دیگر نمی‌گیری چرا از من نشان ای دوست؟! شاید که افتادم ز چشمت ناگهان ای دوست! گم می‌شوم آخر شبی ، از پیش چشمانت... تا کس نگیرد بعد ازین از من نشان ای دوست مانند گنجشکی رها ، از دام این دنیا ـ پر می‌زنم آخر به سوی آسمان ای دوست مثل ستاره می‌روم سوسو زنان در شب پنهان شوم تا در میان کهکشان ای دوست یا می‌روم در کوه و صحرا و بیابان ها یا می‌روم در دشت های بیکران ای دوست یا می‌روم در جنگل انبوهِ تنهایی ـ تا گم شوم از چشم های دشمنان ای دوست یا می‌شوم چون قطره‌ی باران دشتستان یا می‌شوم مانند یک رنگین کمان ای دوست یا می‌کنم چون جغد در ویرانه‌ای مسکن یا می‌روم از این مکان تا لامکان ای دوست یا می‌شوم کُشته به تیر خشم صیادی دور از همه چون مرغکی بی آشیان ای دوست یا می‌زنم آتش به جانم تا شوم آزاد... چون دودهای شعله‌ی آتشفشان ای دوست یا می‌کنم دٍق عاقبت از غصه و اندوه یا می‌کشم سر ساغری از شوکران ای دوست دنیا ندارد ارزش ماندن که عمری را با غم کنم سر در میان کاروان ای دوست خالی کنم از زیر بار این جهان ، شانه... زیرا شدم بر شانه ها بار گران ای دوست طی شد تمام عمر، در ناکامی و حسرت شاید که گردم بعدٍ رفتن کامران ای دوست مرده پرستان را نباشد چشم آسایش بر لشکر امیدوار زندگان، ای دوست شد شایگان چون قافیه هرگز مکن عیبم چون واقفم در شعرِ تر بر شایگان ای دوست (ساقی) در این دنیا اگرچه بی سرانجامیم آنکو که رفت از این جهان شد جاودان ای دوست از من مشو دلگیر اگر که حرف دل گفتم «من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست» ۱ سید محمدرضا شمس (ساقی) 1399/05/05 http://eitaa.com/shamssaghi ۱ـ استاد بهمنی