#سرگذشت #پژمان
#تاوان(۲)
#پارت_سی_پنج
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
داشتم دیوونه میشدم….صدای دخترایی که التماس میکردند تا برای خواستگاریشو برم وگرنه آبرو و حیثیتمون به باد میرفت…..بحث و دعواهای برادرای دخترا و خانمها توی سرم اکو میشدم و سردردهای عجیب آزارم میداد…،چشمهامو بستم و با تنها دارایی که زبونم بود به خدا گفتم:خدایا….تو که میدونی من نه پدر دارم و نه مادر..،.الان کی میخواهد از من مراقبت کنه؟؟؟؟کاش همین سری که برام مونده رو هم ازم میگرفتی…..حالا چی میشم خدا؟؟؟مجبورند ببرند بزارند خونه ی سالمندان یا بهزیستی…😭هر روز خواهرا و برادرام میومدند و بهم سر میزدند….ملاقات کننده زیاد داشتم از اقوام نزدیک مثل عمه و عمو تا دخترا و پسراشون…….چند روز گذشت……یه روز که مثل همیشه داشتم ناله میکردم و ته دلم میگفتم :وای خسته شدم….چقدر دراز بکشم؟؟؟دلم میخواهد بلند شوم و راه برم…..همینطوری که ناله میکردم حس سبکبالی و راحتی اومد سراغم…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد