#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_هفتاد_نه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
بعدازاین اتفاق تلخ بیشترشبهاباقرص ارامبخش میخوابیدم وانگیزه ام روازدست داده بودم مادرم درهفته چند بار میومددیدنم کارهام روانجام میدادنصیحتم میکرد.شیش ماه ازمرگ دخترم گذشت که تونستم یه کم خودم روجمع جورکنم وبرای اینکه وقتم پربشه کمترفکرکنم کلاس نقاشی ثبت نام کردم باشگاه رفتم..امین خیلی ارومترازقبل شده بودهردفعه باهاش حرف میزدم میگفت اه حلماماروگرفته منم ته دلم حرفش روقبول داشتم اماتوروش میگفتم نه عمردخترمون همینقدربوده تقدیرش ربطی به نفرین کسی نداره یکسال گذشت تواین مدت هرباربه امین میگفتم بچه داربشیم قبول نمیکرد میگفت دیگه بچه نمیخوام امامن خیلی دوستداشتم یه باردیگه مادربشم..یه روزازمادرم شنیدم حلمابایکی از اشناهای پدرش ازدواج کرده برای ادامه ی تحصیل باهمسرش که مهندس به نامی بوددارن میرن کانادا..مادرم میگفت خانواده ی شوهرش خیلی پولدارهستن امیدشوهرش پسرخیلی موفقیه که یه دل نه صددل عاشق حلماست...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
چهارشنبه صبح من راهیه تهران شدم وقتی رسیدم مادرم خاله ام امدن فرودگاه استقبالم وبعدازچندسال اون روزبلاخره تونستم مادرم روبغل کنم یه کم احساس ارامش کنم..خاله ام زن مهربونی بودومن مامانم ده روزی مهمانش بودیم..رادوین روبامادرم بردیم دکتر،،دکتربعدازمعاینه گفت بخاطرشوک عصبی لکنت زبان گرفته وبراش جلسات گفتاردرمانی نوشت..چندجلسه ای پیش همون دکتربردم باهاش کارکردوبعدیکی ازهمکارهاش روتومشهدبهم معرفی کرد گفت درمانش رو اونجا ادامه بده.قرار شد فعلا کسی خبردارنشه من بامامانم وخاله ام درارتباطم تاکم کم موضوع روبگن.خلاصه بعدازبرگشت ازتهران بااینکه درگیررسیدگی به کارهای دوتامغازه بودم امادرمان رادوین روسفت سخت انجام میدادم وازاینکه میدیدم روزبه روز بهتر میشه واقعاخوشحال بودم خداروشکرمیکردم وبعداز۳ماه رادوین خیلی بهترازروزاولش شدبود..دکترش میگفت اگراینجوری پیش بره زودترازاون چیزی که فکرش رومیکنی نتیجه میگیری..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_نه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
مامان بزرگ گفت:خب الان زنگ بزن تا هم یه کم حرف بزنم و هم بگم که فردا بیاد اینجا…گفتم:باشه الان زنگ میزنم..قبل از اینکه شماره ی خاله رو بگیرم به پیام ،،پیامک زدم و نوشتم:مامان بزرگ و دایی بیداره..اخر وقت توی تلگرام بهت پیام میدم…نوشت:باشه..منتظرم..بعد از ارسال پیامک، به خاله زنگ زدم و از دلتنگیهای مامان بزرگ گفتم و در نهایت گوشی رو دادم به مادرش تا حرف بزنه..از حرفهاشون متوج شدم که فردا خاله با زن دایی قرار داره و میخواهد بره خونشون،،مامان بزرگ گفت:خب دو تایی بیایید..خاله گفت:نه آش نذری میخواهد بپزه ،میخواهم برم کمکش….مامان بزرگ گفت:چطوره منو سحر هم بیاییم اونجا….خیلی حوصله ام سر رفته…خاله گفت:باشه یه اسنپ بگیرید و بیایید…مامان بزرگ خوشحال گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت:بالاخره با هزار ترفند خودمو انداختم توی جمعشون…گفتم:من بدون دعوت نمیتونم جایی برم ،خجالت میکشم اما تورو با اسنپ میبرم و با همون ماشین برمیگردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتاد_نه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
سخت تر از آن این بود که تو صبح قبل از مراسم حسابی خودتو بسازی و من از حالت و حرف زدن و برخوردت خوب متوجه بشم که خیلی زیاد مصرف کردی بیشتر از روزهای قبل……این خیلی درد بزرگیه عشق من…گفتم:مهربان!.تو میدونی که من عاشقتم..پس بسپار به خودم…درست میشم…الان فقط خیلی خسته ام…میرم بخوابم…مهربان نگاه عمیقی بهم انداخت و بعدش خداحافظی کرد و رفت..وقتی برگشتم خونه ام به حلقه ی ازدواجم نگاه کردم اما دوباره یاد نهال افتادم..چند بار شیطون رو لعنت کردم و به خودم تشر زدم:اکبر..تو الان دیگه زن داری…بیخیال نهال شو..نهال تورو نخواست بهت پشت کرد اما مهربان کنارت بوده،همیشه و توی هر شرایطی…بگذریم..فردا صبح مهربان اومد دنبالم و رفتیم پیش دکتر..دکتر تا منو دید گفت:باز شروع کردی؟حیف این زنت نیست که داری زندگیشو خراب میکنی،؟هیچی نگفتم و دکتر گفت:باید بستری بشی..گفتم:نه.من بستری نمیشم..مهربان وقتی حس کرد ممکنه کلا ترک رو بیخیال بشم مثل دفعه ی قبل قبول کرد که توی خونه ترک کنم و اون بشه پرستارم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
جلسه ی ۸فیزیتراپیم بودکه تونوبت نشسته بودم که دراتاق بازشدیه زن میانسال یه خانم جوان که روویلچرنشسته بود رو از اتاق اورد بیرون..تونگاه اول نشناختمش اماخوب که دقت کردم دیدم سودا ست... چقدر لاغرشده بود ناخوداگاه رفتم جلو به اسم صداش کردم نگاهم کرد هیچی نگفت اون خانم که همراهش بود گفت ببخشید شما؟؟نمیدونستم چه جوری بایدخودم رومعرفی کنم گفتم سودا دوست همسرسابقم بوده وبعدحالش روپرسیدم...سودا نذاشت خانم حرف بزنه گفت بریم...با دکتری که کارهای فیزیوتراپیم روانجام میداد میونه ی خوبی داشتم وقتی وارد اتاق شدم سربحث بازکردم راجع به سودا ازش پرسیدم گفت...دکترگفت این بنده خداایه شب که میرن عروسی موقع برگشتن دنبال کاروان عروس بودن که راننده بخاطرسرعت زیادنمیتونه ماشین روکنترل کنه وچپ میکنه متاسفانه راننده درجافوت میکنه واین خانم پسرش که جلوبودن اسیب جدی میبینن تواون تصادف پسرش روازدست میده سرنشینهای پشتم زخمی میشن وازناحیه ی کمروپااسیب دیدن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
مادرش امدجلوی دررنگش پریده بودگفت چی شده مهساجان..جوابش رو ندادم برگشتم خونه بعدازچنددقیقه زنگزدخونه گفت عروس بگوچی شده؟گفتم پسرتون خیانت کرده منم نمیتونم بامردخیانتکار زندگی کنم..مادرش که ازهمه جابیخبربودگفت چکارکرده..منم تمام اتفاقات این چندوقت روبراش تعریف کردم..مادرش گفت مقصرخودتی چقدربهت گفتم حواست به زندگیت باشه علیرضاجوان مراقبش باش..گفتم پسرتون زیرابی میره من مقصرم بچه که نیست همه جادنبالش برم ببینم چه غلطی داره میکنه..اون روز انقدردحالم بد بود که زنگ زدم یکی ازدوستام امدپیشم گفت مهسابه اون دختره کاری نداشته باش شوهرخودت مقصرمیخوای بری بینیش که چی بشه بدتراعصابت بهم میریزه..دیگه نه شب داشتم نه روزرفتم خونه خالم تهران دوروزاونجاموندم علیرضاروازهمه جا بلاک کرده بودم جوابش رو نمیدادم تا اینکه خالش زنگزدگفت بذارعلیرضا باهات حرف بزنه طردش نکن..گفتم محاله دیگه قبولش کنم.گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هفتاد_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
عمه افاق متوجه گوشه گیرشدنم شده بودوسعی میکردمن روتورفت امدهاش بااهالی روستاباخودش ببره ولی من هیچ جانمیرفتم.. تااینکه یه روزخودش دخترهمسایه که اسمش رویا بود و تقریبا هم سن سال من بودرودعوت کردخونه که بامن اشناش کنه..رویا دخترخون گرم ومهربونی بودکه توهمون جلسه اول دیدارمون به دلم نشست وباحرفهاش من رومجذوب خودش کرد..دوستیه من ورویاازاون روزشروع شدوباهم کم کم صمیمی شدیم..عمه اجازه نمیدادمن برم خونشون میگفت برادرمجرد داره واینجازودحرف درمیارن..بیشتر اوقات رویامیمومدپیشم وباهم دردل میکردیم ومن ازسرگذشت تلخم براش میگفتم،از دوستیه من ورویادوماه میگذشت،یادمه اول دی ماه بود.پدررویابخاطرسم پاشی مزرعه چندسال بودمشکل ریه داشت واین ماه های اخرخیلی نفس تنگی میگرفت وهرچی دکترمیبردنش فایده نداشت.تا یه شب که ماخواب بودیم باجیغ ودادخانواده رویاازخواب بیدارشدیم ومتوجه شدیم پدررویافوت شده..مراسم ختم توروستاچندروزطول میکشیدتافامیل هاهمه ازشهرهای اطراف بیان،عموی رویاوضع مالیش خیلی خوب بودوتهران زندگی میکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هفتاد_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
پشت سرش مادر خواهر امین توسکوت بلندشدن،اشک ازگوشه چشم امین جاری شد پشت سرمادرش رفت،من همچنان توشوک بودم...بعدازرفتن مهمونها احمدکتک مفصلی به پروانه زدوصدای پروانه که زیرمشت لگداحمدبودبه گوشم میرسید...بعدازچنددقیقه پروانه باسروصورت خونی جلوظاهرشدبهم حمله کرد..گفت توپیش خودت چی فکرکردی که توقع داشتی من بهت کمک کنم تابه عشقت برسی وخوشبخت بشی..ومن شاهد خوشبختی تو باشم..موهای من تودستش بودمیکشیدحتی احساس دردم نمیکردم..احمد امد سمت پروانه دوباره شروع کردبه زدنش تا بتونه من رو از زیردستش دربیاره...پرتش کردگوشه اتاق
صدای پروانه میومدکه میگفت گمشوازخونه من برو بیرون...احمدخسته شده بودازکتک زدن پروانه بچه ها ترسیده بودن گریه میکردن
بلندشدم دیگه تحمل اون خونه رونداشتم
من اون شب توسط خواهرخودم کشته شدم..احمدامدجلودستم روگرفت گفت حق نداری بری این موقع شب درست نیست..پروانه مثل وحشی هاپریدوسط گفت بایدهمین الان بره وگرنه من میرم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
باورم نمیشداین همون امیدسابق باشه که میشناختم اخلاقش عوض شده بودانگاربهم اعتمادنداشت چنددقیقه ای معطل کردم تابه خودم مسلط بشم فرشادبهم زنگزدگفت یاسمن کجای مشکلی پیش امده گفتم نه الان میام
اون شب حدودا۲۵نفربودیم ودوستای فرشادبراش سنگ تمام گذاشته بودن
بعدازخوردن شام وکیک نوبت دادن کادوهاشد
همه کادوهاشون رودادن من نفراخربودم که یه جعبه کوچیک گذاشتم جلوی فرشادگفتم انشالله تولد۱۲۰ سالگیت...چشماش برق میزدوقتی کادوروبازکردهمه جیغ زدن فرشادخیلی ازم تشکرکردوگفت بچه هاامشب میخوام یه خبرخیلی خوب بهتون بدم..بعدیه ست حلقه ازجیبش دراوردگفت امشب جلوی همتون نامزدی خودم ویاسمن رواعلام میکنم توافقات اولیه اش باخانواده ام انجام شده وبه زودی همتون به جشن عقدمون دعوتید..شاید باورتون نشه انگار لال شده بودم..ساناز سریع صورتم رو بوسید گفت مبارکه عزیزم مطمئن هستم کنارفرشادخوشبخت میشی..دوست داشتم دادبزنم بگم عاشقتم امانمیتونم زنت بشم...ولی بازم سکوت کردم نمیخواستم شبش روخراب کنم..فرشاد خواست حلقه رودستم کنه ولی قبول نکردم گفتم بذار وقتی همه چی رسمی شد دست میکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسمم لیلاست...
زن دایی که رفت تو فکر رفتم و با خودم گفتم حالا دیگه کم کم وقت اجرا کردن نقش امه..شب ها تا دیر وقت درس میخوندم و صبح میرفتم واسه تکمیل خونه ای که آرمین برام خریده بود..هربار مقداری ظرف و ظروف از خونه آرمین میبردم خونه جدیدم میچیدم..تقریبا نصف جهازمو برده بودم اونور، حتی جاروبرقی و اتو و تلوزیون اتاق خودمم برده بودم آرمین نمیومد خونه و نمیفهمید من دارم چیکار میکنم..روزها مشغول چیدن وسایل بودم و شب ها هم تا نزدیکی صبح درس میخوندم و خیلی کم میخوابیدم، به زور قرص خودمو نگهداشته بودم وگرنه اگه قرص نمیخوردم از سردرد میپوکیدم..دو هفته ای از به دنیا اومدن پسر آرمین میگذشت که زن دایی یه روز اومد و گفت فردا هووت راهی فرانسه میشه، پدرم مهریه اش و سهم الارث پسرشم بهش داده و تا آخرعمرش میتونه تو رفاه و آسایش زندگیشو بکنه، فردا که آرمین بره سرکار اونم میره فرودگاه، توام سعی کن بیشتر بچسبی به زندگیت و آرمینو برگردونی برای خودت،سرسری بهش باشه ای گفتم...اون شب دو تا چمدون و سه تا کارتن کتابام و وسایلای ضروریمو جمع کردم و بردم گذاشتم تو ماشین و برگشتم بالا....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
وقتی سماور خانم دید که من داد می زنم اومد تواتاقو گفت تو از قصد داری این طوری می کنی که شوهردخترم بزاره بره و دختر من تک و تنها بمونه ولی من نمیزارم به هدفت برسی دست منو گرفتو منو برد انداخت تو طویله، باورم نمیشد که سماور خانم با من همچین کاری کرده وقتی به گاو ها نگاه می کردم از ترس به خودم می لرزیدم دردی هم که داشتم باعث شده بود ترسم چند برابر بشه..شروع کردم با صدای بلند گریه کردن و خدا رو صدا زدم هر لحظه آبی که ازمن میرفت بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه اون یکی جاریم رقیه وارد خونه شد من هرچقدر داد میزدم صدام به بیرون نمیرفت با خودم گفتم میمیرم و از این دنیا راحت میشه..برای همین دیگه هیچ صدایی نکردم یک جا نشستم و شروع کردم به صلوات فرستادم با خودم گفتم حداقل بهتر که میمیرم و راحت میشم..نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که احساس کردم چشام دارند سنگین میشن دردی که تو کل بدنم پیچیده بود داشت منو از پا درمیآورد چشام داشت میرفت که یهو دیدم در طویله باز شد و جاریم رقیه اومد تو طویله وداد زد پروین تو اینجایی؟؟من دارم از صبح دنبال تو میگردم از سماور خانم هم می پرسم میگه من نمیدونم این دختر کجا رفته اگه نمی اومدم که به حیوونا سر بزنم تو این جا می موندی و میمردی...زود رفت بیرون وهمسایه امونوصدا کرد و فرستاد دنبال قابله،بعد منو میخواست ببره بیرون که سماور خانم داد زد کجا میاریش خونه زندگی من به هم میریزه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
زیر زمین تو کمتر از یک ماه آماده شد و معصومه با یه دونه پسرش شدند همدم منو بچههام،معصومه یه دختر شوخ و با لهجه شیرین تبریزی بود که مثل خواهر دوستش داشتم.روزها دوتایی باهم دردو دل میکردیم و کارهای خونه رو انجام میدادیم و شبها هم با پسرش میاومد بالا و با ما میخوابید..معصومه تو شهر ما غریب بود و کسی رو نداشت و شوهرش هم مثل حسین همیشه جبهه بود.موقعی که من جایی دعوت بودم یا خونهی آنا و خانوم میرفتم معصومه و پسرش رو هم میبردم و همهی فامیل به اونا عادت کرده بودند.روزها میگذشت و با اینکه من قرص ضدبارداری میخوردم فهمیدم که چند وقتیه حاملهام و خبر ندارم..وقتی به معصومه گفتم، اونم با ناراحتی گفت، وای ترلان منم حاملهام.هر دوتامون ناخواسته باردار بودیم و دوتایی تصمیم گرفتیم که سقط کنیم ولی نه بچهی من افتاد و نه مال معصومه،خیلی زود خبر رسید که وحیده هم حامله است.در کنار معصومه و بچهها زندگیمون میگذشت و حسین و شوهر معصومه که اسمش حسن بود ماهی یکبار میومدند و یک هفته میموندند و دوباره میرفتند جبهه دیگه با هم صمیمی شده بودیم طوریکه حسنآقا منو آبجی صدا میزد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد