#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_سی_یک
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
ازپرستارمدام سراغ دکترم رومیگرفتم گفت جراحی داره فرداصبح میاد..اون لحظه خیلی دلم شکسته بوداروم اشک میریختم ناخوداگاه اسم امام هشتم روصدازدم گفتم یاامام رضاتویه بارصدای من روشنیدی پسرم روبهم دادی چی میشه یه باردیگه بهم نگاه کنی سلامتیم روبهم برگردونی حال خیلی عجیبی داشتم باتمام وجودم تودلم صداش میکردم بااینکه گریه کرده بودم اماخیلی احساس ارامش میکردم انگارسبک شده بودم ..فرداش که دکترامدگفتم اقای دکترشمابه من خیلی امیددادیدکه این عمل جواب میده امامن هنوزم پاهام روحس نمیکنم نمیتونم تکونشون بدم دکترگفت عملت رضایت بخش بوده یکی دوروزی تحمل کن نتیجه اش مشخص میشه اگراین عمل هم جواب نده بایدبااین شرایطت تااخرعمرکناربیای خدامیدونه چه حالی داشتم...دوروزگذشت امامن تغییری نکرده بودم دیگه داشتم ناامیدمیشدم بیشترازخودم دلم برای مامانم میسوخت که شب روزنداشت همش دستش به اسمون بلندبود و برام دعامیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_سی_یک
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
وقتی ناصر گفت:میخواهم برم مهمونی.،صبح اول وقت میام…با خودم گفتم:هانیه که خودش اهل پارتی هست و مخالفتی نداره ،بهتره منم با ناصر برم…با این فکر به ناصر گفتم:خب بیا اینجا باهم بریم..خوشحال گفت:تا تو حاضر شی منم الان میام…حاضر شدم و ناصر اومد و زنگ رو زد و گفت:بیا پایین تا بریم..گفتم:اومدم…هنوز ایفون رو سرجاش نزاشته بودم که شنیدم ناصر به یه اقایی گفت:اکبر(…) رو میخواهید؟؟مغازه اش سر خیابونه…اون اقا گفت:بسته است…ناصر گفت:اره ،مهمونی دعوتیم برای همین زود بستیم..چیزی میخواهی ؟؟اون اقا گفت:نه اومده بودم تحقیق که مغازه های اطراف گفتند خونه اش اینجاست…تا کلمه ی تحقیق رو شنیدم تپش قلب گرفتم و با خودم گفتم:حالا چطوری به ناصر بفهمونم که نگه اون با من دوسته و باهم میریم مهمونی…سریع بهش پیام دادم اما از آیفون دیدم که به گوشیش توجهی نمیکنه و همچنان داره از من تعریف میکنه…مجبور شدم از پشت ایفون فقط گوش کنم..ناصر همینطوری که از من تعریف میکرد یهو گفت:از بس خوبه که حتی همسر سابقش طلاق نمیگرفت و اکبر از بچه اش گذشت تا راضی شد طلاق بگیره(در طول دوستیمون براش تعریف کرده بودم)
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_سی_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
با سرصدای ما بقیه ام دورمون جمع شده بودن..علی بالاسرم بود با تعجب نگاه من و مهیار میکرد..شک نداشتم کارخودشه چون از اول هم بچه نمیخواست،،باورش برام سخت بود چطور دلش امده بود بابچه خودش اینکارروبکنه مگه پدرش نبود..یه لحظه خون جلوی چشمام روگرفت..کنترل خودم روازدست دادم بهش حمله کردم میزدمش کسی نمیتونست جدامون کنه،بعد از چند دقیقه باکشیده ی حاجی به خودم امدم گفت زنیکه خجالت نمیکشی انقدرپروشدی که پسرمن رومیزنی بی سرپا..فردا صبح تواین خونه نبینمت بچه رو میذاری میری همونجای که ازش امدی....ترسیدم به پاش افتادم التماسش میکردم که بچه ام روازم نگیره
ولی جنس این مردانگارازسنگ بود
هرچندپسرهاشم به خودش رفته بودن چون رفتاربقیه پسرهاشم بازنهاشون خوب نبودومثل حاجی سنگدل بودن وتنهافرقی که بامن داشتن این بودکه اوناچون اکثرادخترعمویادخترعمه بودن بهترمیتونستن باهم کناربیان مثل من غریب نبودن..هرچی التماس حاجی میکردم حرف خودش رومیزد،رفتم به پاش افتادم که پرتم کردکنار....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_سی_یک
سلام اسمم لیلاست...
عصر به آدرسی که تو پیام فرستاده بود رفتم،در کافه رو باز کردم و آرمین رو در حالی که دستاشو دور فنجون قهوه اش قفل کرده بود دیدم..بی صبرانه جلو رفتم و سلام کردم و بی مقدمه گفتم از سامیار چه خبر؟ پوزخندی زد و گفت بزار برات توضیح بدم، بهتره سامیار و فراموش کنی.. اون هیچوقت عاشق تو نبوده و نیست.. اونو من فرستادم که بیاد خونه رو از دستت دربیاره و یه جورایی ازت سواستفاده کنه..با شنیدن حرفای آرمین اشکام پشت سر هم شروع به باریدن کردن، هیچ نایی نداشتم خشکم زده بود ماتم برده بود آرمین پشت سر هم حرف میزد..کمی گذشت تا به خودم اومدم، تفی تو صورتش پرت کردم و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه... و از اونجا دور شدم.. دور و دورتر و هنوزم که هنوزه اطراف اون مکان نمیرم..چون قلبم به لرزه میفته،،بعد اون قضیه انقدر وضع روحیم بهم ریخته بود که دیگه خانوادمم نتونستن تحملم کنن انگار که زبونم قفل شده بود به سفارش مشاورم دو ماه تو بیمارستان روانی بستری شدم و نگار یه لحظه ام تنهام نزاشت....تو یکی از اون روزها باباش فوت کرد، با اینکه حال خودش بد بود ولی از من غافل نشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_سی_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خدایا مگه من چیکار کرده بودم این حرف ها چی بود که میزد یعنی چی که شوهر نداره.. خواهرم گفت تو رو خدا محسن این حرفا چیه که میزنی نه خواهر من اهل این حرف هاست و نه تو همچین آدمی هستی همسایه هام همه ما را میشناسن محسن گفت چی داری میگی من دوست ندارم اینجا باشه..خلاصه بحث خواهرم و محسن به جایی نرسید من با خودم عهد بستم که فردا صبح حرکت کنم و برم به سمت شهرمون محسن اخم کرده بود و من هم تصمیم گرفتم که باهاش زیاد حرف نزنم..سعی کردم بیشتر آشپزخونه باشم تا با محسن برخورد نداشته باشم محسن یطوری رفتارمیکرد انگارما غریبه بودیم..اصلاً به بچه ها توجهی نمی کرد حتی حالشون رو هم نپرسید واقعا نمی دونستم این بشر چشه خلاصه شب خوابیدیم ،صبح وقتی من بلند شدم محسن رفته بود به خواهرم گفتم که من صبحانه رو میخورم و برمیگردم خواهرم شروع کرد به گریه کردن گفت،چرا چرا میخوای برگردی گفتم خواهر عزیزم تو مهمان نوازیتو به جا آوردی ولی من دوست ندارم با آمدنم باعث اختلاف بین توومحسن بشم ..خواهرم گریه هاش شدیدتر شد و گفت تو فکر می کنی فقط با اومدن تو ما اختلاف داریم اختلاف داشتن کار هر روز و هر شب ماست..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد