافظِ کِرمی پَست در قعر بحر ، صخره‌ی صمّا را چون اختیار در کف ما باشد از سعی خود بجوی ، تمنا را هستی مریض و بی‌مدد دارو ممکن مدان عِلاج و مُداوا را بنیان فکن هَریمن شهوت را کن طرد ، دیو نفس هیولا را با نیزه‌ی شکسته، چه‌سان داری؟ دعوی جنگ و عرصه‌ی هیجا را دکّان بی متاع ، نمودی باز دعوی کنی به سفسطه سودا را مزد قبال سعی و عمل ، بخشند خلد و قصور و سدره و طوبا را آنکو قرین رنج بوَد یک‌چند آخر بیافت ، گنج ِ مهیّا را نایل به روز وصل شود آنکو بیند فراق ِ یک شب یلدا را با جِدّ و جهد کسب توانی کرد جاه و جلال خسرو و دارا را آوخ که جمله فاقد تقواییم پوشیده‌ایم جامه‌ی تقوا را نادان صِرف و گمره هر راهیم داده به خلق، حکمت و فتوا را با ما کسی به فکر مدارا نیست کز دست داه‌ایم ، مدارا را خواهی اگر سعادت جاویدان بنیوش این نمونه سخن‌ها را بیهوده طی مکن گهر عمرت از کف مده ، نیامده فردا را (ساقی) بیان شعر تو خود کافی‌ست با یک اشاره ، مردم دنیا را سيد محمدرضا شمس (ساقی) 1394/11/20 eitaa.com/shamssaghi