هیچ می‌دانی چرا زار و پریشانم هنوز ؟ چون دل از دلبر گرفتن را نمی‌دانم هنوز ای طبیب عشق! از من ازچه روگردان شدی کوهی از درد و غمم محتاج درمانم هنوز گرچه خود یک سر بریدی عهد دیرین را ولی من علی‌ٰرغم تو بر این عهد و پیمانم هنوز گشته در خون از تحسّر برکه‌ی چشمم ببین اشک هایم می‌چکد از خون به‌دامانم هنوز لحظه‌ای غافل نشد یادم ز ماه روی تو طالع روی تو را ، آیینه گردانم هنوز کرده‌ای بیرون اگر از خانه‌ی قلبت، مرا جای داری در میان قلب ویرانم هنوز از گرانی، عاقبت بازار ها گردد کساد گرچه من بیزار از اجناس ارزانم هنوز گر به سنگ غم شکسته شیشه‌ی قلبم ولی من تورا با این دل بشکسته خواهانم هنوز سال‌ها بگذشت و در حسرت-سرای انتظار چشم بر راهت نشسته، مات و حیرانم هنوز سروِ اندام تو را دیدم چو در باغ خیال همچو نیلوفر به دور خویش پیچانم هنوز جسم بی‌حالم نبین و این سکوت خسته را عاشقی درمانده‌ام اما غزل‌خوانم هنوز عشقِ امروزی شده اندیشه‌ی روباه ها بیشه_زار عاشقی را شیر غرّانم هنوز عاقلان دیوانه خوانندم زنندم پوزخند زیر پُتکِ طعنه‌ها محکم چو سِندانم هنوز ای بهار دل‌نشین! گل کن به باغ آرزو... جان به لب آمد چو در بند زمستانم هنوز در دل مرداب این دنیا اگر هستم اسیر قطره‌ای از موج دریایی خروشانم هنوز پس مکن از من نهان، شوق درون خویش را چون نهانِ عشق را سربسته، می‌دانم هنوز دیدگانم شد سپید از عمر جان_فرسا ولی عشق را از برق چشمان تو می‌خو‌انم هنوز دل نبستم بر کسی غیر از تو آگاهی که من عشق را در سینه از غیر تو نتوانم هنوز (ساقی) چشم خمارت را چو دیدم در ازل مستِ آن چشم خمار و ناز مژگانم هنوز گرچه می‌گویم سخن در بزم ارباب ادب طفل ابجدخوان و شاگرد دبستانم هنوز سید محمدرضا شمس (ساقی) 1396 eitaa.com/shamssaghi