eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36.8هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. بابا هم سعی میکرد نگاهم نکنه اما مگه میشد؟؟ملاقات فقط با زیرزیرکی نگاه کردن گذشت و برگشتم سلول….همون روز منو بردند دادسرا و بعد از اعلام حکم قطعی به بابا گفتند :این دخترتون و این هم ساک و شناسنامه اش که از اون خونه پیدا شده بود…..با کمک دخترت یه مرکز فروش و قاچاق مواد مخدر رو متلاشی کردیم…بعد یکی از مامورای خانم ،بابا رو گوشه ایی کشید وگفت:دخترتون باکره نیست و با پسره رضا رابطه داشته،..البته میتونید از طریق قانون به عقدش در بیارید….بابا خیلی جدی گفت:حاضرم دخترم بمیره و یا آبروم بره ولی به این پسره دختر ندم…اونجا بود که عشق واقعی بابارو نسبت به خودمو فهمیدم و چقدر دیر متوجه شدم…..من چقدر احمق و حقیر بودم که چند ماه بابارو به بدترین شکل با فرارم اذیت کردم….خلاصه برگشتیم خونه و چند باری از دست داداشام کتک خوردم ،کتکی که شاید شدت ضربهاش بیشتر از کتکهایی بود که رضا میزد ولی شرف داشت به نوازشهای اون پست فطرت….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. بعدازرفتن اذین زندگیم جهنم شده بود دیگه هیچ امیدی نداشتم همه رو مقصر مرگش میدونستم توبیمارستان انقدرجیغ زده بودم که صدام به زور درمیومدم برام ارامبخش زدن نمیدونم چندساعت تواون وضعیت بودم وقتی چشمام روبازکردم مامانم خاله ام بالاسرم بودن فکرکردم دارم خواب میبینم اماوقتی مامانم صدام کرد فهمیدم بیدارم بعدازچندسال دوری مادرم بالای سردخترناخلفش امده بود شاید اگراون لحظه مامانم رونمیدیدم دیونه میشدم امابادیدنش یه کوه درد از رو دوشم برداشته شدتوبغلش گریه میکردم زارمیزدم مامان دخترم رفت دعاکن منم بمیرم مامانم دلداریم میدادمیگفت خواست خدابودنمیشه باتقدیرجنگید..بعدهافهمیدم وقتی امین به مادرش خبرفوت دخترم رومیده اونم به خاله ام میگه وخاله ام به مادرم..مادرم هیچ وقت اذین روازنزدیک ندیده بودوفقط توسط خاله ام عکسهاش رودیده‌ بود..دخترم رونزدیک پدرم به خاک سپردیم وهردفعه میرفتم سرخاک دخترم باپدرم درددل میکردم ازش میخواستم من روببخشه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر من بعدازمرگ حامدفهمیدم توزندگی نمیشه هیچ چیز روبه زوربه دست بیاری وخوشبخت بشی..البته شایدمثل من موفقم بشیدوبه خواستون برسیدامااون خوشبختی خوشحالی زیاددوام نمیاره وخیلی زودبه بن بست میرسید مادرم اون روزازم خواست تویکی ازبرنامه های مجازی عکس بچه هاروبراش بفرستم میگفت یه لحظه دیدمشون عاشقشون شدم ودلم برای بغل کردنشون پرمیکشه همون لحظه عکس رزورادوین روبراش فرستادم بهش گفتم بعدازمرگ حامدرادوین لکنت زبان گرفته مامانم خیلی ناراحت شدگفت یکی ازخاله هات بعدازفوت شوهرخاله ام بخاطردانشگاه دخترش رفتن تهران زندگی میکنن ازش میخوام پرس جوکنه یه دکترخوب برای درمان رادوین پیداکنه اون روزبامادرم قرارگذاشتیم هرموقع خواستم بهش زنگبزنم قبلش پیام بدم که بابام خونه نباشه..خلاصه ارتباط من با مادرم شروع شد بیشتر اوقات برای هم عکس میفرستادیم باهم چت میکردیم.بعد از یکماه یه شب مادرم گفت خاله ات ادرس یه دکترخوب برای درمان رادوین پیداکرده..من به بهانه ی سرزدن میرم تهران توام بیا ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. پیام گفت:من تورو با همه ی این اختلافات میخواهم..گفتم:بهتره دیگه حرفشو نزنیم ،من دلم میخواهد برای همیشه تو مثل برادر برام بمونی…پیام گفت:باشه بابااااا..بهم خبر بده تا اماده ی اومدن بشم..گفتم:باشه اجازه بده همه ی جوانب رو بسنجم بعد بهت خبر میدم…با پیام خداحافظی کردم و پیش خودم گفتم:چند بار اینجوری عقب بندازم و بهانه بیارم فراموش میکنه…با این افکار مشغول رسیدگی به غذا و خونه و مامان بزرگ شدم….همون شب بعد از شام گوشیم زنگ خورد…توی آشپزخونه ظرفهارو میشستم،که مامان بزرگ صدام کرد وگفت:سحرجان….گوشیت زنگ میخوره.زود بیا شاید مادرت باشه،.خدا کنه اون باشه تا بتونم یه کم حرف بزنم،،دلم پوسیددیگه..سریع دستمو آب کشیدم و اومدم گوشی رو برداشتم و دیدم پیام..جواب ندادم تا قطع شد و بعدش به مامان بزرگ گفتم:نه مامان نبود.یکی از دوستام بود که قطع شد..مامان بزرگ گفت:یه جورایی بی قرارم..نمیدونم چمه؟اما دلم میخواهد با یکی حرف بزنم.میشه فردا به خاله ات زنگ‌ بزنی بیاد اینجا.!گفتم:ارررره چرا نمیشه..زنگ میزنم……. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم میدونم سرزنشم میکنند اما اگه من عشق اول مهربان بودم در مقابل نهال هم عشق اول من بود پس به من حق بدید.با دیدن نهال مجلس و جشن عقد خودمو بزور تحمل کردم و آخر جشن مهربان رو رسوندم خونشون…مهربان متوجه ی تغییر حالتم شد چون اگه نهال رو نمیدیدم قطعا مهربان رو میبرم خونه ی خودم نه خونه ی باباش…مهربان گفت:حالت خوبه اکبر؟گفتم:اره…فقط چون مصرف نکردم و خسته ام یه کم تپش قلب گرفتم…مهربان گفت:باشه…برو زود بخواب که صبح زود میام دنبالت تا بریم برای بستری شدن.توی خونه همه متوجه میشند بهتره بستری بشی و زیر نظر پزشک ترک کنی..مهربان مکثی کرد و ادامه داد:نمیخواهم ناراحتت کنم ولی امروز بدترین روز زندگیم بود.فکر میکردی داره بهم خوش میگذره؟؟نه والا..توی بهترین لباس عروس و بهترین جشن و مراسم بودم اما دلم میخواست خون گریه کنم.تو درد منو نفهمیدی اکبر!! اینکه تمام مدت نقش بازی کنی تا کسی متوجه ی دردت نشند خیلی سخته….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی چشمام روبازکردم روتخت اورژانس بیمارستان بودم دوتاازهمکارهام بالاسرم بودن...تادیدن چشمام روبازکردم پرستار و دکتر رو صدا زدن..‌اون لحظه تازه متوجه شدم برق گرفتم وبخاطرضربه ی که بهم واردشده بیهوش شدم دکترمعاینه ام کردگفت خیلی شانس اوردی که زنده موندی..دستم بخاطربرق گرفتکی درد میکردخوب نمیتونستم تکونش بدم گفت چندجلسه فیزیوتراپی لازم داری وبایداون شب روبیمارستان میموندم.. دوستام خواستن همراهم بمونن که قبول نکردم..تقریبا اخرای شب بودکه متوجه شدم یه مریض تصادفی اوردن...دکتر و پرستارها تو رفت امدبودن ازحرفهاشون متوجه شدم یه مادرپسرهستن که گویا مادرحالش خوب نبودبردنش مراقبهای ویژه وپسربچه هم که کودک بودبعدازیکساعت تلاش کردن گفتن فوت شد...خیلی دلم گرفت همش میگفتم خدابه دل پدرومادرش صبربده فرداصبحش من ترخیص شدم وتوهمون بیمارستان وقت فیزیوتراپی گرفتم قرارشدازهفته ی ایندش شروع کنم...دکتر۱۰جلسه برام فیزیوتراپی نوشته بود...یکروزدرمیون جلسات فیزیوتراپیم رومیرفتم جلسه ی ۸بودتونوبت نشسته بودم که... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. تا صبح نخوابیدم فردا صبحش زنگ زدم به دختره گفتم تو میدونستی علیرضا زن داره چرا وارد زندگیه مردزن دارشدی..دختره افتاده بود به من من گفت بخدا من نمیدونستم زن داره..گفتم دروغ تحویلم نده فکر کردی شهر هرته هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی کوروخوندی ازت شکایت میکنم..اولش زیربارنمیرفت..میگفت:بروجلوشوهرت روبگیربه من چه..عرضه داشتی برای خودت نگهش میداشتی..گفتم بهت عرضه رونشون میدم تابفهمی باکی طرفی..دید خیلی جدی دارم حرف میزنم افتادبه التماس کردن که من دیگه کاری به شوهرت ندارم ولم کن..گفتم بایدبیای ازنزدیک ببینمت چندتاسوال ازت دارم..ازترسش قبول نمیکرد..گفتم 24ساعت بهت فرصت میدم اگرنیای ازت شکایت میکنم لال شده بودحرفی نمیزد..بعد از اینکه تلفن روقطع کردم لباسهای علیرضاروجمع کردم بردم درخونه ی باباش زنگزدم گفتم بیایدوسایل پسرتون روتحویل بگیرید..مادرش امدجلوی دررنگش پریده بودگفت چی شده مهساجان.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان خلاصه براتون نگم که ازصبح زودکه بیدارمیشدم تاغروب افتاب کارهرروزم بودوبعدازیک ماه ونیم که دستم روبازکردم وچندجلسه فیزیوترابی که باکلی منت عمه من روبرد.‌کارم چندبرابرشده بود..سه ماه ازرفتن من به اون روستامیگذشت وهیچ کدوم ازخانواده ام برای دیدنم نیومدن.فقط مادر وسیماگاهی بهم زنگ میزدن وحالم رومیپرسیدن..اوایلش برام خیلی سخت بودولی کم کم داشتم عادت میکردم ودیگه امیدی برای اینده نداشتم..روزها میگذشت ومن ازاون دخترحساس که به خودش وپوست دست وصورتش خیلی اهمیت میداد..تبدیل شده بودم به یه دختربی انگیزه که تمام صورتم پرلک وافتاب سوختگی شده بود...کلا انگیزه ام روازدست داده بودم وبرای اینده هیچ برنامه ای نداشتم..میگفتم شایدتقدیرمن اینکه تاآخرعمرپیش عمه بمونم،گاهی تواینه نگاه خودم میکردم متوجه پیرشدن پوست صورتم وسوختگیه گونه هام میشدم..حتی کرم ضدافتاب هم نمیزدم.‌شب روزمن تواون روستاتکرارکارهای هرروزم بود.‌گوشه گیر شده بودم،روحرف عمه حرف نمیزدم وهرکاری میگفت بدون اعتراض انجام میدادم..بعدازسه ماه عمه رفتارش باهام کم کم عوض شد..انگاردلش به حالم میسوخت ومحبتش روبیشترکرده بودوغذاهای بهتری میپخت..ولی برای من مهم نبودوبیشتراوقات توخودم بودم حرف نمیزدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران پروانه ادامه دادخواهرمن ازخونه فرارکرده ویکسالی میشه ماازش بی خبربودیم ودقیقا نمیدونیم کجابوده وچه اتفاقهای براش افتاده،تا چند روز پیش سروکله اش پیدا شده وازماخواست که میزبان شماباشیم برای خواستگاری..ومن ازدختربودن یانبودنش خبرندارم گردن خودشه فردا عروستون نشه بگیدسرماروکلاه گذاشتیدخواهرتون دخترنبوده من الان دارم حقیقت روبهتون میگم...نگاه مات ومبهوت امین به من بود،دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش داشتم خفه میشدم..مادر امین گفت استغفرالله،،پدرش گفت پس چرااین همه راه ماروکشوندید اینجا پروانه گفت خواستم بهتون بگم..این وصلت به صلاحتون نیست.. و بلند شد رفت سمت اشپزحونه..احمد از عصبانیت قرمزشده بود..امین انقدرحالش بدشده بودکه تندتندسرفه میکرد مثل مجسمه شده بودم ..قدرت هیچ حرکتی رونداشتم... پدر امین روکردبه من گفت دخترمن ادم باآبرویی هستم امین تک فرزندمنه وسالهاست منتظرم قدبکشه ودامادش کنم..من نمیتونم دختری باشرایط توروکه حتی خواهرشم قبولش نداره روعروس خودم کنم،،وبلندشد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی اون روزمن وسانازیکساعتی مرخصی گرفتیم همونجااماده شدیم، امیر امد دنبالمون رفتیم سمت دربند..توماشین امیدبهم زنگزدگفت کجای گفتم چطورگفت میخوام بیام دنبالت بریم خریدگفتم امروزسرم شلوغ کاردارم تولدیکی ازهمکارهام نمیتونم بیام یدفعه دادزدتولدکیه بااجازه کی دارمیری توهنوزعاقل نشدی توماشین امیربودم نمیتونستم جوابش روبدم رفتارش برام قابل درک نبودگوشی قطع کردم گذاشتمش روسایلنت امیدمدام زنگ میزدمن جواب نمیدادم عصبی شده بودم وقتی رسیدیم به بهانه دستشویی ازسانازامیدجداشدم به امیدزنگزدم تاوصل کردم شروع کردغرغرکردن گفت من جلوی بیمارستان منتظرتم خودم میبرمت تولدهمکارت!! گفتم این رفتارت یعنی چی امیدفقط دادمیزدمیگفت تولدکیه منم میخوام بیام...کوتاه امدن مقابلش فایده نداشت بااعصبانیت تمام سرش دادزدم وخیلی جدی بهش گفتم گوش کن ببین چی میگم من نه بچه ام نه تازه ازپشت کوه امدم که توبخوای همراهم بیای ومراقبم باش..اولامجلس زنونه است دوماکاری نکن ازجوابی که بهت دادم پشیمون بشم بعدگوشی روقطع کردم ازدستش اعصابم بهم ریخته بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... تو حال و هوای خودم بودم که یکی در واحد و زد،اشکامو پاک کردم و درو باز کردم،زن دایی با چشمای متورم قرمز اومد داخل و گفت با آرمین دعوا کردین؟سرمو با ناراحتی تکون دادم که بغلم کرد و گفت به دل نگیر اون الان مثه یه پدر داغداره که شاهد ناتوانی فرزندشه، نمیدونم تاوان کدوم گناهشه ولی میدونم آه تو نیست چون تو خیلی دختر مهربون و دل پاکی هستی و زورت به مورچه هم نمیرسه..گفت مامان و بابا هم حالشون خوب نیست، مامان که دوبار غش کرده..اولش از اینکه آرمین صاحب پسر شد خیلی خوشحال شدن ولی وقتی دکترا مشکلو گفتن دنیا رو سرمون خراب شد..با تعجب گفتم مگه قرار نبود بابات به زنه پول بده بره رد کارش؟!گفت با این وضعیت حتما اینکارو میکنه ولی اگه بچه سالم بود بابا هرگز اینکارو نمیکرد چون پسر دوسته و میخواد یه ریشه داشته باشه..دلگیر به زن دایی زل زدم و گفتم اما شما دیشب به من گفتین بچه دختره که؟!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت وای واقعا؟؟گفتم بله، مطمئنم..!با پوزخند بهش گفتم از بس شوق عمه شدن داشتین لابد توهم زدین..گفت به جون خودت که میخوام دنیا نباشه یه ذره هم ذوق نکردم از دیدن بچش، منم دیشب از بس ناراحت اوضاع بچه بودم لابد اشتباه کردم، تو ببخش.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سماور منو برد سر زمینها و یک نیسان پیاز رو من خودم خالی بار زدم هر وقت که خم میشدم و گونی پیاز رو بر می داشتم و میزدم به پشت نیسان احساس می‌کردم که بچه روی قلبم نشسته و هر لحظه ممکنه که قلبم بایسته..اونروز خودم تک و تنها یک نیسان پیاز بار زدم هیچ وقت نمیتونم اون روز رو فراموش کنم وقتی رفتم خونه احساس کردم که زیرم خیس شده شروع کردم به داد و بیداد کردن و جیغ زدن سماور اومدسراغم گفت چته گفتم ببین سماور خانوم چقدر از من آب رفته نمیدونم این آب چیه گفت هیچی نیست برو سرتو بزار بخواب..خودش درست میشه از شانس گندم اون روز هم جاری ها خونه ی مادرشون بودن،نمیتونستم حتی از تجربه ی اونا استفاده کنم شب شدو یکی از خواهرشوهرام که ده سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود اومد خونه ی سماور خانم شروع کرد به گریه کردن گفت که شوهرش از خونه بیرونش کرده سماور عین گلوله آتیش شد..داد و بیداد می‌کرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمی‌آوردکه من درچه حالیم نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم..خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈