#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خونمون بزرگ بود حدود ۲۰۰ یا ۲۵۰ متر
یه حیاط بزرگ و دو تا اتاق و حال و آشپزخونه ای که هنوز تکمیل نشده بود.چون پول حسین تموم شده بود فقط تونسته بود حال و یه اتاق رو تکمیل کنه و کف آشپزخونه پر بود از سنگهای ریز و درشت..اجاق گاز و یخچال رو گذاشتیم تو آشپزخونهی نیمهکاره و ۶ تا بشقاب داشتم و ۶ تا قاشق و ۴ تا لیوان،خیلی زود همه رو چیدم..یه دونه فرشی که برام مونده بود روانداختم تو اتاق و بقیه جاهای حال و آشپزخونه رو با مقوا پوشوندم..حسین رفت و یه موکت واسه پله ها خرید که بچهها موقع پایین اومدن ازش نیوفتند و زندگی سادهی ما تو خونهی جدید شروع شد..با اینکه خونمون کموکسری زیاد داشت ولی از اینکه مستقل شده بودیم خیلی خوشحال بودم و به همینش هم راضی بودم،بچه ها هنوز به خونهی جدید عادت نکرده بودند مدام بهونه میگرفتند..یک هفته گذشت ولی خاطره شب و روز گریه میکرد و کمکم داشت مریض میشد.منو حسین مجبور شدیم که خاطره رو ببریم پیش عمهاش وباهاش شرط کردم که فقط ۲ روز میتونه بمونه و اونم با خوشحالی قبول کرد..۲ روز بعد، رفتیم دنبال خاطره، ولی بازم گریههاش شروع شد که من نمیام و من اینجا رو دوست دارم و بازم منو حسین به ناچار و بدون خاطره برگشتیم خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
نزدیک به رفتن حسین بود و بازم باید مارو ترک میکرد و مجبور بودم، تنها با بچهها بمونم..چون هنوز مدرسه ها باز نشده بود اجازه دادم که خاطره یه مدت خونهی خانوم بمونه و...حسین داشت میرفت جبهه ولی دل نگران ما بود چون هم خونه بزرگ بود و هم ما تنها بودیم،واسه همین از محمد داداشم خواست که وقتی جبههاس حواسش به من و بچه ها باشه.بعد از رفتن حسین روزهای بدی رو سپری میکردیم، همش صدای بمباران و موشک و هواپیما به گوش میرسید و ترس و وحشت به جونمون مینداخت..وقتی آژیر میکشیدند با دلهره بچههارو بغل میکردم و میرفتیم تو زیرزمین و یه گوشه میلرزیدیم تا وضعیت سفید شه..محمد هر روز می اومد ولی خانوم همچنان با ما قهر بود و فقط رحیم و حمید می اومدند و به ما سر میزدند..یک ماه گذشت و حسین برگشت خونه،قبل از اومدن حسین، هر دو روز یه بار به خاطره سر میزدم ولی همچنان قصد موندن داشت..حسین که اومد بهش گفتم بریم خاطره رو بیاریمش..وقتی رسیدیم خاطره بهم گفت؛ من با تو نمیام، تو مامان من نیستی، عمه اینو میگه،یه لحظه قلبم از تپش افتاد و از ناراحتی کم مونده بود پس بیافتم شدم..بدون اینکه به گریهی خاطره توجه کنم کشونکشون و با زور و کتک آوردمش خونه و از اینکه این چند ماه رو گذاشته بودم بچه ام پیش اونا بمونه پشیمون بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_هفت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین خیلی زود رفت و باز ما تنها موندیم،هر روز کارم شده بود گوش دادن به اخبار رادیو، که ببینم کجا رو زدند و چه اتفاقی افتاده..همش دلشوره داشتم،همسایهی روبرویی ما هم ارتشی بود و یه روز صبح با صدای شیون زن و بچه از خواب بیدار شدم و با عجله چادر سر کردم و رفتم دم در و دیدم که همه جلوی در خونشون تجمع کردند و فهمیدم که شوهرش توی یه عملیات اطراف مرز پیرانشهر شهید شده..با شنیدن این خبر دنیا دور سرم چرخید،همسایهی ما دقیقا جایی شهید شده بود که حسین هم اونجا بود..وقتی چشمم رو چرخوندم دیدم چند نفر نظامی سر کوچه وایستادند،چادرم رو سرم جابجا کردم و تصمیم گرفتم که برم و ازشون در مورد حسین سوال بپرسم ولی خجالت کشیدم و از وسط کوچه برگشتم،محمد تو خونهی ما خواب بود..سریع بیدارش کردم و بهش گفتم تا بره و از اون نظامیها در مورد حسین خبر بگیره ولی اونم رفت و به نتیجهای نرسید..دو ماه میگذشت و همچنان از حسین خبری نبود..همهی اقلام مورد نیاز مارو ماشین ارتش می آورد و دم در تحویل میداد و هر بار که از اونا در مورد حسین سوال میکردم، به جایی نمیرسیدم،دیگه خواب و خوراک نداشتم و هر روز دعا میکردم که حسین سالم برگرده....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
هر روز دعا میکردم که حسین سالم برگرده
یه انگشتر طلا داشتم که روی اون عکس تاجِ شاه حک شده بود، اونو نذر امام رضا کردم و گذاشتم کنار تا به زودی نذرم مستجاب بشه..از طلاهام فقط اون یه انگشتر برام مونده بود که اونو نذر کردم که حسین سالم برگرده.حتی انگشتر عقدم رو هم بابت ساخت خونه فروخته بودم..انگاری خدا صدای نالههام رو شنیده بود..یک هفته بعد حسین سالم برگشت خونه،با دیدنش انگاری دنیا رو به من دادند..محمد زمان سربازیش فرا رسیده بود و باید میرفت خدمت و با رفتن دوبارهی حسین بازم ما تنهامیموندیم.حسین داشت با بچهها بازی میکرد که کنارش نشستم و گفتم؛ خبر داری که محمد قراره بره سربازی،حسین گفت؛ آره ترلان، باور کن وقتی میرم تمام فکر و ذکرم پیش شماست،واسه همین به یکی از دوستام که اهل تبریزه و دنبال خونه میگرده،پیشنهاد دادم که بیاد و زیرزمین خونهی ما رو ببینه..چون پولش کمه و نمیتونه اجاره بده، اگه قبول کنه، با پول پیشی که میده میتونم یه اتاق و آشپزخونه درست کنم تا اینجا زندگی کنند و اینطوری وقتی ما پادگان و ماموریت هستیم تنها نمیمونید و خیالم راحته...فرداش دوست حسین و زن بچهاش اومدند و خونه رو پسندیدند و قرار شد که خیلی زود زیرزمین رو درست کنیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
زیر زمین تو کمتر از یک ماه آماده شد و معصومه با یه دونه پسرش شدند همدم منو بچههام،معصومه یه دختر شوخ و با لهجه شیرین تبریزی بود که مثل خواهر دوستش داشتم.روزها دوتایی باهم دردو دل میکردیم و کارهای خونه رو انجام میدادیم و شبها هم با پسرش میاومد بالا و با ما میخوابید..معصومه تو شهر ما غریب بود و کسی رو نداشت و شوهرش هم مثل حسین همیشه جبهه بود.موقعی که من جایی دعوت بودم یا خونهی آنا و خانوم میرفتم معصومه و پسرش رو هم میبردم و همهی فامیل به اونا عادت کرده بودند.روزها میگذشت و با اینکه من قرص ضدبارداری میخوردم فهمیدم که چند وقتیه حاملهام و خبر ندارم..وقتی به معصومه گفتم، اونم با ناراحتی گفت، وای ترلان منم حاملهام.هر دوتامون ناخواسته باردار بودیم و دوتایی تصمیم گرفتیم که سقط کنیم ولی نه بچهی من افتاد و نه مال معصومه،خیلی زود خبر رسید که وحیده هم حامله است.در کنار معصومه و بچهها زندگیمون میگذشت و حسین و شوهر معصومه که اسمش حسن بود ماهی یکبار میومدند و یک هفته میموندند و دوباره میرفتند جبهه دیگه با هم صمیمی شده بودیم طوریکه حسنآقا منو آبجی صدا میزد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
معصومه زودتر از من زمان زایمانش فرا رسید و چون دوست داشت پیش خانوادهی خودش باشه، رفتند تبریز تا اونجا زایمان کنه و چند ماهی پیش مادرش باشه..منم که با رفتن معصومه تنها شده بودم رفتم خونهی خانوم که تازه با هم آشتی کرده بودیم،اونجا بودم و منتظر بودم که درد زایمانم شروع بشه که قبل از من وحیده زایمان کرد و یه دختر بدنیا آورددو هفته بعد از بدنیا اومدن دختر وحیده، پسر من بدنیا اومد که حسین بعد از اومدنش اسمش رو گذاشت سیامک..سیامک یه پسر تپل و سفید و بامزه بود..هم سالومه و هم سیامک شیر خشکی بودند و شیر هم به آسونی گیر نمی اومد..اسم دختر وحیده رو مهوش گذاشتند و خانوم با هزار نذر و نیاز و گرفتن دعا نگهش داشت و اونا هم بعد از چله رفتند ارومیه..منم دیگه برگشتم خونمون چون معصومه هم از تبریز برگشته بود و دیگه تنها نبودم،حسین و حسنآقا هر دو با هم نمیاومدند واسه مرخصی که ما تنها نباشیم.یکیشون که مرخصیش تموم میشد، اون یکی میاومد.،روزها و ماهها به همین منوال میگذشت..سیامک تازه یک سالش شده بود که احساس کردم یه مشکلی داره فوری به حسین خبر دادم و با نگرانی بردیمش پیش دکتر...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_یک
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سیامک تازه یک سالش شده بود که احساس کردم یه مشکلی داره فوری به حسین خبر دادم و با نگرانی بردیمش پیش دکتر،تشخیصی که دکتر داد این بود که سیامک مشکل مثانه داره و این یه نارسایی مادرزادی هستش..انگاری زندگی راحت به من نیومده بود و این بار هم باید به یه شکل دیگه عذاب میکشیدم..پیش چندین دکتر بردیمش و به چند دکتر تو تهران هم زنگ زدیم و مشکلش رو گفتیم ولی همشون گفتن که این مریضی چارهای جز عمل جراحی نداره..بعد از پرس و جوی زیاد یه دکتر خوب معرفی کردند و قرار شد که خیلی زود عمل جراحی انجام بشه،شب و روزم شده بود گریه..بچهای که تازه یک سالش شده بود چطوری میتونست تحمل کنه..با هر سختی که بود روز عمل فرا رسید و بعد از عمل تازه متوجه شدیم که سیامک چندین مشکل رو باهم داره و دنیا روی سرم خراب شد،دکتر داشت دربارهی مریضی سیامک حرف میزد و من مات و مبهوت به حرفهاش گوش میدادم
شوکه شده بودم..بچه ها پیش آنا بودند و بعد از چند روز سیامک مرخص شد و رفتیم خونه،دل منو حسین خون بود آخه دکتر گفته بود هر سال باید یک عمل جراحی روش انجام بشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سیامک کمکم داشت دو ساله میشد و مثل اون یکی بچه ها میخواستم از پوشک بگیرمش که نشد و شب و روز ادرار غیر ارادی داشت.وقتی با دکترش مشورت کردم، ناامیدم کرد و گفت؛ خانوم، این بچه، مثل بچه های عادی نیست..شب و روز شلوارش خیس میشد و بی اختیاری داشت..از بعد از اولین عمل جراحی سیامک، روزهای سخت من تازه شروع شده بود،هر سال تابستون مجبور بودم که برم تبریز برای عمل جراحی..بچههام آواره شده بودند یا پیش آنا یا پیش خانوم میموندند و منم اسیر بیمارستانهای تبریز..تو این اوضاع آشفتهی من، آنا خبر آورد که واسه گلبهار خواستگار اومده..خواستگار از فامیل های دور آنا بود که تهران زندگی میکردند و به تایید آقام قرار شده بود که هر چه زودتر عقد کنند.خیلی زود کارهای عقد رو انجام دادند و عبداله شد عضو جدید خانوادهی ما و..حسین جبهه بود و منم با چهار تا بچهی قد و نیم قد رفتم عروسی گلبهار و اونو راهیه خونهی بخت کردیم و برگشتم..روزها میگذشت و من درگیر بچه ها و بیمارستان بودم و حسین درگیر جنگ..سیامک دو بار عمل جراحی روش انجام شده بود و دکترها از نتایج عمل راضی بودند....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
تو سالهای جنگ بیمارستانها شلوغ بودند و من همیشه تک و تنها آوارهی اونجا بودم و جایی برای خواب نداشتم و روی کاشی های کف اتاق میخوابیدم..دیگه حتی پرستار ها هم من و هم سیامک رو میشناختند..به خاطر مریضیه سیامک، حسین دیگه نمی تونست دوام بیاره و همش میگفت؛ من از ارتش بزنم بیرون راحت میشم،و هر وقت حرفی میزد اطرافیان میگفتند اینکارو نکن و..بعد از هشت سال، جنگ ایران و عراق تموم شد و قطعنامه امضا شد ولی حسین بازم ساز در اومدن از ارتش رو میزد، پیش هر کسی مینشست میگفت که دوست دارم شغل آزاد داشته باشم..یه بارم آقام بهش توپید و گفت؛ ما خیری از شغل آزاد ندیدیم، دست بردار از این حرفهات ولی مرغ حسین یه پا داشت.منم دوست نداشتم که حسین، بعد از تحمل این همه سختی از ارتش در بیاد واسه همین از معصومه خواستم که شوهرش رو واسطه کنه، شوهرش با حسین حرف زد ولی بازم بیفایده بود،دو سال از پایان جنگ میگذشت و پاکسازی مناطق انجام میشد که حسین استعفانامه داد و تسویه کرد و اومد خونه.حسین نقاش خوبی بود و توی جبهه چهرههای شهدا رو بهش داده بودند که بکشه و قول داده بودند که بعد از کشیدن ۵۰ چهره از شهدا استعفا نامهاش رو امضا کنند .۵۰ چهره تموم شد و حسین تونست برای همیشه از ارتش بیرون بیاد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_چهار
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین با قرض و قوله تونست یه مینیبوس بخره، حسین خوب کار میکرد و سرویسی که میرفت و می اومد براش خوب صرف میکرد...حمید برادر حسین وقتی فهمید که حسین مینیبوس خریده شروع کرد به حسادت و روزگار خانوم رو سیاه میکرد که به منم پول بدید تا ماشین بخرم ولی اونا پولی نداشتند که بهش بدند میدونستم که قراره به زودی حمید آویزونه حسین بشه ولی کاری از دستم بر نمیومد و حسین به حرفم گوش نمیداد.یه روز خسته از بیمارستان برگشته بودم و تازه بچهها رو آورده بودم خونه حسین هم رفته بود کارهای اداری رو انجام بده و خونه نبود.هر سه تا بچه هام بازیگوش بودند بجز خاطره که دختر آرام و ساکتی بودهر چی اون آروم بود سالومه آتیش بود و از دستش آسایش نداشتم اون روز بچهها گرسنه بودند.گوشت رو ریختم تو زودپز و رفتم رختهارو بشورم که با صدای انفجار که از تو آشپزخونه میومد هراسون خودم رو رسوندم.چیزی رو که میدیدم باورم نمیشدزودپز ترکیده بود و یه گوشه افتاده بود سالومه هم دستش رو گذاشته بود رو صورتش و جیغ میزد تو اتاق بالا و پایین میپرید.با وحشت صورتش رو بررسی کردم وبا دیدن سوختگیه صورتش شروع کردم به جیغ و گریه و تو سرم میزدم فقط صورت سالومه سوخته بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
بچه ها هم اونجا بودند و خدا خیلی رحم کرده بود که طوریشون نشده بودسریع رسوندمش درمانگاه سرکوچه صورتش رو شستشو دادند و باندپیچی کردندگریه میکردم به دکتر میگفتم، خوب میشه دکتر.دکتر با آرامش رو کرد به منو گفت، شانس آوردی صورت بچه زیاد نسوخته و چون سنش کمه زود خوب میشه.چند روز بعد حسین برگشت و با صورت باندپیچی شدهی سالومه مواجه شدوحشت کرده بود با ناراحتی بهم گفت؛ترلان، چه بلائی سر این بچه اومده؟گفتم؛ زودپز، ترکید و بچه صورتش سوخت، دوباره گریهام گرفته بود
با بغض و آه گفتم، هر روز مجبورم جای سوختگی رو بشورم.سالومه یه دختر لاغر و سیاه بود و حسین اونو قرهبالام صداش میزدنگران صورت دخترم بودم و حسین دلداریم میداد از طریق یکی از دوستهای حسین، از یه دکتر خوب وقت گرفتیم و دکتر راهنماییم کرد که چه کارهایی رو صورتش انجام بدم..بعد از چند ماه صورت بچه مثل روز اولش شد.تازگیها به گوشمون می رسید که حمید ناسازگار شده و مدام آقا و خانوم رو اذیت میکنه.یه روز خانوم اومد خونمون و شروع کرد به گریه کردن و به حسین گفت؛ حمید، منو باباتو کتک زده میگه پول بدین ماشین بخرم کار کنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین، بازم دلش به رحم اومد و گفت؛ بگو بیاد پیشم و با من کار کنه.سعیده خواستگار داشت و خانوم عجله داشت که زودتر سعیده رو شوهر بده..حسین وقتی شرایط خواستگار رو فهمید راضی به این ازدواج نبود،چون هم پسره سنش کم بود و هم اینکه پسره دو تا خواهر سن بالا داشت که هنوز مجرد بودند و با هم زندگی میکردند..خانوم همش تلاش میکرد که حسین رو راضی کنه وخواستگارها رو بکشونه خونشون.انگاری میخواست سعیده رو از سرش وا کنه.شرایط پسره حسین رو نگران کرده بود ولی خانوم تونست موافقت حسین رو جلب کنه.انگاری خودش از قبل همه چیز رو جفت و جور کرده بود و جواب مثبت هم داده بود.به اصرار خودِ سعیده و مادرش، خیلی زود مراسم عقد برپا شد و بعد از ۶ ماه هم یه عروسی مختصر گرفتند و سعیده راهیه خونهی بخت شدهنوز چند ماه از عروسیشون نمی گذشت که خانوم خبر آورد که سعیده میگه تو اون خونه به تنگ اومدم و به حسین بگو که من میخوام طلاق بگیرم.قبل از اینکه حسین کاری انجام بده فهمیدیم که سعیده خودش به تنهایی راه دادسرا رو پیش گرفته و میگه من تحمل حرف های این دو تا خواهرشوهر رو ندارم .تا دم دادسرا رفته و بعد با اصرار شوهرش دلش به رحم اومده و از طلاق گرفتن منصرف شده و رفته خونهاش.حسین عصبانی شد و به سعیده گفت؛ آبرومون رو بردی با این کارات، دیگه از این به بعد حرفی نباشه، هر چی هم شد میمونی و صداتم در نمیاد.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد