#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_هفتاد_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
موهام تودست حاجی بودشروع کردبه کتک زدنم وفحاشی میکردزنیکه فلان فلان شده پسرم روازم گرفتی دخترمم میخوای ازم بگیری..فکر کردی هرغلطی دلت میخواد میتونی بکنی..بچه ها از ترسشون فقط جیغ میزدن..منم زیردست پای حاجی بودم باسرصدای ماهمسایه هاجمع شدن..چند نفری دخالت کردن من رو از زیر دستش کشیدن بیرون..تمام بدنم دردمیکردتوهمین شلوغی علی وخواهرش هم رسیدن... علی جمعیت روزدکنارنزدیکم شدتازه متوجه حضورپدرش شده بود..وقتی هم من روبااون سروضع دیدرفت یقه پدرش روگرفت دادمیزدبازن من چکارداشتی..حاجی هم میگفت بایدادبش میکردم فکرکرده خیلی زرنگه،،خلاصه کارمون به پاسگاه رسیدوخیلی جالبه که حاجی ازمن شکایت کرد!!میگفت من پیرمردسن وسالی ازم گذشته به یه امیدی ازروستاامدم خونه پسرم که به دخترم سربزنم ولی این زن تامن رودیدشروع کردبه زدن خودش من کاریش نداشتم کولی بازی دراورد.از اول هم من باازدواج پسرم بااین دخترمخالف بودم چون وصله تن ما نبود...علی گفت حاجی خجالت بکش مگه مونس دیوانه است که خودش رواینجوری بزنه همه همسایه هاشاهدهستن وبه زوراززیردستت درش اوردن احترام خودت رونگهدار...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_هفتاد_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
واقعا به هم ریختم مگه من چیکار کرده بودم که مرتضی اینطوری صحبت میکرد شاید آرایش نکرده بودم و لباسهای جینگول پینگول نپوشیده بودم،ولی لباس های خودم و بچه هام حسابی تر و تمیز بود و هیچ عیب و ایرادی نداشتن..دلم بدجوری شکست..تصمیم گرفته بودم اصلا با مرتضی صحبت نکنم آقاجونم و مادرم هی ازم می پرسیدن که چرا ناراحتی و من می گفتم هیچی نیست فقط یکم سرم درد میکنه نمیخواستم باز نگران زندگی من بشن..معصومه و محسن هم اومده بودن محسن تیکه مینداخت می گفت خدا رو شکر با یه خانم دکتر قرارداد بستید شانس ما رو باش طرف با دکتر قرارداد میبنده ما هم ویلون و سیلان تو کوچه ها میگردیم طرف حوری گیرش میاد..دیگه کشش این حرفهارونداشتم منظور محسن کاملامشخص بود..آقاجونمم یکم توخودش بود دلیلشو نمیفهمیدم..اونروز خانم دکتر که مرتضی خیلی راحت سارا صداش میکرد بین همه میچرخیدودستورمیداد اومدکنارمنو گفت شمازن آقامرتضی هستین؟گفتم بله..گفت خوشبحالتون واقعا آقا مرتضی یه مردهمه چی تمومه..حالم گرفته شددوست داشتم هرچه سریعتر برگردیم خونه امون.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد