#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_شش
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
مجیدمردراحت شدامامن تازه اول بدبختیام بود...اخرشب که برگشتیم خونه یکی ازخاله هام برای بابام تعریف کردکه مادرمجیدچه رفتاری داشته..وقتی بابام فهمیدگفت:چه برخوردی داشته چه حرفهای زده،،گفت دیگه حق نداریدتوهیچ مجلسوشون شرکت کنیداونالیاقت احترام ندارن...تاالان هرکاری دلشون خواسته کردن دیگه شورش دراوردن...یه جورای به بابام حق میدادم این چندروزسنگ تمام گذاشته بود.حتی پدرم دوتاگوسفندجلوی جنازه مجیدقربونی کردیکیش روداده بود به خانواده ی مجیدگفت مهمون دارید..ببریدازمهموناتون پذیرایی کنیدولی اوناهیچی جلوی چشمشون نبود..من که مثل یه مرده متحرک بودم..شب سوم مجیدبودکه داداشش زنگ زدگفت..چرانیومدیدمادرم بهش گفت بخاطررفتارمادرت مانمیایم پدرمهسااجازه نمیده..امابرادرمجیدگفت اگرنیایدخودم میام دنبالتون وانقدراصرارکردازطرف مادرش عذرخواهی کردکه مجبورشدیم بخاطرابروداری،،مردم هم شده بریم ...وقتی رفتیم مادرمجیدچپ چپ نگاهم میکرد اصلاتحویلم نمیگرفت..همه میدونستن مادرمجیدمقصره ویه جورای طرف دارمن بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_شش
سعیدبازوهام روگرفت گفت اروم باش خفه خون بگیر اگرسرصداکنی به باباجونت میگم باکره نیستی..حس کردم قلبم ازدهنم داره میادبیرون این کثافط هاازهمه چی خبرداشتن سکوت کرده بودن سه تاشون..وحالامیخواستن ازاین قضیه سواستفاده کنن.سعیدگفت قرانم اتیش بزنی کسی باورنمیکنه کارامین بوده ماهمه پشت امین هستیم وهمه فکرمیکنن دوست پسرداشتی،پس ساکت باش.حالت سعیداصلا طبیعی نبود و راست میگفت کسی حرفم رو باور نمیکرد.این سه تااینقدربلدبودن قشنگ نقش بازی کنن که همه حرفهاشون رو باور میکردن واین وسط فقط ابرو من میرفت..صورتم ازاشک خیس شدبودفقط التماسش میکردم کاری باهام نداشته باشه میخواستم یه جوری که سعیدمتوجه نشه صدام روبالاببرم مامانم صدام روبشنوه شاید بیاد خونه ولی هر دفعه دستش رو میذاشت جلودهنم تهدیدم میکرد یکدفعه هولش دادم ولی باسیلی محکمی که بهم زدسرم خوردبه لبه تخت حالت گیجی تهوع داشتم نمیتونستم کاری کنم انگارتواین عالم نبودم بدنم بی حس شده بود سعید یکدفعه ترسیدو عقب رفت ..واین بار خدا بهم رحم کرد تا برای باردوم قربانی بی ناموسی برادرم نشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
سانسوروار جریان روبراشون تعریف کردم.ولی چیزی ازخودم واشنایم ازترسم نگفتم..ویه جورایی گفتم ازدیروزجریان روفهمیدم..نگم ازحال خراب پدرم ومادر بدبختم که پدرشم تازه ازدست داده بود..برادرم ازعصبانیت سرخ شده بود میگفت جفتشون رومیکشم بذاربه هوش بیاد..تو حیاط ببمارستان منتظر بودیم که نزدیک ساعت۲به پدرم گفتن دکترکارت داره..همه نگران بودیم وقتی پدرم برگشت رو پله ها نشست بلندبلند گریه میکرد.مامانم انگار فهمیدچه خبر دو دستی میزد تو سرش جیغ میزد.شیرین عزیزم خواهرخوبم روبرای همیشه ازدست داده بودیم...من مثل مجسمه وایساده بودم فقط نگاهشون میکردم..باورم نمیشد شیرین مرده باشه..با خودم میگفتم من تاصبح پیشش بودم..صدام میکرد چطور اینا میگن مرده..جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن..پدرم به عموم خبردادسیماشوهرش ودوتابرادرم امدن هرکدوم به نحوی سوگواری میکردن توسرصورتشون میزدن..ولی من نه اشک میریختم نه دادمیزدم نه خودم رو میزدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_سی_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
خانجون گفت نه من چندوقتیه،،بخاطر استخون درددیگه اونجاکارنمیکنم،،ولی به اقای منصوری قول دادم اگریه نیروجوان مطمئن پیداکردم حتمابهش معرفی کنم ومیخوام توروباهاشون اشناکنم..ولی مونس بایدبهم قول بدی ابروم رونبری ودرست کارت روانجام بدی این اخرعمری برای من نفرین نخری..باخوشحالی گفتم خانجون قول میدم که پشیمون نشی دستهاش روبوسیدم خداروشکرکردم که این فرشته مهربون روسرراهم قرارداده..فردا صبح زودهمراه خانجون راهی خونه اقای منصوری شدیم یه کم استرس داشتم نمیدونم چراخاطرات تلخ خونه ننه برام تداعی میشدولی به خودم میگفتم اگردیدمکارش خوب نیست قبول نمیکنم..وقتی رسیدیم خونه اقای منصوری دیدم یه خونه خیلی بزرگ شیکه وحیاطش پردرخت پرتقال بودکه کارگرهای زیاد توش مشغول کاربودن،، باخانجون رفتیم سمت عمارت که وسط حیاط بود یه درچوبی خیلی بزرگ داشت که خانجون درروهول دادباهم واردیه پذیرایی شدیم که با مبلها ولوسترهای خیلی خوشگل تزیین شدبودگوشه پذیرایی مجسمه های بزرگی گذاشته بودن که هم قدمن بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_سی_شش
سلام اسم هوراست...
شایدبه پنج دقیقه نرسیدزنگ خونه خورد
ایفون روکه جواب دادم رضا بود دربازکردم اصلاوقت اینکه لباس عوض کنم رو نداشتم یه لگ پام بود تیشرت،سریع امد بالا من تا حالا اینجوری جلوش نبودم خواستم برم..داشتم ازخجالت میمردم..توچشمام نگاه کردگفت بروتندی لباس بپوش تابریم.اماده شدم ازخونه امدیم بیرون خیلی استرس داشتم که کسی نبیتمونم..اول رفتیم یه رستوران شیک ناهارخوردیم بعدرضاگفت میخوام برات خریدکنم امروز خیلی،،گفتم من چیزی لازم ندارم..اماقبول نکرد.من رو برد چند تا مرکز خرید کلی لباس برام خریدازلباس مجلسی تابیرونی، شایدراحت چهارپنج تومن پول خریدهام شدهمه ام میگفت چندتای بخر..حسابی خسته شده بودم گفتم بریم خونه رضا خندید گفت کجابه این زودی بریم طلافروشی میخوام برات یه انگشتربخرم که همیشه دستت باشه به ناچارقبول کردم واون روزرضایه انگشترنگین دارکه شبیه حلقه بودبرام خرید..نزدیک غروب بودکه خاله ام بهش زنگ زدگفت اضافه کارم شرکت و
چندساعتی کاردارم دیرمیام خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_سی_شش
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
یه چوب خشک اززمین برداشتم درحالی که روی زمین میکشیدم گفتم مطمئن باش اگرطرف مقابلت حسی بهت داشته باشه خانواده ات براش مهم نیستن بااین حرفم به خودش جرات بیشتری دادامدمقابلم وایساد،گفت مثلا اگرشمادختری رودوست داشته باشید و بفهمیدکه دو تا برادر خلافکار و شرور داره که حبس کشیده هستن حاضری بخاطر عشق اون دختر باهاش ازدواج کنی،،دستهام روتکون دادم گفتم چون درحال حاضر هیچ حسی به کسی ندارم وعشق دوست داشتن روتجربه نکردم نمیتونم نظری راجب این موضوع بدم..نرگس سرش انداخت پایین ودیگه حرفی نزد..ازاینکه غیرمستقیم حرفم روبهش زده بودم یه جورایی خوشحال بودم وخیالم راحت شد..وخداروشکراین بحث همونجاتموم شد.رفتیم کناررودخونه چنددقیقه ای موندیم وبرگشتیم درمانگاه،موقع خداحافظی باشیطنت به نرگس گفتم دست پخت خوبی داری،بااین حرفم صورتش سرخ شدیه خداحافظی سرسری کرد رفت..شب روزم به کارکردن توی درمانگاه وگشت زدن توروستامیگذشت....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_سی_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
چند روزی ازاین ماجراگذشت ومادرشوهرم از سفربرگشت..با اینکه میدونست اسم پسرم چیه ولی براش دنبال اسم میگشت میگفت این چه اسمی روبچه گذاشتی..تواین قضیه دیگه کوتاه نیومدم..و انقدرسماجت کردم که مجبورشون کردم به اسم فهام صداش کنن..رفتارهای عماد خیلی عوض شده بود بیشتر اوقات سرش توگوشی بود و خیلی شبها دیر میومد خونه وقتی هم علت دیرامدنش رومیپرسیدم میگفت مشتری داشتم..فهام یک ماهش تموم شده بود که یه شب خیلی بیقراری میکرد بغلش کردم رفتم رو ایوان چند دقیقه ای که گذشت خوابش برد..میخواستم برم تو اتاق که متوجه شدم ماشین عمادتوکوچه پارک شده تعجب کردم چرا ماشین رو نیاورده تو حیاط!بعد از چنددقیقه دیدم زینب از ماشین پیاده شد امد سمت خونه ،رفت خونه ی خواهرش..عماد هم ماشین رو اورد تو حیاط پارک کرد...نمیدونستم بایدچکارکنم داشتم دیونه میشدم وقتی عمادامدجواب سلامش روندادم..خودش متوجه رفتارم شدگفت چته بازچی شده بامادرم حرفت شده تونمیتونی جلوی زبونت روبگیری..گفتم نه ازبی شرمی توحالم بهم میخوره....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_شش
سلام اسمم لیلاست...
حین خوردن گفتم فرداشب عروسی دختر خالت دعوتیم میای که انشالله؟گفت اره مامان بهم زنگ زد، فردا زودتر مطبو تعطیل میکنم..گفتم من ظهر نوبت آرایشگاه دارم، نهار نمیرسم درست کنم مثه همیشه بیرون بخور..اونم سری تکون داد و چیزی نگفت..بعد خوردن شام، آرمین به ظاهر داشت تلوزیون میدید اما سرش تو گوشی بود..خیلی دلم میخواست بدونم با کی حرف میزنه اما نمیشد برم بالا سرش چون تیز بود و میفهمید،چایی رو گذاشتم جلوش و گفتم بفرما.حتی سرشم بلند نکرد، به گمونم اصلا نشنید من حرف زدم..اونقد غرق بود که متوجه نشد، منم با داد گفتم آرمییین..اونم دو متر از جاش پرید و گفت ااا چته تو چرا داد میزنی ترسیدم..گفتم خیلی صدات زدم ولی جواب ندادی..گفت خب دارم با همکارام حرف میزنم ای بابا..گفتم خوبه این همکارات هستن که هر چیزی شد اونا رو بهانه کنی.. خدا خیرشون بده!با تعجب گفت چی میگی تو به همه چیز شک داری، خب کار دارم..بعدم گوشیشو پرت کرد رو مبل کناری و گفت بیا اصن دست بهش نمیزنم خوبه؟با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم مهم نیست شما به کارات برس.. بلند شدم برم که دستمو کشید و گفت انقد حساس نباش خانم خوشگله.. من جز تو کسی رو نمیبینم..به حرفش حس خوبی نداشتم چون میدونستم دروغ میگه ، اما چکار میکردم چاره ای نداشتم جز اینکه باور کنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_شش
سلام اسمم لیلاست...
یک هفته ای به زایمانم مونده بودکه مامانم خیلی بی سرصدابرام سیسمونی اوردهمه چی خریدبود..ولی بخاطرفوت پدرشوهرم مامراسم سیسمونی دیدن روبرگزارنکردیم سیسمونی پسرمم مثل عروسی مادرش توی سکوت برگزارشد..هفته بعدکه میخواستم برم برای زایمان رامین مرخصی گرفت بامادرم رفتیم منوبستری کردن وبعدازسه ساعت من توی بخش بودم که یه فرشته کوچولو رودادن بغلم گفتن این پسرته باورم نمیشدخیلی خوشگل وبامزه بودازقبل بارامین اسمش روانتخاب کرده بودیم قراربوداسمش روبذاریم رایان،وقتی ترخیص شدم مادرم خیلی گفت بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم..نمیخواستم رامین روبامهساتنهابذارم تازه داشت رابطه امون خوب میشد..وقتی امدم خونه هیچ کس منتظرمون نبودالبته مادرشوهرم شرایط روحی خوبی نداشت ازمهساهم که توقع چیزی نداشتم همین که کاری به کارم نداشته باشه ازش ممنون میشدم
همون شب مادررامین امددیدنم دلش خیلی شکسته بودپسرم روبغل کردبوسیدتبریک گفت:دو روز از زایمانم گذشته بودکه مهساتازه بامادرشوهرم امدن دیدن بچه..رامین مامانمم بودن مهساپسرم روبغل کردشروع کردگریه کردن ((البته من میگم اشک تمساح ریختن برای خودشیرینی کردن))که جای عموش وبابابزرگش خالی کاش بودن بغلش میکردن باگریه مهسامادرشوهرمم زدزیرگریه مثلا امده بودسربزنه!!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سی_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم زود گفت نه آقا این چه حرفیه من کلا دو سه روزه سرم درد میکنه و با هیچ کس نمیتونم گرم صحبت کنم نمیدونم این سردرد چیه که بد به سراغم اومده..دو روز بعد بود که داشتیم ناهار می خوردیم یکی خیلی محکم می کوبید به در خونمون داداشام از جاشون بلند شدن و گفتن این کیه که سر ظهری اینطوری داره در میزنه داداش بزرگم گفت هیچ کس دم درنمیاد خودم میرم ببینم کیه..دلشوره گرفته بودم می دونستم که پشت در کیه وقتی داداشم رفت پشت در پنج دقیقه گذشته بود که صدای دعوای وحشتناکی از کوچه اومد آقاجونم و داداشام فوری دویدن تو کوچه مادرم به سر و صورتش میزد و میگفت یا خدا این چه بی آبرویی بود ما که تا حالا با کسی دعوا نکرده بودیم..الان همسایه ها در موردمون چه فکری میکنن رنگم پریده بود و زیر لب فقط صلوات می فرستادم که اتفاق بدی نیفته دعوا بالا گرفته بود و حشمت از پشت در داد میزد من پروین می خوام من پروین و می خوام.. آقام به شدت عصبی شده بود و داد میزد تو غلط می کنی.. اسم دختر منو از کجا میدونیحشمت گفت برین از خود دخترتون بپرسید اونم منو دوست داره شما نمیتونید مانع ازدواج من و پروین بشین هر طور که شده من باید با پروین ازدواج کنم آقام که دید داره تو کوچه با صدای بلند داد می زنه و تقریباً نصف همسایه ها اومدن بیرون و دارن تماشا میکنن حشمت و کشید تو و در رو بست..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سی_شش
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
سه ماه تمام روی تخت بیمارستان بودم…هیچ تمایلی نداشتم، خودمو توی آینه نگاه کنم.دلهره داشتم و میترسیدم چیزی ببینم که اون یک درصد روحیه ام از بین بره…افرادی که توی بیمارستان رفت و امد میکردند با دیدن من صدبار خداروشکر میکردند.از این ترحم و نگاهها بیزار بودم..بعد از سه ماه و دهها جراحی بالاخره یه روز خودمو توی آینه دیدم..اون روز اینقدر زجه زدم و گریه کردم که پرستارا مجبور شدند بهم مسکن بزنند تا بخوابم…بعدها مامان میگفت:بقدری بی قراری میکردی که مجبور میشدند هفته ها تورو بیهوش نگهدارند…شهروز دستگیر شده بود و منتظر بودند تا من حالم بهتر بشه و توی دادگاهیش شرکت کنم..بالاخره با حضور من دادگاه تشکیل جلسه داد..کی رو تا به حال دیدید که به دادگاهی قاتلش بره؟؟من رفتم تا قاتل روح و جسممو دادگاهی کنند..اون روز با دیدن شهروز دوباره حالم بد شد و بطرفش حمله کردم ،،.بقدری عصبی بودم که دلم میخواست با دستهام خفه کنم تا بمیره اما مانعم شدند و مامان محکم منو نگهداشت………..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سی_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
مادرشوهرم با خوشحالی یه ذکری زیرلب خوند و فوری از گوشهی اتاق چادرم رو برداشت و رو سرم انداخت.از اینکه یهویی مهربون شده بود با تعجب گفتم؛ خانوم، کجا؟مگه نشنیدی؟ حاملهای، باید بریم مرکز بهداشت تا اونجا معاینهات کنند،با خجالت سرم رو انداختم پایین و راهی شدیم.دردم رو فراموش کرده بودم و از اینکه حامله بودم و از حرف و حدیثها خلاص شده بودم خوشحال بودم و تو خیالاتم بچهام رو تصور میکردم...اونجا که رسیدیم در مورد عادت ماهانه سوالاتی ازم پرسیدند،خانوم بغل دستم نشسته بود از خجالت سرخ و سفید میشدم و جواب میدادم..اونجا بود که فهمیدم اصلا خیلی وقته از عادت ماهانهام میگذره و من از بس سرگرم کارهای خونه بودم که کلا خودم رو فراموش کرده بودم.خانوم فوری به حسین خبر داد حال خوشی نداشتم،بازم کارهای خونه رو دوش من بود..انگاری بچهی تو شکمم هم نتونست دل این خانواده رو به رحم بیاره که دست از سر من بردارند..سعیده همش درس رو بهونه میکرد و دست به سیاه و سفید نمیزد و بعد اینکه کارهای خونه تموم میشد سریع میرفت و خواهر من نیمتاج رو صدا میکرد تا با همدیگه بازی کنند.دو ماهی از بارداریم میگذشت،دلم برای حسین تنگ شده بود و دوست داشتم کنارم باشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد