eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. چون همشهری بودیم بعدها متوجه شدم که همسرش طلاقش داده…….هر چند که خواسته ی خوده فرشته بود و اون منو خونشون دعوت کرده بود ولی من هم مقصربودم و الحق که با زندگی یه خانواده بازی کردم و باعث شدم اون زندگی از هم بپاشه….اکثر همشهریها فهمیده بودند و یه مدت پشت سرم حرف و حدیث زیاد بود…..فکر کنم به خاطر قضیه ی فرشته ،،،داداشم حرفهای خانمشو در مورد قصد تعرض من بهش رو باور کرد چون خیلی با من سرو سنگین شده بود……نزدیک تعطیلات عید شد و طبق معمول اماده شده بودم برم شهر خودمون که دخترعمه ام زنگ زد و گفت:پژمان!!!فعلا این طرفها نیا چون مادر فرشته خیلی نفرینت میکنه و همه پشت سرت حرف میزنند…..ممکنه اتفاقی بیقته ،،،آخه تورو باعث بهم خوردن زندگی فرشته میدونند….گفتم:بیخود کردند…..میام ببینم چیکار میتونند بکنند؟؟؟؟برای من دیگه هیچی مهم نبود نه آبرو و نه هیچ چیز دیگه ایی….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. لج اونا و برای اینکه ثابت کنم هیچ کاری نمیتونند بگنند همون عصر با ماشین بسمت شهرمو راهی شدم……از هیچ کی نمیترسیدم و هیچ کسی برام مهم نبود…هوا تاریک شده بود که رسیدم و رفتم خونه ی پدریم…..اون شب هیچ جا نرفتم و موندم خونه تا ببینم چی میشه…؟؟؟ صبح که بیدار شدم دیدم ماشینمو آتیش زدند و انگار حتی میخواستند خونه رو هم به آتیش بکشند که پسر عموهام دیده و فراریشون داده بودند…خواهر وسطیم که طلاق گرفته بود در طول این چند سال ازدواج کرده و حتی یه بچه هم داشت ...وقتی دیدم وضعیت مناسب نیست و ممکنه بلایی سرم بیارند رفتم خونه ی خواهر وسطیم..شوهرش خونه نبود ومن برای اینکه اون اتفاقات یادم بره شروع کردم به مشروب خوردن که یهو شوهرش اومد…،،شوهر خواهرم با خانواده ی فرشته اینا فامیل و همسایه بودند…..با دیدن من کلی حرف بارم کرد و خواست به خانواده ی فرشته خبر بده که سریع از اونجا فرار کردم,…, ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. بخاطر ندونم کاری خودم و بازی با زندگی و آبروی مردم از خونه و زندگیم آواره شده بودم….با حالت ترس و استرس خودمو رسوندم خونه ی خواهر بزرگم…..اصلا حال روحی خوبی نداشتم….تا رسیدم اونجا به خواهرم گفتم:من یه دوش بگیرم بیام…..خواهر بزرگم از بچگی به من محبت داشت و با مهربونی با من رفتار میکرد و کلا حکم مادرمو داشت…کلی قربون صدقه ام رفت وگفت:بررروو….برووو دوش بگیر من برات حوله میارم…،رفتم حموم و یه دوشی گرفتم و اومدم بیرون و دیدم خواهرم برام ناهار آماده کرده،..،.ناهار رو خوردم و رفتم اتاق بغلی که کسی نبود یه کم مشروب خوردم و سیگار کشید تا سرحال شدم……خوب که سرحال شدم به خواهرم گفتم:خب آبجی!!من دیگه برمیگردم تهران سرکارم…..خواهرم بغلم کرد وگفت:الهی قربونت بشم پژمان!!!خیلی مراقب خودت باش…..اینم بدون ک با تمام این حرف و حدیثها هنوز دوستت دارم و داداش کوچیکه ی خودمی….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. از لحن حرف زدن و مهربونی خواهرم انرژی گرفتم و روحیه ام شاداب شد و بوسیدمش و گفتم:آبجی بخدا من هم دوست دارم،،،همتونو دوست دارم…..خواهرم لبخند زد و گفت:برو به کارت برس و خیلی مراقب خودت و رفتارت باش…خداحافظی کردم و با ترس و لرز و استرس رفتم خونمون و موتور رو برداشتم و گازیدم…نمیدونم چطوری محله هارو پشت سر گذاشتم و افتادم تو جاده…وقتی به جاده رسیدم نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی بسمت تهران حرکت کردم…..فکر کنم ۴۵دقیقه ایی گذشته بود که یهو جلوم یه کامیون سبز شد و باهاش برخورد شدیدی کردم و افتادم زمین…،،.تصادف وحشتناکی بود….چیز زیادی ازش توی خاطرم نیست ولی صدای مردم رو میشنیدم که با اه و حیف و افسوس بهمدیگه میگفتند:خدا به جوونیش رحم کنه….چه جوون خوشگل و خوش تیپی هم هست….خدا به خوشگلیش رحم‌کنه…..هیچی نمیدیدم فقط صداها توی گوشم اکو میشد… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. کم کم صداهاهم قطع شدو بیهوش شدم،وقتی بهوش اومدم بیمارستان بودم،زود یاد تصادف افتادم و با خودم گفتم:حتما دستها یا پاهام شکسته که اینجا بستری هستم،…اما چرا هیچ حس دردی ندارم…؟سعی کردم بلند شم امانتونستم…..سرمو بلند کردم و اطراف رو نگاه کردم وخواهرامو اطراف تخت دیدم……برادرام و اقوام هم کمی دورتر ایستاده بودند….خواهرا چشمهاشو گریه میکرد و لبهاشون با بهوش اومدن من میخندید….با خودم گفتم:یعنی چی شده بود؟؟؟؟شاید پامو قطع کردند…با این فکر زود به پاهام نگاه کردم…..اما هر چی تقلا کردم نه تونستم پاهامو تکون بدم ونه بدنمو…..به گریه افتادم و از خواهر بزرگم پرسیدم:آبجی!!من چم شده؟؟؟چرا نمیتونم تکون بخورم….؟؟؟با این حرفم همه ناراحت شدند و خواهرام شروع به گریه کردند…بله…..بعداز چند روز فهمیدم که من در اثر تصادف قطع نخاع شدم……یعنی از گردنم به پایین هیچ حس و تحرکی نداشتم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. داشتم دیوونه میشدم….صدای دخترایی که التماس میکردند تا برای خواستگاریشو برم وگرنه آبرو و حیثیتمون به باد میرفت…..بحث و دعواهای برادرای دخترا و خانمها توی سرم اکو میشدم و سردردهای عجیب آزارم میداد…،چشمهامو بستم و با تنها دارایی که زبونم بود به خدا گفتم:خدایا….تو که میدونی من نه پدر دارم و نه مادر..،.الان کی میخواهد از من مراقبت کنه؟؟؟؟کاش همین سری که برام مونده رو هم ازم میگرفتی…..حالا چی میشم خدا؟؟؟مجبورند ببرند بزارند خونه ی سالمندان یا بهزیستی…😭هر روز خواهرا و برادرام میومدند و بهم سر میزدند….ملاقات کننده زیاد داشتم از اقوام نزدیک مثل عمه و عمو تا دخترا و پسراشون…….چند روز گذشت……یه روز که مثل همیشه داشتم ناله میکردم و ته دلم میگفتم :وای خسته شدم….چقدر دراز بکشم؟؟؟دلم میخواهد بلند شوم و راه برم…..همینطوری که ناله میکردم حس سبکبالی و راحتی اومد سراغم… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. همینطوری که ناله میکردم حس سبکبالی و راحتی اومد سراغم…..خیلی حس خوشایندی بود….متوجه شدم که دارم رو به بالا حرکت میکردم…..هیچ حس دردی نداشتم…..بله…..من به کما رفتم……روحم پر کشید و بسمت بالا و بی نهایت حرکت کرد……توی مسیری که میرفتم بالا فیلم زندگیم یکی یکی و با جزئیات برام نمایش داده میشد…..با دیدن فیلمها روحم آزرده میشد و فشاری زیادی رو تحمل میکردم…..اونجا یک ثانیه برام به اندازه ی هزاران سال بود….نه اینکه بخاطرعذاب و سختی فرص کنم هزاران ساله،،،نه ،،….واقعا یه ثانیه هزاران سال طول میکشید…شاید باورتون نشه ولی دو‌تا موجود ترسناک منو بردند جهنم…..نه اون جهنمی که همیشه تصورشو میکردم،….،،،،چاه جهنم و آتیش وجود خارجی نداشت اما شعله ها رو میدیدم…..گودال پراز آتش نبود اما تمام روحم میسوخت و آتیش میگرفت و دوباره فیلم دیگه ایی از زندگیم پخش میشد و دوباره اون شعله و سوزش به جونم میفتاد…تنها زمانی از این عذاب خلاص میشدم که توی بیمارستان برام ملاقات کننده میومد….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. وقت خواهرام یا برادرام یا اقوام یا کلا هر کی که به‌ملاقاتم میومد روح من برمیگشت و کنار جسمم میایستادم……چند وقتی به این منوال گذشت و من همچنان توی عذاب و سوختن بودم …….بعد از آتیش و سوختن منو بردند به یه جای خیلی سرد…..اونجا بقدری سرد و تاریک بود که حس انجماد بهم دست میداد و عذاب خیلی خیلی شدیدی میکشیدم……همش التماس میکردم اما ندایی بهم میگفت که این سختیها و عذابها نتیجه ی اعمالت هست…یادمه از بچگی اسم امام حسین رو زیاد شنیده بودم ‌و عاشقش بودم و عادت داشتم برای اثبات حرفم و یا درخواست کمکی بهش قسم بخورم یا صداش کنم…..اونجا هم از درد و رنجی که روحم میکشید امام حسین رو صدا کردم تا کمکم کنه…….با تمام وجود نالیدم و اسم امام حسین رو به زبون اوردم و ازش درخواست کمک کردم…..همون ثانیه امام حسین رو کنارم حس کردم ولی خیلی زود روشو ازم برگردوند و گفت:من شفاعت تورو نمیکنم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. اونجا بود که فهمیدم من با خودم چه کردم…..من از زیبایی که خدا بهم داده بود سوء استفاده کردم و ارزش‌های انسانی رو زیرپا گذاشتم……بیشتر عذابم بخاطر رابطه با خانمهای متاهل بود….عذابی که از شدت گرما و آتیش منو مثل سرب داغ میکرد و بلافاصله از شدت سرما مثل یخ میشدم…در تمام طول این زجرها و عذابها از شرایط زنده ها هم آگاهی داشتم و میدیدم که خواهرام چقدر بیتابی میکنند و گریه….میدیدم که هر کدوم برای شفای من نذر امام حسین میکردند تا اگه شفا پیدا کنم و بهوش بیام فلان نذررو ادا کنند….بعداز عذابهای زیاد و التماسهای فراوان …..میانجی گریهای انسانهای خوب و صالحی که کنار امام حسین بودند بالاخره امام بهم نگاه کرد…..نگاهی که چهره اش مشخص نبود اما نور خیلی زیاد و قشنگی از صورتش بطرفم تابید و بهم ارامش داد….امام در حالی که صورتشو بسمت من کرده بود گفت:فقط چند روز فرصت داری…..چند روز به زندگی برمیگردی تا بتونی حلالیت بطلبی… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. حرف امام تموم شد اون حس سبکبالی از بین رفت و حس سنگینی و درد اومد سراغم…..یهو چشمهامو باز کردم دیدم به جسمم برگشتم و بعداز ده ماه از کما بیرون اومدم….حرفهای امام توی گوشم بود و فرصت کمی داشتم…..از پرستارها خواستم تا به دختر عمه زنگ بزنند و ازش بخواهند بیاد پیشم…..همون دختر عمه ایی که قبلا بهم زنگ زده بود ومنو از خطری که تهدید میکرد خبر داده بود…..دخترعمه ام که فهمید بهوش اومدم سریع خودشو رسوند بیمارستان…..تمام این ماجراهارو براش تعریف کردم و ازش خواستم بره برام حلالیت بطلبه……حتی گفتم:دخترعمه!به فرشته بگو حلالم کنه تا شفا پیدا کنم،،،اگه خوب بشم حتما باهاش ازدواج میکنم…اینو گفتم اما مگه فقط یه نفر بود؟؟؟با خودم گفتم: تنها کسی که بهش دسترسی دارم فرشته است پس میتونم حداقل از فرشته حلالیت بطلبم..دخترعمه ام قبول کرد و قول داد از فرشته حلالیت بطلبه…..کم‌کم همه متوجه شدند که بهوش اومدم و یکی یکی و خوشحال اومدند بیمارستان ملاقاتم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. خواهرام برام اینه اوردند و صورتمو اصلاح کردند.وقتی توی اینه چهره امو دیدم دیگه از اون پسرخوشگل وزیباخبری نبود ..صورتم پوست و استخوان و زشت شده بود….دیگه دوست نداشتم ابروهامو بردارم و مرتب کنم..اصلا دلم اون صورت زیبا رو نمیخواست ،تنها چیزی که دلم میخواست بخشیده شدن بودچون میدونستم که چه عذابی منتظرمه…،بهوش که اومدم شنیدم دکتر گفت:خداروشکر بهوش اومده ولی تا آخر عمرش باید روی تخت بمونه و نمیتونه حتی کارهای شخصیشو انجام بده…اینو من نمیخواستم…..من زنده بودن رو نمیخواستم…..فقط و فقط دلم میخواست بخشیده بشم و برگردم……من دختر عمه ی پژمان،،،باران و راوی سرگذشت هستم …من هم شاهد زندگی از کودکی تا زمان فوتش بودم و هم تمام سرگذشت زندگیشو از سربازی و زندگی در تهران و همه و همه رو برام تعریف کرده بود..،،،، ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. پژمان بعداز بهوش اومدن تلفنی ازم‌خواست برم پیشش و وقتی خودمو به بیمارستان رسوندم تما عذابهایی که اون دنیا کشیده بود رو برای من تعریف کرد و ازم خواست تا براش حلالیت بطلبم……..اون خدابیامرز سه روز بعداز اینکه از کما اومد بیرون ،،، فوت شد و برای همیشه پرواز کرد و رفت….. بنظر من پژمان به حرمت امام حسین بخشیده شد و شفای آخرتشو گرفت و رفت….. سرگذشت پسر دایی خودمو بازگو کردم تا درس عبرتی برای جوونها باشه و به زیبایی ظاهر و مال و اموال و شغل و و…و…و.. خودشون ننازنند و حرمت خانواده و اطرافیان و ارزش‌های انسانی را نگهدارند و سالم زندگی کنند تا آخرت خودشونو از بین نبرند……..پایان برای شادی و آمرزش روح پژمان هم دعا کنید🙏 نظرات خود درمورد سرگذشت در گروه به اشتراک بگذارید . https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈