eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مونسه دختری از ایران زینب هم ازاونه خونه خیلی وقته رفته،این وسط دلم برای خواهر علی معصومه میسوخت‌ و یاد سختیهای خودم توخونه باباش میفتادم...و الان دخترش داشت همه اوناروتجربه میکرد..یه شب درخونه مابه طوروحشتناکی میزدن مهیاردوید دربازکردوجیغ میزدباباعلی بیا..من وعلی ازجیغ مهیارترسیدیم باهم دویدم توحیاط معصومه بادختربزرگش باقیافه ای داغون که معلوم بودخیلی کتک خورده توحیاط نشسته بود علی بادیدن خواهرش تواون وضعیت قاطی کردبودمیگفت معصومه بگوچی شده وقتی فهمیدشوهرش وزن باباش خواهرش روزدن خون جلوی چشماش روگرفت..اینقدر حالش بدبودکه بردیمش بیمارستان دستش ازسه جاشکسته بود و بالای ابروهاش۸تابخیه خورد..اون شب خواهرعلی روبستری کردن ودخترش پیشش موند..من همراه علی برگشتم خونه بچه ها تنهابودن، توراه خونه علی دادمیزدمیکوبیدروفرمون ماشین که میکشمتون تارسیدیم من روجلوی درخونه پیاده کردگفت بایدبرم روستا،اصلامحلش ندادم چون یه لحظه یادخودم افتادم که چقدرازدستشون کتک خوردم ولی هیچ کس به دادم نرسید.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران یه لحظه یادخودم افتادم که چقدر از دستشون کتک خوردم ولی هیچ کس به دادم نرسیدوخودعلی یکبارم ازم دفاع نکرده بودحتی بعدازگذشت چندسال هنوز دستم کج بود..و حالا برای خواهرخودش زمین زمان روداشت بهم میدوخت..میدونستم بره روستااتفاقات خوبی براش نمی افته ولی برام مهم نبودچون علی رودوست نداشتم،،نزدیک صبح بودکه علی برگشت معلوم بود با کسی گلاویز شده چون تمام لباسهاش پاره بودوصورتش خونی،خیلی بی تفاوت پرسیدم چی شده..علی یه خنده مسخره ای کردگفت توکه اصلامن برات مهم نیستم چرامیپرسی ومیدونم خوشحالی که سرخواهرم این بلاامده..گفتم نه زمانی خوشحال میشم که اون زنداداش عفریتت زینب واون بابای ظالمت زمین گیربشن باکمال تعجب دیدم علی دستهاش روبردبه سمت اسمون گفت انشالله نگاه متعجب من رودیدگفت منم دلخوشی ازشون ندارم ولی حق خواهرم این نبود..گفتم حالاچی شده،،علی گفت بانصرت شوهرخواهرم درگیرشدیم به حاجی هم گفتم طلاق خواهرم روبگیروگرنه بایدزنت روطلاق بدی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران علی گفت بانصرت شوهرخواهرم درگیرشدیم به حاجی هم گفتم طلاق خواهرم روبگیروگرنه بایدزنت روطلاق بدی..وقتی شنید معصومه روحسابی زدن اون زنیکه جادوگر رو از خونش بیرون کرد..هر چند میدونم نصرت بدکینه ماروبه دل میگیره وزهرخودش رومیریزه ولی بهترین کاروکردم..خلاصه معصومه بعد از دو روز مرخص شدومعذب بودبرای امدن به خونه مامیگفت روم نمیشه بیام مونس ازم نگهداری کنه چون هیچ کدوم ازماوقتب احتیاج به کمک داشته کمکش نکردیم..گفتم من همه روسپردم به خداواوردیمش خونه من ازش مراقب میکردم..چند روزی گذشت تایه روزغروب که علی خواهرش روبرده بوددکترومن توخونه بابچه ها تنها بودم..صدای زنگ درامد..به خیال اینکه علی امده رفتم دربازکردم..ولی حاجی پشت دربودباخشم به من نگاه میکرد..ترسیدم خواستم در رو ببندم..ولی پاش روگذاشت جلودرچادرمن روکشید..تعادلم روازدست دادم افتادم زمین..موهام روگرفت تودستاش میکشوندم روزمین..شروع کردبه زدنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران موهام تودست حاجی بودشروع کردبه کتک زدنم وفحاشی میکردزنیکه فلان فلان شده پسرم روازم گرفتی دخترمم میخوای ازم بگیری..فکر کردی هرغلطی دلت میخواد میتونی بکنی..بچه ها از ترسشون فقط جیغ میزدن..منم زیردست پای حاجی بودم باسرصدای ماهمسایه هاجمع شدن..چند نفری دخالت کردن من رو از زیر دستش کشیدن بیرون..تمام بدنم دردمیکردتوهمین شلوغی علی وخواهرش هم رسیدن... علی جمعیت روزدکنارنزدیکم شدتازه متوجه حضورپدرش شده بود..وقتی هم من روبااون سروضع دیدرفت یقه پدرش روگرفت دادمیزدبازن من چکارداشتی..حاجی هم میگفت بایدادبش میکردم فکرکرده خیلی زرنگه،،خلاصه کارمون به پاسگاه رسیدوخیلی جالبه که حاجی ازمن شکایت کرد!!میگفت من پیرمردسن وسالی ازم گذشته به یه امیدی ازروستاامدم خونه پسرم که به دخترم سربزنم ولی این زن تامن رودیدشروع کردبه زدن خودش من کاریش نداشتم کولی بازی دراورد.‌از اول هم من باازدواج پسرم بااین دخترمخالف بودم چون وصله تن ما نبود...علی گفت حاجی خجالت بکش مگه مونس دیوانه است که خودش رواینجوری بزنه همه همسایه هاشاهدهستن وبه زوراززیردستت درش اوردن احترام خودت رونگهدار... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران رئیس پاسگاه هردوتاشون روبه آرامش دعوت کرد وبه من گفت شماازاین آقابخاطرضرب وشتم اگرشکایتی دارید بفرماییدتاثبت کنیم..علی نگاه من میکرد میدونستم بین من وپدرش گیرکرده سریع گفتم من شکایتی ندارم ومیسپارم به خدا جنگیدن باحاجی فایده نداشت وفقط اوضاع روخرابتر میکرد..چند تا برگه امضا کردم که هرچه زودتربرگردیم خونه،حالم بخاطر کتکهای که خورده بودم اصلاخوب نبود..وقتی جلوی درخونه ازماشین پیاده شدم علی خواست دستم روبگیره انقدربدنگاهش کردم که خودش روعقب کشید..حاجی هم دم دروایساده بودمیگفت بروبه جون نوه هام دعاکن که زندان ننداختمت..معصومه ازرفتارپدرش شرمنده بودفقط گریه میکرد..حتی نمیتونستم جواب اونم بدم،رفتم دوش گرفتم خوابیدم..صبح که بیدارشدم معصومه گفت مونس من شرمنده توشدم وتاوقتی اینجاباشم اینادست ازسرتوبرنمیدارن من بایدبرم حلالم کن ورفت....حتی تعارف به موندنش هم نکردم،،انگار وجودم ازسنگ شده بودوروزه سکوت گرفته بودم باهیچ کس حرف نمیزدم..تاخوب شدن کاملم علی مرخصی گرفته بودتمام کارهای خونه رومیکرد..‌ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران انروزهاهم گذشت ولی رابطه من باعلی همچنان سردبود..رفت وامدمن باخانواده ام سرجاش بود..علی بی نهایت خانواده من رودوست داشت..۶سال اززندگی من وعلی میگذشت که...وتوی این مدت زندگی تقریبا ارومی روداشتیم وازعلی هیچ بدی ندیده بودم..روزبه روز اوضاع مالی علی بهترمیشیدوزندگی خیلی خوبی روبرامون ساخته بود.. این وسط وابستگیه شبنم به پدرش خیلی زیادبودوقتی علی میومدخونه مثل پروانه دورش میچرخیدبااون سن کمش میدونست چه جوری به پدرش محبت کنه ویه جورای خلا عاطفی که من نسبت به علی داشتم روشبنم براش جبران میکرد..علی هم عاشق شبنم بودوخیلی دوستش داشت گاهی من حسادت میکردم به این رابطه پدرودختری کم کم بازمتوجه تغییراتی توی خودم شدم وقتی ازمایش دادم جوابش نشون میدادمن برای بارسوم دارم مادرمیشم یه جورای خوشحال بودم این بارداریم بر خلاف دوتای قبلی در رفا کامل بودم وعلی چیزی برام کم نمیذاشت..وتوی ارامش کامل پسرم روبه دنیااوردم وجمع خانواده ماشدپنج نفر... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران کلی بهمون میرسیدولی رفتارمن همچنان سردبود وروزبه روزبچه هابزرگترمیشدند علی هم خودش روباکارش ومسافرت و بچه هاسرگرم میکرد..دست خودم نبودنمیتونستم بهش محبت کنم.. من باشیرین رفت امدداشتم ونصیحتهای اونم برمن اثرنمیکرد..اقامهدی حق پدری به گردنم داشت ولی انگارقسمت نبودمن یه پشت پناه داشته باشم ویه روزجمعه اونم ازدست دادیم واقامهدی هم من روتنهاگذاشت..من بازندگی خودم مشغول بودم سه تابچه داشتم که تمام وقتم روپرمیکرد..تواون زمان مهناز خواهر کوچیکم برای ادامه تحصیل امدپیش ماوکل خرج تحصیلش روعلی میداد مثل دخترخودش بهش میرسیدنمیذاشت کمبودی رواحساس کنه وتادوره دانشجویی پیش مابود..بعد از مدتی هم که ازدواج کردبازم تمام جهیزیه اش روعلی داد..مهنازکل پیشرفتش توی زندگیش رومدیون حمایتهای علی بودوازاین بابت همیشه درحق علی دعای خیرمیکرد..علی پدرفوق العاده ای هم برای بچه هاش بودحتی برای منم شوهرخوبی بود...ولی من انقدر دلشکسته بودم که باهیچ کدوم ازمحبتهاش شادنمیشدم...‌ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران روزهاوماهها میگذشت وبچه ها بزرگتر میشدن..شبنم ۱۸ سالش بودکه علی برای جشن تولدش ماشین خریدکادوگرون قیمتی که هرکس میشنیدبه دخترم حسادت میکرد..کلی خواستگارداشت مخصوصاازطرف خانواده علی ولی هیچ کدوم روعلی قبول نمیکردمیگفت دخترم روبه فامیل نمیدم،، بابزرگ شدن بچه هارفت امدعلی باخانواده اش شروع شدوهروقت علی میرفت روستابچه هاهم باخودش میبردوپدربزرگشون رومیدیدن،،تایه روز برادر علی زنگ زد وگفت پدرشون سکته مغزی کرده وفلج شده تک تنهاتواون خونه بودگوشه رختخواب....قسمت۷۴:حاجی زمین گیرشده بودودختراش گاهی میرفتن بهش رسیدگی میکردن..معصومه بارهاازمن براش حلالیت مطلبیدولی من فقط سکوت میکردم،،اینی که میگن دنیادارمکافاته واقعاراست گفتن،ازبقیه اهل اون خونه ام کم بیش خبرداشتم میدونستم فاطی کنارشوهرش وبچه هاش زندگیه ارومی روداره... ولی زینب قندگرفته بودواوضاع خوبی نداشت وکسی که تهمت فرار روبه من زدابروی من روتواون روستابرددخترخودش بایه پسراشنامیشه وبرای همیشه ازخونه فرارمیکنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران من کلا گذشته روبه خاطراتم سپرده بودم دنبال اینده بچه هام بودم..ولی دنیابی رحم مادرم روهم ازم گرفت من تنهاتر از گذشته شدم..برای ختمش هرچقدربه پروانه پیغام فرستادن که بیادقبول نکرد هیچ وقت مادرم رونبخشید و کلا با همه قطع رابطه کرد و ما سالها ازش خبری نداشتیم..مهیار ازدواج کرد و صاحب یه دختر ناز شد و من عاشق نوه ام بودم..شبنم یه باشگاه میرفت وکل کارهاش روباپدرش هماهنگ میکرد ولی یه مدت بودرفتارش مشکوک بودومیونه خیلی خوبی باخواهرم مهنازداشت اینقدرعلی مستقل بارش اورده بودکه یه جورای خیالم ازش راحت بود..ولی این وسط میدیدم علی روزبه روزافسرده ترمیشه باکسی زیادحرف نمیزد..بیشتراوقات توخودش بود.طی این سالهابه محبت یکطرفه اش عادت کرده بودم ولی دیگه بعد از چندین سال و بزرگتر شدن بچه ها با خودم عهد کردم که علی رو ببخشیم و عشق و محبتم رو نثارش کنم تا از این افسردگی و تنهایی که باعث عذابش شده بود کم بشه و بتونم کنار علی و بچه هام زندگی خوبی رو داشته باشم ..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران شاید یه کم دیربه خودم امده بودم برای جبران محبتهای این چندسالش...یه روز که تو خونه تنها بودم شبنم هراسان امد خونه چند تیکه لباس جمع کرد باتعجب گفتم کجا..گفت میخوام برم شمال خونه خاله مهناز،،گفتم چی شده..گفت بایه پسری اشناشدم وتوی خیابون عمو محمد باهم دیدمون..این رفتارش برام غیرقابل قبول بودسرش دادزدم ولی حریفش نشدم ورفت شمال..علی هم شب که امدخیلی ناراحت بود و گفت بگو برگرده به اون پسرم بگوبیادخواستگاریش..وشبنم بااین تصمیمش بزرگترین اشتباه زندگیش روکرد..تو دوران نامزدیه شبنم بعد از سالها میخواستم اون سردی که بینمون به وجودامده بود روازبین ببرم وبهش نزدیک بشم تاحدودی هم موفق شدم..علی یه جورای شرمنده بودولی خودم میدونستم مقصراصلی من هستم..بهش محبتم روزیادکردم..قدرش روتازه فهمیدم سعی میکردم عشق وعلاقه ام روبهش نشون بدم...بالاخره شبنم هم زود ازدواج کرد و این وسط شبنم خیلی زودبچهدار شد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران این وسط شبنم خیلی زودبچه دارشد وابستگی علی به نوه اش خیلی،زیاد بود.یکی از همون روزها خبر رسید که محمد به خاطر اختلاف با پدرش خودکشی کرده و خودش رو از پشت بام انداخته پایین...شایدمرگ محمد نفرین من بودکه به حاجی گفته بودم ایشالله نمیری تامرگ عزیزت روببینی وواقعاشاهدمرگ عزیزش بودچون محمدروخیلی دوست داشت..شوهر معصومه که کینه علی روبه دل داشت به دخترم شبنم تهمت قتل زد..ولی معصومه پشت شبنم درامدومدارکی بردبی گناهیش روثابت کرد..غم ازدست دادن محمد برای من خیلی سنگین بودچون خیلی کمکم کرده بود..الان که فکرمیکنم میبینم کنارعلی سالهای خوبی رو دارم وعلی به جبران اون سالهاتمام دارایش روبه نام من زده...حاجی یکسال بعدازفوت محمد مرد...توزندگی خیلی سختی کشیدم.. وانگارشبنمم میراث من روبه ارث برده بودوکمترازمن سختی نکشید..شایدیه جاهای درحقش کوتاهی کردم ولی یه مادرهمیشه فکرش پیش بچه هاشه..خداروشکرمیکنم که الان سه تابچه هام زندگی خوبی دارن..معصومه خواهرشوهرم سه سال پیش سکته کرد مرد چندسالی هست از زری ومنصوری خبری ندارم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران چندسالی هست از زری ومنصوری خبری ندارم...امیدوارم روزی برسه که بازبتونم ببینمشون عباس پسرلیلا روتقریبا بعدازبیست سال دیدمش خیلی پیرشده بود..ازلیلا پرسیدم گفت مادر جلوی چشمای من بایه ماشین تصادف کردوبخاطرضربه ای که بهش خورد درجافوت کرد..اینقدرعصبی شدم که کنترلم روازدست دادم باراننده گلاویزشدم وبخاطرضربه ای که تودعوابه سرش زدم ضربه مغزی شدوبعدازمدتی که توبیمارستان بوده مرد..نتونستم رضایت خانواده اش روبگیرم واین همه سال زندان بودم..واماپروانه خواهرم روسالهای پایانی عمرش دیدم ولی بخاطرالزایمری که داشت کسی رونمیشناخت وتوحرفهاش مادرم رومیخواست ببینه وپارسال فوت کردازدستش دادم..این سرگذشت تلخ زنی بودبه نام مونس هرچندسختی زیادکشیدم ولی الان زندگی راحتی دارم و وجودشبنم برام یه نعمت الهیه که درتمام مراحل زندگی کنارمه و از خدا براش زندگی ارومی رومیخوام،وتونستم بالاخره کنار علی به آرامش و خوشبختی برسم و عاقبتم به خیر شود وبرای شماخواننده های عزیزهم سلامتی وسعادت و عاقبت بخیری ارزومندم ..... پایان ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈