#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_سی_هشت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
از یک جاده خاکی دور زدیم واردباغ شدیم
بوی کباب همه جارا پرکرده بودمشام ادم روقلقلک میداد،،دوستای علی به استقبالمان اومدن ازپله های یک سکوی سیمانی بالارفتیم زیرنورچراغ توری(چراغ های قدیمی)قیافه های زردوبدشکلشان خوردتو ذوقم حدسم درست بود معتاد بودن وخیلی نگذشت بساطشون روپهن کردن تریاک وهشیش و..از رفتنم پشیمون شدم دلم میخواست بلند شم ازاون محیط وآدمهادور بشم،میدونستم علی اهل دود نیست نگاهش کردم..گفتم پاشو بریم اینجا جای ما نیست،علی یه مشت آروم به بازوم زد گفت من که خیلی دلم میخوادبرای یه شبم شده امتحان کنم...به خودم مطمئنم هستم برام مشکلی پیش نمیاد هرچی ازش خواهش کردم اهمیتی نداد به اصرار دوستاش مشغول شد...به منم خیلی تعارف کردن که با یه بار هیچ اتفاقی نمیفته سوسول بازی درنیار..به حرفشون گوش ندادم رفتم سمت منقل کباب و خودم رو سرگرم کردم تاوقت بگذره برگردیم...از همون شب تصمیم گرفتم رابطه ام رو با علی کمترکنم چون من دلم به آینده خوش بود..میدونستم اگرپام بلغزه آینده ی خوشی برام رقم نمیخوره...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_سی_نه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم....
میدونستم اگرپام بلغزه آینده ی خوشی برام رقم نمیخوره..داداش حیدرم اون سال کنکوردادودبیری قبول شدوقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم هر چندهمیشه آروزی پزشکی داشت ولی همینم موفقیت بزرگی بودبراش..اوضاع زندگیم روبه راهتر شده بودودرمانگاه هم یه موتوربرای انجام کارهام دراختیارم گذاشته بودواین خیلی عالی بود..از وقتی هم متوجه احساس نرگس به خودم شده بودم سعی میکردم کمترباهاش رودرروبشم..دلم نمیخواست الکی به اینده امیدوارش کنم.هرچنددخترخیلی خوبی بودامامن هیچ حسی بهش نداشتم..تنهای اذیتم میکردوحالاکه زندگیم تقریباروی روال افتاده بوددلم میخواست ازتنهایی در بیام..نمیدونم چراتافکروخیال ازدواج به سرم میزد..تنهاکسی که به ذهنم میرسیدآرزوبود..هرچندچندباری که خونه ی عمه رفته بودم آرزو حتی ازاتاقش بیرون هم نمیومد.گاهی ازرفتارش مطمئن میشدم ازمن خوشش نمیاد..اما نمیتونستم بیخیال بشم..باید با خودم کنار میومدم..اونشب خیلی فکرکردم تصمیمم روگرفتم بلندشدم یه مقداری حنادرست کردم گذاشتم روسرم!!گاهی سردرد میشدم روی سرم میذاشتم دردش ساکت میشد بعدازشستنش...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
موتورم روروشن کردم راه افتادم سمت خونه عمه..باید تکلیفم روباخودم روشن میکردم وگفتم اگرآرزوقبول نکنه به نرگس پیشنهادمیدم چون دلم خانواده میخواست...سرراه رفتم شهرکه به جعبه شیرینی بخرم..کل مسیرحرفهای روکه میخواستم به آرزوبزنم رو باخودم مرورمیکردم..نزدیک شیرینی پزی که شدم نگهداشتم نگاه متعجب چندنفرروبه خودم احساس کردم ولی اهمیت ندادم تااینکه به دختره که ازکنارم ردشدزدزیرخنده گفت بسم الله...اخم که کردم گفت موقرمزی ورفت..باحرفش رفتم سمت موتوریه نگاه به موهام انداختم رنگ موهام قرمزقرمز بودازقیافه ام خودمم خندم گرفته بود..خلاصه شیرینی خریدم رفتم طرف خونه عمه نزدیک خونه که شدم موتور رو خاموش کردم باچرخ موتورآروم به درزدم رفتم توعمه توحیاط داشت لباس پهن میکردبادیدن من امدسمتم جلودهنش روگرفت گفت عمه مگه نگفتم حنارونذارزیادروسرت بمونه توموهات بوره زودقرمزمیشه..خندیدم گفتم طوری نیست بهم میادچندباربشورم کمرنگ میشه..همون موقع آرزوازاتاق امدبیرون بادیدن من سرش روانداخت پایین باصدای بلندگفتم دخترعمه برام اب بیارتشنمه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_یک
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
آرزوبااخم همیشگیش گفت به من چه که تشنته ازعمه ات اب بگیروبابی محلی رفت سمت باغچه ی کوچکی که پشت خونشون بود
عمه رفت برام اب بیاره منم سریع پشت سرآرزو راه افتادم..گفتم صبرکن کارت دارم..برگشت سمتم نگاهم کرداحساس میکردم تونگاهش به غم بزرگی وجودداره گفتم ببین آرزو بدون مقدمه چینی میخوام حرف اول واخرم روبزنم وتوام صادقانه جوابم روبده،آرزوکه جاخورده بودفقط نگاهم میکرد..گفتم توواقعامن رودوستداری اگرمن رودوستداری بگوباعمه حرفبزنم اگرهم نداری که توروبه خیرماروبه سلامت
آرزونگاهش روبه زمین دوخت گفت من فعلا میخوام درس بخونم بعدش فکرهام رومیکنم بهت جواب میدم...فهمیدم داره نازمیکنه نتونستم جلوخنده ام روبگیرم گفتم بااین وضعیت درس خوندن توکه هردوسال یه کلاس رومیخونی من که پیرمیشم فکرمنم باش نمیتونم باعصابیام خواستگاریت،،ازحرفم آرزوهم عصبانی شدبودهم خنده اش گرفته بودولی حرفی نزد..من جوابم روازش گرفته بودم گفتم باشه پس من باعمه حرف میزنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_دو
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
آرزو بازم حرفی نزدومخالفتی نکرد،رفتم پیش عمه وحرف دلم روبهش گفتم رسما ازارزوخواستگاری کردم وگفتم خودش هم راضیه عمه خیلی سورپرایزشده بودبرق خوشحالی روتوی چشماش میشددیدمن روبوسیدگفت مبارکه اون شب به دیدن هانیه ام رفتم خداروشکرزندگیه اروم وخوبی داشت وشوهرش مردزحمت کش ومهربونی بودکه مراقب هانیه بودجریان روبه هانیه ام گفتم اونم خیلی خوشحال شدگفت کی بهترازآرزو..نسرین خواهرناتنیم هروقت میرفتم خونه عمه وخبردارمیشدپیغام میفرستادبرم دیدنش علاقه خاصی به من داشت هرچندخودم اصلا تمایلی به رفتن نداشتم ولی نمیتونستم نسرینم بی محل کنم دلش روبشکنم به اجباررفتم دیدن نسرین..راهی خونه بابام شدم درکه زدم نسرین درروزبازدکردپریدبغلم ازدیدنم کلی ذوق زده شده بود..پیشونیش روبوس کردم حالش روپرسیدم...بانو ومادرش طبق معمول همیشه اصلاتحویلم نگرفتن..فضای خونه پدرم اذیتم میکردیادخاطرات تلخ بچگیه خودم وهانیه میفتادم..بغض گلوم روفشارمیدادوقتی میدیدم بچه های بانوچه رفاه واسایشی دارن که من وبرادرهام ازش محروم بودیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_سه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
پدرم درحق ماخیلی ظلم کرده بودولی برای بچه های زن دومش سنگ تمام گذاشته بود..حتی وقتی من میرفتم اونجانمیپرسیدحالت چطوره ازکجامیای یاکارت چیه انگاراصلاوجودخارجی نداشتیم براش،،از پیش نسرین که رفتم راهیه روستا و درمانگاه شدم وقتی رسیدم
یکی از اهالی روستا که اکثرا تو خونش مهمونی میگرفت وگاهی من ودکتر رو هم دعوت میکرد امد سراغم گفت شب مهمون دارم بیاخونه ما دکتراون شب نبودولی من ازروی تنهای قبول کردم گفتم باشه میام.لباسهام روعوض کردم اماده رفتن شدم که صدای درامدوقتی در روبازکردم یکی از دوستام بیخبر از شهر امده بود پیشم..تعارفش کردم امدتوازقیافه اش میشد فهمیدحالش خوب نیست..گفت حمید لباس پوشیدی جای میری،،گفتم اره دارم میرم مهمونی توام بیا بامن بریم،صاحبخونه ادم مهمون نوازیه..دوستم گفت حوصله جای شلوغ روندارم باپدرم دعوام شده ازخونه زدم بیرون امشب بیخیالشو جای نرو،گفتم باشه بشین تامن بساط شام رو ردیف کنم...لباسهام روعوض کردم مشغول املت درست کردن شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_چهار
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
خلاصه اون شب شام روبادوستم خوردیم تانصف شب باهم حرفزدیم من مهمونی نرفتم..از نیمه شب گذشته بودجاانداخیم که بخوابیم..صدای تیراندازی به گوشمون رسید،خیلی ترسیدیم چراغ توری رو برداشتیم تا دم در رفتیم ببینم چه خبره
ولی همه جاتاریک بودمشخص نبودچیزی ومتوجه ننشدم صدای تیراندازی ازکجاست
اما میدونستم همین دوراطراف هست که صداش رو انقدر واضح شنیدیم..به اجبار برگشتم تو اتاق باید تا نزدیک صبح صبر میکردیم تابفهمم چه اتفاقی افتاده،،صبح که شد چند نفر از اهالی روستاسراسیمه امدن درمانگاه گفتن خونه فلانی تیراندزی شده وصاحبخونه ودوتامهمونش کشته شدن گویا با یکی ازمهمونا خصومت شخصی داشتن...باشنیدن این حرف وا رفتم چون همون مهمونی بود که من رو هم دعوت کرده بودن..اگر دوستم نمیرسید من هم الان جز کشته شده ها بودم..اونجا بود که به بزرگی خداپی بردم که تاخودش نخوادهیچ اتفاقی نمیفته
همون روزازطرف اداره برای من نامه ای رسیدکه باید منتقل میشدم یه روستای دورافتاده تروچندمابیشترفرصت نداشتم برای عمه پیغام فرستادم که هرچه زودتربساط عروسی روفراهم کنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_پنج
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
به عمه گفتم هرچه زودتربساط عروسی روردیف کنه،جریان خواستگاری من به گوش پدرم وبانو رسیده بود..به شدت مخالف این ازدواج بودن وخیلی سعی میکردن من روازاین ازدواج منصرف کنن اصلابرام مهم نبود..علت مخالفت بانوروخوب میدونستم،،بانو عمه روخوب میشناخت ومیدونست یه زن محکم و خودساخته است که به کسی اجازه دخالت نمیده..و کسی بود که توی جوانی همسرش رو از دست داده بود و باعزت آبرو بچه هاشو بزرگ کرده بود..جلوی کسی دست دراز نکرده بود..باتمام این مشکلاتش همیشه باروی بازوبدون هیچ منتی ازبچه های برادرش نگهداری کرده بود..این عزت بزرگی برای بانوسنگین بودوخوب میدونست نمیتونه روی آرزوتسلطی داشته باشه..بدون کمک پدرم تدارک عروسیم رودیدم وچندروزقبل مراسم باهانیه وعمه آرزو رفتیم خرید عروسی و هرچیزی که هانیه برای ارزو برمیداشت میگفت نیاز ندارم..میدونستم رعایت جیب من رومیکنه،،توی مغازه طلافروشی آروم که کسی نشنوه درگوشش گفتم نگران جیب من نباش،اگر نمیتونستم برای زنم چندتا خرت وپرت بخرم عمرا ازدواج میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_شش
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
ارزو باچهره ای جدی برگشت وتوصورتم رونگاه کردگفت بدجایی غرورگرفته ات ها
بعداشاره ای به ویترین طلافروشی کردنتونستم جلوخنده ام روبگیرم زدم زیرخنده..دختر باهوشی بودبه موقع جواب میدادوبرخلاف ظاهرغدش قلب مهربونی داشت..خلاصه خریدعروسی روتموم شدوبرادرهام هانیه خیلی کمکم بودن..حتی یکی ازدوستام که صدای خوبی داشت قرار بود بیاید تو عروسیم بخونه...کارتهای عروسی رونوشتم ورفتم درمانگاه یک هفته ای میشدازنرگس بی خبربودم وچون همه همکارهام رودعوت کرده بودم...باید به نرگس هم کارت میدادم کارت نرگس رودادم به دوستش که بهش بده..روز عروسی یه کت شلوار مشکی وپیراهن سبز تیره پوشیده بودم..ریشمم مرتب کردم ورفتم دنبال عروس..وقتی وارد ارایشگاه شدم بادیدن آرزو تپش قلب گرفتم..انگار اولین بار بود میدیدمش ودوست داشتنی ازجنس عشق توی قلبم جوانه زد،شاید قبل انروز تحت تاثیر محبتهای عمه میخواستم باآرزو ازدواج کنم اما اون روز فهمیدم خودش برام خیلی باارزشه..باخودم عهدبستم همه جوره خوشبختش کنم..شب عروسیم پدرم با عاقد وارد مجلس شد و من ارزو به عقدهم درامدیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_هفت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
شب عروسیم پدرم باعاقد واردمجلس شدومن ارزوبه عقدهم درامدیم..پدرم که کنارم بودبعدازجواب بله آرزودست مادوتاروتودست هم گذاشت گفت خوشبخت بشی بابا کلمه باباچقدربرام غریب بود..هیچ حرفی برای گفتن نداشتم چون خاطرات تلخ کودکیم به این راحتی یادم نمیرفت..تو نگاه هانیه غم بود و میدونستم بخاطراینه که پدرم تومراسم عروسیش شرکت نکرده..شاید بودنش توی عروسی من هم بخاطرحفظ ابروتوی مردم بود..خلاصه عروسی مابه خوبی خوشی تموم شدچندروزی هم رفتیم شیرازماه عسل،،روی هم رفته خوب بود..بعد از برگشت وقتی رفتم درمانگاه باخبرشدم نرگس خودکشی کرده..وهمه ناراحت بودن
ازشنیدنش این خبرواقعاشوکه شده بودم باورم نمیشد..هر چند میدونستم نرگس تو زندگیش خیلی مشکل داره وبرادرهاش زندگی رو براش جهنم کردن و همیشه ازدستشون شاکی بود و احتمال میدادم بخاطر مشکلات خانوادگیش وخسته شدن ازاین شرایط دست به همچین کاری زده،ناخودآگاه یاد کارهای که برام کرده بود و دست پختش افتادم ودلم خیلی گرفت..دخترخوب ومهربونی بودکه سهمش اززندگی مرگ نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_هشت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
یه کم که به خودم مسلط شدم یه دسته گل تهیه کردم رفتم سرمزارش خیلی حالم گرفته بود..چندتای ازدوستاش سرمزاربودن که باصدای بلندشیون گریه زاری میکردن،،انقدر جو اونجا برام سنگین بود که داشتم خفه میشدم ونمیتونستم بمون دسته گل روگذاشتم رو مزارش فاتحه ای فرستادم دورشدم..راه زیادی نرفته بودم که دوست صمیمی نرگس صدام کردمیشناختمش اسمش مریم بود و خیلی وقتها با نرگس دیده بودمش..بعد از سلام احوالپرسی کوتاهی گفتم مریم خانم چرانرگس خودکشی کرده شما دلیلش رو میدونید..سرش رو تکون داد گفت چیز زیادی نمیدونم فقط دو روز قبل این اتفاق وقتی دیدنمش گفت اگرمردم تومن روبشور من فکر میکردم مثل همیشه خسته است اززندگی وداره شوخی میکنه..ولی وقتی گفت روی بازوش اسم شما رو خالکوبی کرده و نمیخواد کسی بفهمه تعجب کردم..مریم درحالی که اشک میریخت گفت اون روز هم که کارت عروسی شما رو میخواستم بهش بدم توی باغ نشسته بود..رفتم کنارش نشستم سرحرف باز شد ونرگس کلی از آرزوهاش برام تعریف کرد که دوست داره کنار شما زندگیه خوب و ارومی داشته باشه...و میخواد بعد از این همه مشکلات به ارامش اسایش برسه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_نه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
مریم دوست نرگس در ادامه گفت بعدازتموم شدن حرفهای نرگس نمیدونستم بایدچکارکنم ازدادن کارت عروسی شماپشیمون شدم میخواستم بهش ندم یعنی جراتش رودیگه نداشتم ولی نرگس توی دستم دیده بودش وازدستم گرفتش وقتی فهمیدکارت عروسی شماست باصدای بلندشروع به گریه کردن کرد..هرکاریش میکردم نمیتونستم ارومش کنم میگفت تونمیدونی این عشق تنهادلخوشیه من توی زندگیم بوده واحساس میکنم دیگه هیچ امیدی به اینده ندارم..اینقدر حالم بد شدکه نذاشتم دیگه ادامه حرفش روبده ازمریم خداحافظی کردم..قیافه معصوم نرگس یه لحظه ازجلوی چشمم دور نمیشد و میدونستم عشق یکطرفه نرگس واون همه مشکلات زندگیش باعث این تصمیم جنون امیزشده وازخدابراش طلب امرزش میکردم...بعدازخودکشی نرگس تامدتی توخودم بودم ولی کم کم به روال عادی زندگیم برگشتم..کارهای انتقالی من درست شدباآرزو راهیه روستای دورافتاده ای که اداره گفته بودرفتیم..روستای خیلی خوش اب وهوای بودواهالی روستا ساده ومهربونی داست،ومن خیلی زودتونستم باهاشون رابطه ی صمیمانه برقرار کنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد