#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_دو
سلام اسمم لیلاست...
وقتی به مامان گفتم میخوام برگردم خونه ام بدتر سر لج افتاد و باهام قهر کرد..منم حوصله منت کشی نداشتم وسایلمو جمع کردم و با آژانس رفتم خونه ام،شب سامیار بهم زنگ زد و بهش گفتم با حسام بهم زدم..انقدر خوشحال شد که انگار دنیا رو بهش داده بودن.بعد اون شب سامیار هر روز میومد دنبالم و منو میبرد دانشگاه بعد از دانشگاه هم با هم میرفتیم میگشتیم..روز به روز به سامیار وابسته تر میشدم..با حرفای عاشقانه ای که میزد منو دلبسته و عاشق خودش کرده بود.یه اخلاق خاص ولی نابی داشت که بدجور به دلم مینشست..تنها کسی که از رابطه ها خبر داشت نگار بود که مدام بهم گوشزد میکرد مواظب خودم باشم و نزارم باز شکست بخورم..میدونستم مامان اگه با خبر بشه ایندفعه کلمو میزنه.سامیار هم هیچوقت از جدی شدن رابطمون حرف نمیزد منم روم نمیشد بگم کی میای خواستگاریم..بعد از اینکه با حسام جدا شدیم دیگه موسسه هم نرفتم و عملا خرجی نداشتم.وقتی به سامیار گفتم اگه میشه یه کاری برام جور کنه اخم کرد و یه کارت بانکی دستم داد و گفت این دستت باشه هر چقدر لازم داری ازش بردار.اولش نمیخواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد، منم با خجالت قبول کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_سه
سلام اسمم لیلاست...
تقریبا یه ماهی از رابطمون میگذشت و تو این مدت رفتار بدی ازش ندیده بودم،فقط هر وقت ازش میپرسیدم چرا نمیره ترکیه برای کارش میگفت فعلا پول دارم، وقتی پولام ته کشید میرم..تو درس هام افت کرده بودم بس که فکر و ذکرم شده بود سامیار..!یا باهاش بیرون بودم یا هم تلفنی ساعت ها با هم حرف میزدیم.از وقتی با سامیار بودم کمتر به خانوادم سر میزدم،مامان هم همیشه گله داشت و میگفت معلوم نیست تنهایی چه غلطی میکنی.. آخرم خودتو بدبخت میکنی...همیشه برام سوال بود که سامیار منو از کجا میشناسه..!هروقتم ازش سوال میکردم میگفت بزار یه راز بمونه.گاهی اوقات انقد به ذهنم فشار میاوردم که ببینم کجا دیدمش اما اصلا یادم نمیومد.چند روز بود که سامیار گیر داده بود باهاش به مهمونی برم و میگفت همه از سرشناسان تهرانن.منم چون برای یکی از شرکت هاشون کار میکنم دعوتم کردن تو رو هم میخوام به عنوان نامزدم ببرم..از کلمه نامزد قند تو دلم آب میشد..سامیار گفته بود مهمونی مختلطه و دلم میخواست یه لباس مجلسی مناسب و سنگینرنگین.بپوشم، هر چند که سامیار اصرار داشت لباس خوشگلی باشه، و چون اقایونم هستن یه لباس مناسب و موجه باشه که توش راحتم باشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_چهار
سلام اسمم لیلاست...
کلاسام که تموم شد سامیار اومد دنبالم، از بس خسته بودم گفتم واقعا حوصله گشتن ندارم لطفا منو یجایی ببر که زود انتخاب کنم.سامیار خندید و گفت برعکس همه زنهایی همه کلی عاشق خرید و گشتنن..گفتم خب از صبح کلاس داشتم دیگه جون ندارم..سامیار مستقیم منو برد بوتیک دوستش، لباساش خوب بود و انتخاب من راحت تر،به کمک سامیار یه لباس ساده بلند کالباسی رنگ انتخاب کردم که ردیف نگین هم رو کمرش داشت ،یه شال مناسب هم براش خریدم .. به قول سامیار لباس زیادی ساده بود ولی من همینو دوست داشتم..بعد خرید لباس از سامیار خواستم منو ببره خونه، میخواستم زودتر استراحت کنم..وقتی رسیدیم دم ساختمون، ماشین سعید و دیدم که اونورتر پارک شده بود..حتم داشتم الان رفتن بالا دارن در میزنن..واقعا الان حوصله مهمون داری نداشتم، مخصوصا مامان که باز مثل همیشه سرم غر میزد..به سامیار گفتم دور بزنه بره یکم تو خیابون بگردیم تا اونا برن..مامان مدام زنگ میزد، کلافه شده بودم بعد نیم ساعت گشتن تموم خیابونا، سامیار منو رسوند خونه..وقتی داشتم پیاده میشدم گفت یه وقت تعارف نزنی بیام داخل ها..گفتم اول اینکه خودت فهمیدی من حوصله خانوادمم نداشتم بس که خستم، بعدشم من یه پسر جوون رو راه بدم تو خونه ام همسایه ها چه فکری میکنن؟..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_پنج
سلام اسمم لیلاست...
شب مهمونی فرا رسید، سامیار ازم خواسته بود برم آرایشگاه ولی من قبول نکرده بودم و گفتم خودم یه آرایش ساده میکنم..با تک زنگی که زد رفتم پایین،سامیار یه کت و شلوار کاربنی جذاب پوشیده بود که حسابی خوشتیپ ترش کرده بود موهاشم حالت خاصی درست کرده بود که دلم براش قنج رفت. تو بحر قیافش بودم که تک خنده جذابی کرد و گفت مورد پسند واقع شدم؟منم لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم،مهمونی تو یکی از باغ های جاده چالوس بود، یکم طول کشید تا رسیدیم..وقتی وارد باغ شدیم از عظمت و زیبایی باغ دهنم باز موند.معماریش خیلی شیک و مدرن بود دقیقا عین تو فیلم های خارجی..همه خانما لباسای گرون قیمت و جواهرات خاص پوشیده بودن معلوم بود از اون کله گنده هان..من اما یه ست طلای سفید ساده انداخته بودم که در برابر اونا هیچی نبود..من و سامیار یه گوشه دنج نشستیم، یکم که گذشت چندتا از مردهای مسن اومدن و به ما خوش آمد گفتن و نامزدیمونو تبریک گفتن..سامیار خیلی محترم باهاشون حرف میزد و جلوشون دولا راست میشد معلوم بود صاحب همون شرکت که براشون کار میکنه هستن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_شش
سلام اسمم لیلاست...
یهو از زبون یکی از مهمونا شنیدم که گفت از آرمین چه خبر؟تا اسمشو شنیدم نگاه کردم به سامیار..سامیار هول شده از جاش بلند شد و گفت من و نامزدم بریم پیش دوستان، بعدا با هم حرف میزنیم.فهمیدم خیلی ناشیانه موضوع رو پیچوند، دستمو گرفت و رفتیم پیش بقیه..ولی فکرم پی قضیه نشستم رو یکی از صندلی ها اما سامیار همچنان پیش دوستاش بود گاهی هم با چند تا دختر حرف میزد که حسابی حرص منو درآورده بود..وقت شام بود..سامیار که اومد کنارم نشست بی مقدمه ازش پرسیدم تو آرمین و از کجا میشناسیش؟گفت کدوم آرمین؟گفتم همون شوهر قبلیم..گفت نه من اصلا شوهرتو نمیشناسم فقط یه دوست به نام آرمین دارم که همکارمم هست..گفتم یعنی حرفتو باور کنم؟ گفت معلومه که اره من دروغم چیه،نمیدونم از سر سادگیم بود یا میخاستم خودمو گول بزنم ولی حرفاشو باور کردم ،اخر شب بود که عزم رفتن کردیم ،وقتی رسیدیم دم خونه ،سامیار گفت خیلی خستم میزاری بیام داخل؟حوصله ی خونه رفتن ندارم..خیلی قاطع بهش گفتم نه من و تو نسبتی باهم نداریم من نمیتونم با نامحرم توی خونه تنها باشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_هفت
سلام اسمم لیلاست...
ناراحت شد و گفت یعنی بهم اعتماد نداری؟؟گفتم قضیه ی اعتماد نیست من نمیخام حماقت کنم فقط همین.گفت اگه مشکلت محرم شدنه فردا میریم صیغه میکنیم..با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی خانوادم ندونن؟گفت لیلا تو چرا انقد ترسو و بزدلی، الان خیلی از دختر پسرا برای دوران اشناییشون صیغه میکنن که راحت باشن..با این حرفش بهم برخورد و گفتم فعلا شب خوش، راجع به پیشنهادت فکر میکنم..لباسامو تند تند عوض کردم و رفتم که بخوابم ولی اونقد پیشنهاد سامیار مغز و فکرمو مشغول کرده بود که نمیزاشت بخوابم..با خودم گفتم ما که همیشه باهمیم پس اگه صیغه میکردیم اونوقت گناه هم نمیکردیم و دیگه بهم نامحرم نبودیم..صبح تو دانشگاه همه چیو برای نگار تعریف کردم..نگار مخالف صیغه بود و میگفت اگه صیغه کنید کار به جاهای باریک میکشه،اگه واقعا تو رو میخواد باید بیاد خواستگاریت..از حرف نگار خوشم نیومد، احساس کردم از رو حسادت این حرفو زده..عصر سامیار اومد دنبالم ولی انقد زیر گوشم خوند و خوند تا بلاخره راضی شدم که بریم صیغه چند ماهه بخونیم..فرداش آماده شدم و مانتو شلوار یه دست سفید پوشیدم و رفتیم محضر....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_هشت
سلام اسمم لیلاست...
فرداش آماده شدم و مانتو شلوار یه دست سفید پوشیدم و رفتیم محضر...وقتی به هم محرم شدیم سامیار چهار تا النگو بهم هدیه داد..بعد از محضر رفتیم فرحزاد ولی نهار و اونجا خوردیم،سامیار خیلی خوشحال بود و همش اصرار میکرد حالا که محرم شدیم می تونم بیام خونت..منم دیدم مشکلی نداره و بهم محرمیم قبول کردم..بعد از نهار رفتیم مرکز خرید ولی سامیار از هرچی خوشش میومد برام میخرید و اگه مخالفت هم میکردم براش مهم نبود ولی میخرید..بعد کلی خرید برگشتیم خونه، وقتی خریدارو تو کمدم جا دادم برگشتم تو هال که سامیار با لبخند گفت خونه قشنگی داری..تقریبا یه ماهی بود از صیغه کردنمون میگذشت سامیار هر شب خونه ی من بود..هنوز جرئت نکرده بودم به مامان اینا چیزی بگم.هر وقتم به سامیار میگفتم رابطمونو بیا رسمی کنیم کلی بهانه میاورد و میگفت فعلا شرایطم جور نیست و فلان،نگارم از وقتی فهمیده بود با سامیار محرم شدم باهام سرسنگین شده بود...چند دفم رفتم خونشون وقتی دیدم زیاد محلم نمیده منم بیخیالش شدم...بعضی روزا میرفتم خونه بابام بهشون سر میزدم که مامان گله نکنه و یه موقع نکنه سرزده بیاد خونم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_بیست_نه
سلام اسمم لیلاست...
از مامان شنیده بودم که ارمین و زنش برگشتن ایران و دارن باهم زندگی میکنن ولی ارمین رابطش با پدرش اینا رو قطع کرده بود.مامان هم مدام نفرینش میکرد و میگفت خدا کنه روز خوش نبینه من اما از بس عشق سامیار کورم کرده بود هیچی برام مهم نبود و چیزی جز اون نمیدیدم.اونقدر بهش وابسته بودم که اگه یه روز نمیدیدمش انگار یه چیزیم کم بود.سامیار میگفت کم کم قراره برای کارش بره ترکیه.منم هرچی اصرار کردم منو ببره میگفت اصلا امکانش نیست.چندباری بهم گفته بود خونه ام رو بفروشم به عنوان سرمایه بهش بدم بعد خیلی زود بهم برمیگردونه و یه خونه بهتر برام میخره اما من دو دل بودم و هنوز بهش جوابی نداده بودم، رومم نمیشد بهش نه بگم..میدونستم بلاخره نمیتونم در برابرش مقاومت کنم و انقدر عشقش کورم کرده بود خیلی راحت خونه مو دو دستی تقدیمش کردم و رفتم فروختم و پولشو بهش دادم..اونم یه خونه برام اجاره کرد که به قول خودش آواره نباشم..بعد از گذشت یه هفته سامیار رفت ترکیه و بهم قول داد وقتی برگرده رابطمونو جدی میکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_سی
سلام اسمم لیلاست...
سه چهار روزی از رفتنش میگذشت که هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد، حتی شماره تلفن اونور که بهم داده بود هم هیچکس پاسخگو نبود..خیلی نگرانش بودم، فکر میکردم براش اتفاقی افتاده..مثل مرغ سرکنده شده بودم،اصلا شب و روز نداشتم،کارم شده بود گریه..درست دانشگاه نمیرفتم و حوصله کسی رو هم نداشتم..هرروز به امید اینکه فردا تلفنشو جواب میده مینشستم اما یک ماه شد و خبری نشد..من دیگه مثل دیوونه ها شده بودم، فکر میکردم کشتنش وگرنه محال بود ازم خبری نگیره..به سرم زده بود که برم ترکیه دنبالش بگردم..نگار که حال خرابمو دیده بود رفتارش باهام بهتر شده بود و اکثر اوقات پیشم بود..نزدیک امتحانای پایان ترم بود ولی من اصلا شوقی برای خوندن نداشتم .نگار تلاش میکرد من امتحانا رو نیفتم و شب و روز مدام باهام کار میکرد. منم فقط در حدی که مشروط نشم امتحانا رو میدادم..روز های بدی بود انگار یه تیکه از قلبم جدا شده بود.بعد چند ماه یه روز آرمین بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت کار واجبی باهات دارم..اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت از سامیار خبر دارم. زود قبول کردم که برم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_سی_یک
سلام اسمم لیلاست...
عصر به آدرسی که تو پیام فرستاده بود رفتم،در کافه رو باز کردم و آرمین رو در حالی که دستاشو دور فنجون قهوه اش قفل کرده بود دیدم..بی صبرانه جلو رفتم و سلام کردم و بی مقدمه گفتم از سامیار چه خبر؟ پوزخندی زد و گفت بزار برات توضیح بدم، بهتره سامیار و فراموش کنی.. اون هیچوقت عاشق تو نبوده و نیست.. اونو من فرستادم که بیاد خونه رو از دستت دربیاره و یه جورایی ازت سواستفاده کنه..با شنیدن حرفای آرمین اشکام پشت سر هم شروع به باریدن کردن، هیچ نایی نداشتم خشکم زده بود ماتم برده بود آرمین پشت سر هم حرف میزد..کمی گذشت تا به خودم اومدم، تفی تو صورتش پرت کردم و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه... و از اونجا دور شدم.. دور و دورتر و هنوزم که هنوزه اطراف اون مکان نمیرم..چون قلبم به لرزه میفته،،بعد اون قضیه انقدر وضع روحیم بهم ریخته بود که دیگه خانوادمم نتونستن تحملم کنن انگار که زبونم قفل شده بود به سفارش مشاورم دو ماه تو بیمارستان روانی بستری شدم و نگار یه لحظه ام تنهام نزاشت....تو یکی از اون روزها باباش فوت کرد، با اینکه حال خودش بد بود ولی از من غافل نشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_سی_دو
سلام اسمم لیلاست...
مامان اینا واسشون جای سوال بود که چرا من یهو اینجوری شدم. ولی من و نگار هیچوقت لو ندادیم که چه اتفاقی واسم افتاده .اون روزای لعنتی که دلم نمیخواد در موردش بگم زجر بود برام .بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم تحت نظر روانپزشک بودم و حالم نسبت به قبل بهتر بود.چند سال از اون روزهای پر درد و غمبارم میگذره .مدرکمو گرفتم و تو بیمارستان مشغول به کارم،،از جنس مرد جماعت متنفرم. هرگز دلم نمیخواد ازدواج کنم بد ضربه خوردم..آرمین بخاطر کشتن زنش یک سالی بود که زندان بود،همونجور که من شنیده بودم زنشو با یکی دیده و انقدر زدتش که کشته شده نگارم تازه با یکی از همکارامون نامزد کرده و قراره به زودی ازدواج کنن..منم با خانوادم زندگی میکنم .از عشق پوچ و تباهمم هیچ خبری ندارم حتی پیگیری هم نکردم. گفتم شاید اگه ازدواج کرده باشه بیشتر میشکنم و خورد میشم .اینم از زندگی پر پیچ و خم من .
امیدوارم هیچ کدومتون دچار سرنوشت من نشید و به هر کسی اعتماد نکنید
ممنونم که سر نوشت منو خوندین 🙏
امید وارم عبرتی برا همه باشه..
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_شش
سلام اسمم لیلاست...
یک هفته ای به زایمانم مونده بودکه مامانم خیلی بی سرصدابرام سیسمونی اوردهمه چی خریدبود..ولی بخاطرفوت پدرشوهرم مامراسم سیسمونی دیدن روبرگزارنکردیم سیسمونی پسرمم مثل عروسی مادرش توی سکوت برگزارشد..هفته بعدکه میخواستم برم برای زایمان رامین مرخصی گرفت بامادرم رفتیم منوبستری کردن وبعدازسه ساعت من توی بخش بودم که یه فرشته کوچولو رودادن بغلم گفتن این پسرته باورم نمیشدخیلی خوشگل وبامزه بودازقبل بارامین اسمش روانتخاب کرده بودیم قراربوداسمش روبذاریم رایان،وقتی ترخیص شدم مادرم خیلی گفت بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم..نمیخواستم رامین روبامهساتنهابذارم تازه داشت رابطه امون خوب میشد..وقتی امدم خونه هیچ کس منتظرمون نبودالبته مادرشوهرم شرایط روحی خوبی نداشت ازمهساهم که توقع چیزی نداشتم همین که کاری به کارم نداشته باشه ازش ممنون میشدم
همون شب مادررامین امددیدنم دلش خیلی شکسته بودپسرم روبغل کردبوسیدتبریک گفت:دو روز از زایمانم گذشته بودکه مهساتازه بامادرشوهرم امدن دیدن بچه..رامین مامانمم بودن مهساپسرم روبغل کردشروع کردگریه کردن ((البته من میگم اشک تمساح ریختن برای خودشیرینی کردن))که جای عموش وبابابزرگش خالی کاش بودن بغلش میکردن باگریه مهسامادرشوهرمم زدزیرگریه مثلا امده بودسربزنه!!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد