eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... برعکس من آرزو زیادازخونه بیرون نمیرفت باکسی درارتباط نبود،،آرزودختری بودکه محبت کردنش روبیشترباکارهاش بهم نشون میدادوبارفتارش بهم میفهموند دوستمداره وهمین که پذیرفته بودبامن بیاد این روستا و سختی راه دور و ندیدن عمه روقبول کنه خودش نشانه محبتش بود هیچ وقت بدون من غذا نمیخورد صبرمیکرد من بیام باهم بخوریم،،آرزو ابراز علاقه زبانی رو بلد نبود و منم به این مدل محبت کردنش عادت کرده بودم..بعد از مدتی کم کم بازنهای روستا آشنا شد و رفت و امد میکرد..چند وقتی که گذشت از تغییر شرایط جسمانیش متوجه شدم بارداره..از اینکه قرار بود بابابشم خیلی خوشحال بودم..تاجای که میتونستم کمکش میکردم وهواش روداشتم عمه ام چندروزی امدپیشمون رفت..آرزوهشت ماهش بودومن روزشماری میکردم برای بغل کردن بچه ام..ولی یه روزکه آرزوبازنهای روستامیره کنارچشمه، کمک یکی ازخانمهامیکنه که دبه اب روبذاره رو دوشش،ولی تعادلش روازدست میده میخوره زمین.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم آرزو تعادلش روازدست میده میخوره زمین،،وقتی رفتم خونه دیدم حالش خوب نیست درازکشیده،،سریع بردمش دکترولی دیرشده بودبچه روازدست داده بودیم..‌خیلی بهم ریختم وازنظر روحی کلاداغون شدم وچون ادم توداری هم بودم همه چی رو میریختم توخودم، آرزو از نظر جسمی بهترشده بود ولی من بخاطر روحیه حساسم نتونسته بودم با موضوع کنار بیام..یه شب که ازدرمانگاه برمیگشتم خونه یکی از اهالی روستا متوجه حال بدم شد،،گفت بیابریم خونه ما و با اصرار زیاد باهاش رفتم..تانشستم بساط کشیدن تریاک رو پهن کرد گفت بکش اروم میشی..اولش امتناع کردم گفتم نه،ولی باحرفهاش تحریکم کرد گفت حالت روخوب میکنه..منم دوسه پوک کشیدم سرم سنگین شده بود گلوم به شدت میسوخت یه لحظه ازکاری که کردم پشیمون شدم..عذاب وجدان گرفتم،،سریع بلندشدم خداحافظی کردم ازخونش امدم بیرون..خیلی دیرکرده بودم اولین بار بود آرزو رو تا این موقع شب تنها گذاشته بودم..تا رسیدم خونه آرزو امد سمتم گفت کجا بودی،حس بویایش خیلی خوب بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم ازبوی لباسهام سریع فهمید..شروع کردجیغ دادکردن هرکاری میکردم آروم نمیشدبهش حق میدادم..تا دوسه روز باهام قهربودکلی منت کشی کردم ازش عذرخواهی کردم وقول دادم دیگه تکرارنشه تاآشتی کرد..ارزو میدونست من عاشق بچه هستم وبعدازمدت کوتاهی بااینکه براش خطرداشت بازباردارشد وایندفعه خیلی بیشترازقبل مراقب بود.و بعد ازنه ما انتظارشیرین دخترم ساحل به دنیاامدوباامدنش رنگ بوی خاصی به زندگی مابخشید..دنیاامدن ساحل زندگی ماروروال سابق افتادمنم به زندگی دلگرمترشده بود..به ارزو کمک کردم که تودوره های اموزشی بهورزی ومامایی که استان برگزارمیکردشرکت کنه وباهرسختی که بودتونست مدرکش روبگیره ومشغول به کاربشه..چهارسال توی اون روستابودیم دوباره منتقل شدیم روستای که قبلاتوش کارمیکردم..اونجا دختر دومم هم به دنیا امد و خانواده ما چهارنفره شد...تواین مدت پدرم ازبانوصاحب۶تافرزندشده بودکه همه جورامکانات دراختیارشون قرارداده بودمخصوصابرای دوتاپسراش..برام مهم نبودتمام تلاشم روبرای زندگی خودم میکردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم بعدازچندوقت شنیدم عروسیه نسرینه اصلادوستنداشتم برم ولی بخاطرنسرین رفتم وازخوشبختیش خوشحال بودم توکارم پیشرفت کرده بودم وباپولی که پس اندازکرده بودم تونستم توشهریه خونه بخرم وبرای زندگی امدیم شهر،زمان جنگ بودنمیدونم چرایهوتصمیم گرفتم برم جبهه وداوطلبانه برای کمکهای پزشکی عازم شدم خیالم ازبابت آرزووبچه هاراحت بودمیدونستم عمه وبرادرهام هواشون رودارن..توی یکی ازبمبارانها من دچارموج گرفتگی شدم وبه بیماری اعصاب وفشارخون مبتلاشدم..واون ادم ساکت اروم تبدیل شده بودبه یه ادم پرخاشگر و عصبی که باکوچکترین حرفی عصبانی میشدوازکوره درمیرفت.وکنترلی رورفتارم نداشتم..باتمام این فشارهای عصبی تنهاکسی که کنارم بودباصبوری ومهربانی ارومم میکرد آرزو بود..وباکمک آرزودرمانم روشروع کردم وتحت نظردکترهای شیرازقرارگرفتم وباداروهای که مصرف میکردم روزبه روزبهترمیشدم وماهی یکباربرای کنترل شرایطم میرفتم پیش دکتر..اون زمان سه تااز بچه های بانو ازدواج کرده بودن ولی میشنیدم اسد پسربزرگش خیلی اذیتشون میکنه،،ونمیذاره اب خوش ازگلوشون پایین بره ومعتادشده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم میشنیدم اسدپسربزرگش خیلی اذیتشون میکنه ونمیذاره اب خوش ازگلوشون پایین بره ومعتادشده.وعاشق یه زن عقدکرده شده وبانوشب روزاشک میریزه،یه شب اسدبایه خانم امدن خونمون وقتی فهمیدم این همون خانم عقدکرده است که شوهرداره ازخونه بیرونش کردم..با چاقو تهدیددبه خودکشی کرد ولی اصلا اهمیتی ندادم در روشون بستم..اسد شب روزپدرم رو سیاه کرده بود و امید پسردومی پدرم هم بخاطر همسرش کلا با پدرم و بانو قطع رابطه کرده بود و این شرایط برای پدرم و بانو خیلی آزاردهنده بود...بلاخره بانو نتونست حریف اسد بشه و بعدازجداشدن اون دختر از همسرش باهم ازدواج کردن..بانو روزبه روز شکسته تر میشد مادر بانو اون زمان به سختی بیمار و زمین گیرشده بود..بانوهم به بهانه اینکه توان نگهداری ازش رونداره فرستاده بودش خونه برادرش..گاهی درتعجب بودم ازبازی سرنوشت کی باورش میشد زمانی برسه که بانو مادرش رو از خونه اش بیرون کنه..ولی دست تقدیربرای منم بازهای عجیبی داشت و زمانی که بچه چهارمم به دنیا امد ودوسالش شد،متوجه رنگ پریدگی آرزو شدم ودلم گواه بد میداد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم وقتی حال روزآرزو رودیدم دلم گواهی بدمیداد نمیتونستم خودم روقانع کنم که مشکلی نداره..بردمش بیمارستان دکترباتوجه به شرایطش براش چندنوع ازمایش نوشتن انجام دادیم وباید منتظرجواب میموندیم..انتظار خیلی سخت بود و تا جواب آزمایش آرزو بیاد عصبی بودم دلشوره داشتم..روزی که جواب ازمایش روگرفتم وبه دکتر نشون دادم..یه نگاهی به برگه ازمایش کرد چند دقیقه ای درسکوت گذشت که دکتر سرش رو اورد بالا گفت همسرتون بیماریه مغزاستخوان داره..میدونستم منظورش چیه..انگار دنیا رو سرم خراب شد آروم قرار نداشتم نمیدونستم بایدچکارمیکردم..به ارزوگفتم بایدبرای ادامه درمانت بریم تهران..نگران حال بچه هابود..گفتم میسپاریمشون به داداشم وزنداداشم خیالت راحت مراقبشون هستن..عمه بخاطر کهولت سن نمیتونستم ازش برایه نگهداریه بچه هاکمک بگیرم..وبه عمه از بیماریه ارزو چیزی نگفتم..به بهانه کارامدیم تهران،خونه یکی ازدوستام تهران بود چند روزی مهمون اون بودیم تاکارهای آرزو ردیف بشه..کار هر روز من رفتن به بیمارستان ‌ومطب دکتربود..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.. وقتی مریضهای باشرایط ارزو رومیدیدم که نتیجه نگرفته بودن بیشترتودلم خالی میشد..نمیخواستم ثانیه ای روبرای ارزوازدست بدم ازتکرارزندگی پدرم برای خودم میترسیدم دلم نمیخواست خانواده ام ازهم بپاشه، ترس از دست دادن ارزو دیوانه ام میکرد این زن همه کس من بود..پس باید براش میجنگیدم وحقم رو از زندگی میگرفتم،نباید تسلیم میشدم و به خودم قول دادم هیچ وقت نذارم سرنوشت تلخ خودم برای بچه هام تکرار بشه...هردفعه به مطب دکتر میرفتم ناامیدتر از قبل برمیگشتم چون هیچ امیدی بهم نمیدادن..ولی من باخودم میگفتم خدارو دارم وتسلیم نمیشم به هرسختی بود برای ارزو نوبت گرفتم و جلسات شیمی درمانیش شروع شد،دکترش گفت خانومت اماده پیونده ولی باید منتظر بمونی تا تخت خالی بشه تا زمان نوبتش وخالی شدن تخت برگشتیم شهرستان،بچه ها هم نگران مادرشون بودن مخصوصا ساحل که تاحدودی پی به بیماریه مادرش برده بود..یک هفته ای گذشت وروزمادربودبچه هاهرکدوم برای مادرشون کادو تهیه کرده بودن..قیافه زرد و رنجور ارزو روکه میدیدم طاقت نمیاوردم بغض گلوم رو فشار میداد ازخونه میزدم بیرون.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... اکثراتوی ماشین گریه میکردم شایدسبک بشم جوخونه برام خیلی سنگین بود..ولی من بایدبخاطربچه هاهم که شده خودم روقوی نشون میدادم ودربرابرمشکلات کم نمیاوردم..چند روزی گذشت ارزوازدردبه خودش میپیچیدولی حرفی نمیزد..چند وقتی بودمیدیدم روسریش رومحکم میبنده،یه روز در حالی که گریه میکرد امد سمتم،،دست کرد زیر روسریش ویه مشت موکشید بیرون گفت حمید تمام موهام داره میریزه،،من جواب بچه هاروچی بدم..همون موقع ساحل امدتو ومادرش روتواون شرایط دید...انگارپشت درگوش وایساده بود امدجلوی آرزووایسادیه لبخندزورکی زدگفت مامان موهات داره میریزه،اصلا نگران نباش مادریکی ازدوستای منم مثل شماست..ولی بعدازتموم شدن دوره درمانش موهاش خیلی پرتروقشنگترازقبل درامد..ارزوبغلش کردقربون صدقه اش رفت،تازه اونجابودفهمیدم دخترم چقدربزرگ شده..چهره اروم آرزو بعدازحرفهای ساحل باعث شدمنم اروم بشم،هرچند ارزو اطلاع چندانی ازبیماریش نداشت به دکتر او پرستارها سپرده بودم بهش بگن بیماریش خوش خیمه ومشکلی نداره..چندروزی منتظرموندم ازبیمارستان بهم زنگبزن ولی خبری نشددیگه طاقت نیاوردم به ارزوگفتم وسایلت روجمع کن خودمون بریم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم به ارزوگفتم وسایلت روجمع کن خودمون بریم،وقتی رسیدیم تهران ارزو روگذاشتم خونه دوستم خودم رفتم بیمارستان..گفتن تخت خالی نداریم بریدبهتون زنگ میزنیم امامن قبول نکردم هواسردبودتاصبح اطراف بیمارستان پرسه میزدم..چون میدونستم تخت که خالی بشه به اولین نفری که اقدام کنه تخت رومیدن،دو روز تمام کارم گشتن اطراف بیمارستان بود روز سوم بلاخره تونستم یه تخت خالی برای ارزو ردیف کنم..یه هفته بستری شدیه جورای قرنطینه، بعد از پیوندزدن بود..خداروشکر دکترا خیلی راضی بودن.‌پسر کوچیکم بهانه ارزو رو گرفته بود واورده بودنش بیمارستان پشت شیشه برای مادرش گریه میکرد باگریه اون منم گریه میکردم.‌ارزو یک ماه بیمارستان بستری بود وقتی میخواستیم مرخصش کنیم گفتن باید محیط زندگیش کاملا ضدعفونی شده باشه..نمیتونستم باقطار یاهواپیمابرش گردونم ماشین رواوردم داخلش روضدعفونی کردم..همه جارو ملافه سفید انداختیم ماسک دستکش سفید پوشید وباهم برگشتیم شهرمون..‌.توخونه ام همین شرایط روداشتیم وعیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.. عیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش...عمه ام ازبیماری آرزو خبر نداشت یه کمم الزایمر گرفته بود..یکبارم که اوردیمش خونه ارزو ازلای دردزدکی مادرش رومیدید..به عمه گفتیم ارزوخونه نیست..خلاصه خیلی سختی کشیدیم تاحال ارزوبهترشده..بانو میدید ما خواهروبرادرها پشت هم هستیم ازبی عاطفگیه بچه هاش غصه میخورد..اسد شیشه ای شده بودزن بچه هاش ازخونه بیرونش کرده بودن..پدرم چندباری بردترکش دادولی دوبارشروع میکرد..خیلی باهاش صحبت میکردیم ولی فایده نداشت تنها کمکی که ازدستمون برمیومد رسیدگی به زن بچه اش بود که مشکلی نداشته باشن...امید برادر ناتنیمم بیشتر سمت ما بود با مارفت امد میکرد...برخلاف تمام برنامه های بانو بچه هاش دوستداشتن بامارفت امد داشته باشن..چهارماه ازپیوندمغزاستخوان آرزومیگذشت وخداروشکرحالش خیلی خوب شده بود مثل معجزه بودودکترهامیگفتن خیلی بهترازاون چیزی که فکرش رومیکردیم جواب داده توهمون‌روزهابودکه عمه نازنینم روکه حق مادری به گردنم داشت بخاطرکهولت سن ازدست دادیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... بچه هام وآرزوخیلی بهش وابسته بودن بعد از مدتها آرزو میخواست توی شلوغی حاضربشه بخاطرمراسم مادرش خیلی نگرانش بودم وبه همه میسپردم مراقبش باشن..روز تشیع جنازه عمه غم انگیزترین روزعمرم بودحس میکردم دوباره مادرم روازدست دادم..چند وقتی ازفوت عمه گذشته بود که ازاطرافیان میشنیدم مادر بانو به شدت مریض احواله وحالش خوب نیست...طوری که حتی توان تمیزکردن خودش رونداره وتهاکسی که زیرباررفته بودازش مراقبت کنه عروسش بود..حتی خود بانو هم تردش کرده بود.با آرزو وهانیه رفتیم عیادتش به شدت ناله میکرد و عروسش میگفت شب روز فریاد میزنه که سوختم اب جوش نریزید روم،میگفت حتی بااب یخ هم وقتی پاشویش میکنیم میگه چرااب داغ روتنم میریزید..وقتی فریاد میزد و از درد گرما مینالید دلم براش میسوخت هرچندمنم به اصرار آرزو رفتم دیدنش ونمیدوم چرا هرکاری میکردم باتمام عذابی که میکشید نمیتونستم ببخشمش چون کودکی ام رونمیتونستم به این راحتی فراموش کنم..شاید روزی خدا دل بزرگتری بهم بده وبتونم ببخشمش... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... مادربانو دوسال تمام زجرکشیدتاازدنیارفت وبه همین راحتی پرونده زندگیش بسته شده..روزخاکسپاریش به هانیه گفتم حاضری ببخشیش اخمهاش روتوهم کردگفت نمیبخشم وحلالش نمیکنم بایدتاوان کودکی من روپس بده خداروشکرماچهارتاخواهربرادرزندگیه نسبتا اروم وخوبی داریم ومثل کوه پشت هم هستیم ارزوبه لطف خداکاملاخوب شده ومن همیشه شکرگزارخداهستم..واماپدرم سالهای اخرعمرش بیماری سختی گرفت که توان خوردن هیچی رونداشت و۶ماه توبستربیماری بود،وحتی توی خونه خودش اختیارهیچی رونداشت وتمام امورات خونه دست بانوودختراش بود..هرچندروزهای اخرعمرپدرم ماچهارنفرمدام بالاسرش بودیم وقتی هم نفس های اخرش رومیکشیداشک ازگوشه چشمش میچکید و نگاه پرحسرتش به ما۴نفربود..بعدازمرگش بانوهم باتمام غرورکاذبش فروریخت وبودنبودش برای مادیگه مهم نیست..پدرم ازدنیارفت وما۴نفربخشیدیمش ولی هنوزم ازته دل تمایلی برای سرمزاررفتنش ندارم..وازخدامیخوام ازسرتقصیراتش بگذره،زندگی من خیلی پرفرازنشیب بودوپرازسختی وگفتنش شایدوقت بیشتری میخواست..ولی تنهاپندی که میتونیداززندگینامه من حقیربگیرید اینکه دوستان همراه هیچ وقت ازسختی ومشکلات ناامیدنشدوباتوکل به خدای بزرگ بجنگیدتابه چیزهای که میخوایدبرسید......پایان 🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت ها https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈