eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
35.6هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان نزدیک سه بعدظهربودکه رویا امد.به عمه گفت مهمونامون رفتن ومامانم حالش خوب نیست اگراجازه بدیدرعنابیادکمکم من دست تنهام،،عمه مخالفتی نکردبه من گفت یه لباس پوشیده تنت ‌کن برو و زود بیا...با رویا راهی خونشون شدم که گفت‌ سعید تو باغ منتظره،بیاتاعمه ات نفهمیده زودبریم برگردیم..دلم شور میزد خیلی استرس داشتم همش میترسیدم کسی ببینه به عمه بگه،،خلاصه من ورویارفتیم سمت باغ ده دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم سعیدکناریه درخت نشسته بودتامارودیدبلندشدسلام کرد،اروم جوابش رودادم..روی اگفت زودحرفاتون رو بزنید و خودش رفت چند متر اون طرفتر وایساد..سعید گفت میدونم عمه افاق خیلی سخت گیره ازبچگی میشناسمش ونمیخوام برات دردسر درست کنم..قصدم دوستی نیست من ازت خوشم امده ومیخوام نظرت روراجع به خودم بدونم..گفتم پس قصدتون چیه،،خندیدگفت فکرکردم واضح حرف زدم..من قصدم ازدواج واگرشماهم ازمن خوشتون امدباشه به این مسئله فکرکنیم ویه کم بیشترباهم اشنابشیم..گفتم من وشماازهم خیلی دورهستیم چطورمیخوایم همدیگر روبشناسیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران شیرین گفت سرکوچه اقاعباس رودیدیم شانسی ازش ادرس روپرسیدیم گفت این ادرس خونه ماست باکی گارداریداسمت روکه گفتم عباس گفت اون خواهرخونده خودمه وما رو اورد پیشت...خلاصه اون شب مهدی وشیرین پیش من موندن وتاصبح من برای شیرین درددل کردم ازتمام سختیهای که کشیدم گفتم واتفاقی که توخواستگاری توسط پروانه برام افتاده...شیرین گفت دیگه تنها نیستی از این به بعدمن ومهدی کنارتیم وای کاش زودترمیومدم دیدنت تاجلوی اون اتفاق رومیگرفتیم..شیرین ازخودش گفت که دوتابچه داره وکنارمهدی خیلی خوشبخته وادرس خونش روبهم دادازم خواست برم دیدنش،ته دلم به هیچ کس دیگه اعتمادنداشتم وفهمیده بودم بخاطرشرایطم حق انتخاب ندارم..موقع خداحافظی شیرین ازم خواست مادرم روببخشم وبرم دیدنش..میگفت حال روزخوبی نداره مادرت ..نزدیک عروسی عباس بودخونه لیلا پرازرفت امد..سرخریدعباس لیلابرام به پیراهن سبزبلندبااستینهای حریرخریده بود وشب عروسی عباس من اون روپوشیدم موهام روازپشت بسته بودم یه کوچولوارایش کردم وبعدازمدتهاشادبودم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی فرشاد گفت امدم بهت تبریک بگم وکادوعروسیت روبدم..بعدیه جعبه که اندازه ی جاکفش بود رو داد دستم گفت مبارک باشه بدون هیچ حرفی رفت،خیلی کنجکاوبودم بدونم چی توکارتونه...وقتی کادوش روبازکردم داخلش یه جعبه کادوشده ی دیگه بودکادودوم روهم بازکردم سکه که براش کادوبرده بودم روهمراه انگشترنشونمم اورده بودویه نامه کنارش بودکه نوشته بودمیخواستم سرعقدخودمون این یه سکه روچندبرابرکنم بزنم مهریه ات ولی حالاکه عشق دوستداشتن من رونادیده گرفتی این سکه به دردم نمیخوره به عنوان کادوعروسیت میدمش به خودت واون انگشترم برای توخریده بودم نه میتونم نگهشدارم نه بدمش به کس دیگه ای اونم به عنوان یه هدیه کوچیک ازمن قبول کن وبدون خاطرات خوب بینمون هیچ وقت فراموش نمیشه خدانگهدار،،باخوندن نامه ی فرشاد اشک چشمام سرازیر شد من فرشاد رو دوست داشتم ومثل خودش نمیتونستم هیچ وقت فراموشش کنم ولی باتقدیری که برام رقم خورده بودنمیتونستم بجنگم..دو روز بعد از این ماجرا امیدبهم زنگ زد گفت دوتاکوچه بالاتر از بیمارستان خونه گرفتم وسایلت روجمع کن که به زودی بایداسباب کشی کنی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... جلسه دادگاه هفته دیگه بود، منم حرفامو آماده کرده بودم که بتونم قاضی رو راضی کنم و زودتر بتونم طلاق بگیرم..یه هفته مثل برق و باد گذشت.. یه وکیل زرنگ هم گرفته بودم که مطمئن بودم میتونه کارمو راه بندازه..وقتی وارد دادگاه شدیم آرمین و وکیلشم اومده بودن، جلسه که شروع شد آرمین گفت من طلاقش نمیدم چون دوستش دارم..من با حالت دعوا گفتم اگه دوستم داشت خیانت نمیکرد و شلوارش دوتا نمیشد..!تو دادگاه بیشتر حق رو به من میدادن ولی بازم جلسه به وقت بعدی موکول شد..روزها میگذشتن و همچنان خودمو تو درس خوندن غرق کرده بودم که بلخره روز کنکور رسید.. با اعتماد به نفس رفتم سر جلسه، به ترتیب تست ها رو میزدم ولی بعضی سوالا واقعا برام سخت بود و یکم استرس گرفتم.. زمان در حال تموم شدن بود که برگمو تحویل دادم..بعد کنکور استادا پشت سر هم بهم زنگ میزدن، در جواب همشون گفتم بد نبود... بالخره از اون همه شب بیداری راحت شدم و با خیال آسوده رفتم خونه و یه دل سیر خوابیدم...روزها میگذشت و من بلخره به هر جون کندنی بود از آرمین طلاق گرفتم..هرچی زن داییم و مامانم باهام حرف زدن من کوتاه نیومدم چون به آرمین عشقی نداشتم و زندگی بی عشق، بی معنا و پوچ بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان گفت باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم....وقتی با خودم دودو تا چهارتا کردم دیدم که راست میگه تا الان هم که پیشم مونده لطف زیادی کرده و در واقع فداکاری کرده..گفتم سلطان برو به سلامت ممنون که این همه سال مراقب من بودی و به خاطر ما نرفتی ..گفت نترس من که برای همیشه نمیرم فقط اسباب اثاثیه رو می چینم در طول روز سه چهار ساعت میام و اینجا پیش تو میمونم..شنیدن این حرف برام خیلی خوشحال کننده بود خلاصه سلطان اسباب اثاثیه اشو جمع کرد و رفت خونه ی خودش..خیلی خونشون قشنگ بود در مقایسه با اتاقی که ما توش زندگی می کردیم اونجا مثل یک کاخ بود خیلی دوست داشتم که ما هم یه همچین خونه ای درست کنیم از پیش سماور خانوم بریم ولی می دونستم که این اتفاق به این زودی‌ها نمیفته..خلاصه حدود پنج شش ماه از رفتن سلطان گذشته بود که سلطان با خنده آمد و گفت حامله است..خیلی خوشحال شدم سلطان سنی نداشت میگفت خیلی دوست دارم که این یکی دختر باشه با رفتن سلطان از خونه اذیت های سماور خانم خیلی خیلی زیاد شده بود اونقدرکار می کردم که دستام مثل موکت سفت شده بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین، بازم دلش به رحم اومد و گفت؛ بگو بیاد پیشم و با من کار کنه.سعیده خواستگار داشت و خانوم عجله داشت که زودتر سعیده رو شوهر بده..حسین وقتی شرایط خواستگار رو فهمید راضی به این ازدواج نبود،چون هم پسره سنش کم بود و هم اینکه پسره دو تا خواهر سن بالا داشت که هنوز مجرد بودند و با هم زندگی میکردند..خانوم همش تلاش میکرد که حسین رو راضی کنه وخواستگارها رو بکشونه خونشون.انگاری میخواست سعیده رو از سرش وا کنه.شرایط پسره حسین رو نگران کرده بود ولی خانوم تونست موافقت حسین رو جلب کنه.انگاری خودش از قبل همه چیز رو جفت و جور کرده بود و جواب مثبت هم داده بود.به اصرار خودِ سعیده و مادرش، خیلی زود مراسم عقد برپا شد و بعد از ۶ ماه هم یه عروسی مختصر گرفتند و سعیده راهیه خونه‌ی بخت شدهنوز چند ماه از عروسیشون نمی گذشت که خانوم خبر آورد که سعیده میگه تو اون خونه به تنگ اومدم و به حسین بگو که من میخوام طلاق بگیرم.قبل از اینکه حسین کاری انجام بده فهمیدیم که سعیده خودش به تنهایی راه دادسرا رو پیش گرفته و میگه من تحمل حرف های این دو تا خواهرشوهر رو ندارم .تا دم دادسرا رفته و بعد با اصرار شوهرش دلش به رحم اومده و از طلاق گرفتن منصرف شده و رفته خونه‌اش.حسین عصبانی شد و به سعیده گفت؛ آبرومون رو بردی با این کارات، دیگه از این به بعد حرفی نباشه، هر چی هم شد میمونی و صداتم در نمیاد. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. لیلا گفت چقدر معروفم خودم نمیدونستم..رامین گفت معروفیتت بخاطر زبون درازته دیگه همه میشناسنت دیدم اگر حرفی نزنم این دوتا تا صبح کل کل میکنن چه بسا کارشون به دعواهم برسه.پریدم وسط حرف رامین گفتم خب کجا بریم؟گفت یه گوشه اگر وقت دارید الان بریم..دیدم اگر بخوام تنها برم ممکنه لیلا ناراحت بشه..گفتم ماشین دارید؟ با دست اشاره کرد به ماشین شاسی که کنار خیابون بود گفت بله،گفتم شما برید سوار بشید منم میام..رامین که رفت به لیلا گفتم این همون خواستگاریه که بهت گفته بودم،لیلا گفت به نظرت چکارت داره؟ نکنه میخواد مخت بزنه گفتم نمیدونم اگر میای بیا باهم بریم..گفت برای رو کم کنی این پسره پروهم شده باهات میام گفتم چته بدبخت که چیزی نگفت چرا اینقدر جبهه میگیری گفت باید روش کم کنم به من میگه زبون دراز،با لیلا رفتیم سوار ماشین رامین شدیم وقتی نشستیم رامین حرکت کرد گفتم من از دوستم خواهش کردم باهامون بیاد...رامین از اینه نگاهی به لیلا کرد گفت آدم بدون زبونش که جای نمیره.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم در گروه چت نوشتم معرفی کردم،مهین ته..نوشتند: سن و اینکه مجردی یا متاهل؟؟کلمه ی متاهل ، موی بدنمو سیخ کرد..حال دلم برگشت و سریع افلاین شدم و گوشی رو پرت کردم روی کاناپه.،از جام بلند شدم و به ساعت نگاه کردم..با دیدن عقربه های ساعت تازه متوجه شدم که از ساعت تعطیلی بچه ها ده دقیقه هم گذشته...سریع حاضر شدم و زدم بیرون تا برم دنبال سارا،همین که در کوچه رو باز کردم دیدم سارا خودش داره میاد.منو که دید دوید سمتم وگفت: مامان. چرا نیومدی دنبالم..به دروغ گفتم عزیزم سرم گرم کار شد و حواسم به ساعت نرفت.بیا که ناهار خوشمزه برات پختم، به بابا نگی هااا.،یه وقت دعوام میکنه..با این حرفم اولین نکته ضعف و اتو رو به سارا دادم.از اون روز به بعد تمام کارهامو طبق برنامه اما با سرعت بیشتر انجام میدادم تا زمان بیشتر داشته باشم و بتونم تویگروهها چت کنم..نمیخواستم امیرحسین متوجه ی این موضوع بشه،چت کردن توی گروههای مختلط همانا،و اومدن پسرا توی پی وی همانا.,هر بار ازم اصل میخواستند اما من از گفتن سن و سال و متاهل بودنم طفره میرفتم و همین باعث میشد اشتیاق بیشتری برای چت خصوصی داشته باشند.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم جرات اینو نداشتم که برم سرکار پیش بابا…یک ساعتی قدم زدم و فکر کردم که یهو با باز شدم در ساختمون کل بدنم شروع به لرزیدن کرد،مامان با دیدن کفشهام شروع کرد به صدا زدن من و گفت:معین…مادر.تویی؟شب کجا بودی پسرم؟چرا موبایلت همش اشغال میزد؟نصف جون شدم..صبح از نگرانی زدم بیرون تا شاید ازت خبری بدست بیارم..دیگه مثل قدیم کسی توی کوچه و خیابون نیست تا ادم ازش سراغی بگیره…مامان همینطور میگفت و کلمات و جملاتش مثل تیر به بدنم فرو میرفت…..سریع روی تخت دراز کشیدم تا مجبور نشم به مامان جواب پس بدم..مامان در اتاق رو باز کرد و گفت:عه…خوابیدی؟؟مگه دیشب کجا بودی که الان خسته و کوفته دراز کشیدی؟؟عصبی بین دندونام غریدم:میشه ساکت باشی مامان،،.هر بار که خوابم میبره با صدای شما چشمهام باز میشه.اجازه بده بخوابم ،بعدا بهت میگم،همین که مامان در اتاقمو بست تا باصطلاح بخوابم تلفن خونه زنگ خورد…با هر صدایی بدنم میلرزید و تصورم این بود که الان مامور میریزه خونه و منو دستگیره میکنه….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. باسرصدای مانیکان ازخواب بیدارشده بودگریه میکرد..منیژه بخاطرضربه ای که به سرش خورده بودمنگ بودامدپاشه بره پسرش ساکت کنه ولی دوقدم که رفت پخش زمین شد،خیلی ترسیده بودم سریع زنگزدم به ابوالفضل گفتم هرجاهستی بیاخونه تاابوالفضل بیادزنگزدم به اورژانس بعدم نیکان بغل کردم بهش شیردادم تاساکت بشه اورژانس ابوالفضل باهم رسیدن باگریه ماجراروبراشون تعریف کردم منیژه روانتقال دادن بیمارستان ابوالفضلم باهاشون رفت ولی قبل رفتننش منوکلی تهدیدکردگفت برودعاکن بلایی‌سرش نیومده باشه وگرنه خودم میکشمت،اینم شانس من بدبخت بودبااینکه منیژه شروع کننده این دعوابودولی من مقصرشناخته شدم..نیکان پیش من اروم نمیشدمدام گریه میکردبهانه مادرش میگرفت..به ابوالفضل زنگزدم حال منیژه روبپرسم گفت فعلا بیهوشه کاراش کنم یه سرمیام خونه،نزدیک غروب ابوالفضل برگشت خونه گفت نیم ساعت پیش منیژه بهوش امده حال عمومیش خوبه ولی برای اینکه مطمئن بشن خطر رفع شده امشب نگهش داشتن..نیکان کنارابوالفضل اروم بودوهمین برای من کافی بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ خداروشکر وسیله داشتم و اگه به تاریکی هم میخورد با خیال راحت میرفتم خونه…به این طریق شدم پرستار خانم بزرگ..یه روز که نوبت حمومش بود دختر بزرگش فهیمه گفت:میتونی مامان رو حموم ببری؟؟اگه اذیت میشی خودم ببرم؟..!!گفتم:میبرم…دوست دارم حقوقی که میگیرم حلال باشه…فهیمه گفت:حلاله حلاله..هم زندگی ماها به ارامش رسیده و هم خیالمون از مادرمون راحته چون خانمی به مهربونی شما پرستارشه…تا فهمیه رفت ،بسمت خانم بزرگ رفتم و از خواب بیدارش کردم.دلم میخواست در طول روز بیدار باشه تا هم من احساس تنهایی نکنم و هم شب راحت بخوابه و بچه هاش اذیت نشند…به خانم بزرگ گفتم:اول بریم حموم و دوش بگیریم بعدش صبحونه میخوریم….نون سنگک هم گرفتم….قبول کرد و داخل حموم شدیم.وقتی شروع کردم به شستن خانم بزرگ بنظرم اومد که بچه امو دارم میشورم..خانم بزرگ مثل یه بچه زیر دوش نشسته ‌‌و سرشو انداخته بود پایین تا اب و کف توی چشمش نره…یه آن احساساتی شدم و بغلش گرفتم و‌ بوسیدمش ،مثل بچه ی نداشتم..اون لحظه توی دلم گفتم:درسته که بچه نصیبم نشد اما نباید زندگیمو بخاطر بچه از بین میبردم…میتونستم تمام محبتمو نثار بهنام کنم و محکم بچسبم به زندگیم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک مژگان از حرصش شام نپخته بودبابا بلند شد املت درست کرد و منو صدا زد که بیا بخوریم آروم لای در و باز کردم و رفتم تو پذیرایی بابا جلو تلویزیون سفره رو پهن کرده بودو منتظر من بود پروانه یه گوشه داشت بازی میکرد به محض دیدن سفره زود بلند شد و خودشو رسوندبابا اول برا من لقمه گرفت که پروانه بلند شد و با داد و گریه لقمه رو از دستم گرفت و خوردهر چی بابا برا من لقمه میگرفت پروانه به زور ازم میگرفت اخر سر بابا کلافه شد و پروانه رو بغل کرد و برد اتاق داد به مژگان که نمیزاره مژگان اومد تو پذیرایی و با حالت اخم گفت بدبخت اینم دخترته فقط چشمت اون عقب مونده رو میبینه بابا با حرص گفت به حد کافی خورده دخترت اجازه بدین چند تا لقمه هم این بدبخت بخوره لقمه ها انگار شدن سنگ و تو گلوم گیر کردن اما به زور بابا با اشک چند تا لقمه خوردم و بلند شدم رفتم تو اتاق به خودم جرات دادم و رفتم پیش بابا که بگم کلید خونه رو به منم بده.رفتم نزدیک و گفتم بابا میشه کلید خونه رو به منم بدی مژگان عین جن ظاهر شد و گفت برا چی میخوای دلم میخواست بگم بخاطر مریضی تو میخوام،نگاهم خیره به صورتش موند و بابا همونطور که داشت تلویزیون و تماشا میکرد گفت لازم نکرده گمش میکنی رفتم تو اتاقم و همش استرس اینو داشتم فردا صبح چطوری باید برم مدرسه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈