#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_چهل_سه
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
چند وقت که گذشت سالار ازم خواست تا باهم قرار حضوری داشته باشیم…قبول کردم و همدیگر رو دیدیم..سالار از زندگی و همسر سابق و بچه هاش برام حرف زد و بهم گفت:واقعیتش ..پنج سالی هست که خاطرتو میخواهم اما از هر راهی وارد میشدم تو بهم محل نمیدادی...گفتم:راستش شرایط تو اصلا به من نمیخوره،باور کن اگه الان هم باهات دوست هستم اصلا دلیلشو نمیدونم و دست خودم نیست…سالار خندید وگفت :حتما مهره ی ماری که خریدم اثر گذاشته…متعجب گفتم:مهره ی مار؟؟مگه مهره ی مار داری؟؟سالار با لبخند گفت:نه..این یه اصطلاحه..معمولا برای ایجاد محبت و غیره مهره ی مار میگیرند…تیز نگاهش کردم و گفتم:یعنی تو هم خریدی؟؟سالار گفت:نه،من اصلا به سحر و دعا اعتقاد نداشتم ولی الان صددرصد اعتقاد پیدا کردم…گفتم:اونوقت چی شد که یهو اعتقاد پیدا کردی…؟؟گفت:همین که تونستم دلتو بدست بیارم…دعا معجزه میکنه…(منظورش سحر و جادو بود اما من عقلم نرسید و فکر کردم به درگاه خدا دعا کرده)……..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_چهل_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
مادرشوهرم سیامک رو قسم میداد باهاش برگردیم..اما سیامک لج کرده بود میگفت من بمیرمم برنمیگردم توخونه ای که هرشب بهم میگن بایدخالیش کنی..به ناچارتسلیم خواسته ی سیامک شدیم فرداش چندتیکه طلاداشتم رفتم فروختم بامادرسیامک رفتیم یه مقدارگوشت مرغ حبوبات خریدم امدیم خونه..مادرسیامک همش دلداریم میدادمیگفت پریاجان صبورباش یه مدت تحمل کن درست میشه وازم خواهش کردفعلابه خانواده ام چیزی نگم که نگران نشن میگفت سیامک نمیتونه اینجاروتحمل کنه خودش برمیگرده..مادرشوهرم رفت زندگی من تواون زیرزمین شروع شد..سیامک هرشب ساعت۳و۲شب میومدخونه بیشتراوقات مست بودهرموقع بهش اعتراض میکردم بامشت لگدمیفتادبه جونم میگفت مسبب این شرایط خودتی..خانواده ام فهمیده بودن ازخونه ی پدرشوهرم رفتیم منم بهشون گفتم سیامک بدهی بالااورده برای اینکه چکهاش برگشت نخوره مجبورشدیم خونه رواجاره بدیم باپولش مشکلمون روحل کنیم وموقتاخارج ازشهرخونه اجاره کردیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_چهل_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
چهلم مجیدهم امدبعدازمراسمش مادرمجیدبه خاله ام گفته بودمهسادیگه عروس من نیست اگرعروسم بودبایداین چهل روز رومیومدپیش من میموند نه بره وردل خانواده اش این حرفش به گوش پدرم رسید..بابام براش پیغام فرستاداولاشماپسرمجردتوخونه داری دوما انقدررفتارت بامهساخسمانه است که من هیچ وقت نمیذارم بیادپیش شمابمونه..یک هفته ای ازچهلم گذشت بودکه بازسرکله ی دایی وعموی مجیدپیداشد..گفتن بایدانحصاروراثت کنیم..بابام گفت بذاریدچندماهی بگذره چه عجله ای دارید..ولی قبول نکردن گفتن ماکارهای قانونیش روانجام دادیم..بابامم گفت باشه پس حق وحقوق مهساروهم مشخص کنید..دوساعتی ازرفتن دایی وعمومجیدنگذشته بودکه مادرش..مادرمجیدزنگ زد شروع کرددادوبیدادکه چه حق حقوقی میخوای..کلا۷ماباپسرمن زندگی کردی نه بچه ای براش اوردی نه چیزی به اموالش اضافه کردی خجالت نمیکشی ادعای اموالش میکنی کشتیش بست نیست جوانیش کمت بودحیاهم خوب چیزیه!مات مبهوت بودم ازحرفهاش فقط گوش میدادم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_سه
هرچند نگار نمیدونست که من ازیه جهنم نجات پیداکردم این خوابگاه برام بهشته وهیچی دیگه نمیخوام..وبه هیچ جنس مذکری اعتمادنداشتم وقتی ازبرادرم زخم خوردم احساس میکردم کلاحس دوستداشتنم روازدست دادم.. چون توی دانشگاه کسای بهم پیشنهاددوستی میدادن که ازهرلحاظ شرایط خوبی داشتن.توی اینا یه پسری بود به اسم میثم که همه ازقیافه وتیپش تعریف میکردن وخدایش قابل تعریف بودوهمه میشناختنش...یک هفته ای گذشت خودمیثم جلوی دانشگاه جلوم روگرفت گفت من ازغرورت خوشم امده میخوام بیشترباهات اشنابشم شماره من رویادداشت کن گفتم مزاحم نشوبرودنبال کارت..دست خودم نبود نمیتونستم نزدیک شدن کسی روبه خودم تحمل کنم وکم کم خودمم داشتم نگران وضعیتم میشدم که دراینده میخوام چکارکنم.. نگار با میثم چندتاکلاس عمومی روباهم داشتن وازطریق نگاربرام پیغام زیاد میفرستاد که میخواد بیشترربا من اشنا بشه نگار هر دفعه بامن کلی دعوا میکردکه دیونه شدی چراقبول نمیکنی من تاحالا ندیدم این پسر پیگیر یه دختر اینجوری باشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
مجبورشدم بهش اعتمادکنم..و واقعیت زندگیه خودم وشیرین روبراش تعریف کردم..وتنها چیزی که ازش پنهان کردم وجودخانواده ام بود و نحوه ی اشنایم با میلاد بود..گفتم پیش عمه ام زندگی میکنم وپدرومادرم روازدست دادم..وبامیلادم موقع خرید اشنا شدم،حرفهام رو باور کرد..گفت میتونم قاچاقی ببرمت ترکیه تو مرز اشنا دارم..اگرمیخوای بیای تاسه روزدیگه بهم خبربده..من همدان هستم...خوب فکرات روبکن واگرخواستی قاچاقی ببرمت بهم خبربده..اون روزبرگشتم خونه،فکرم خیلی مشغول بودتصمیم بزرگی بایدمیگرفتم..میدونستم ریسک اینکاری که میخوام انجام بدم خیلی بالاست.وممکنه کل اینده ام روبه فنابدم.ولی وقتی نگاهم به وسایل شیرین وجایه خالیش می افتاد قلبم تیرمیکشید..نمیتونستم بذارم میلاد واسه خودش راحت زندگی کنه درحالی که زندگیه ما رو نابود کرده بود وپدرم روخونه نشین..اون سه روزخیلی باخودم کلنجار رفتم وتو دوراهیه بزرگی گیر کرده بودم..چهارشنبه اخرین روزی بود که باید به بهروز خبر میدادم..رفتم سرخاک شیرین ازوقتی مرده بودیه دل سیرگریه نکرده بودم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهل_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
اون شب تازه متوجه شدم چراهرپنج شنبه اقاوخانم بی سرصدا میرن بیرون میان وچرا دریکی ازداتاقها همیشه قفله،،بازم ازخانجون تشکرکردم گفتم تا آخر عمر مدیونشم واین محبتش روفراموش نمیکنم..یک ماه گذشت وخانواده منصوری ازسفرفرنگ برگشتن وپیغام فرستادن برگردم انقدرخوشحال بودم که دوستداشتم تاعمارت روپروازکنم.آقاوخانم منصوری به گرمی به استقبالم امدن برام ازفرنگ یه چمدون سوغاتی اورده بودن...کل شب رو با طناز صحبت کردیم وطناز از سفرش اتفاقهاش تعریف کردگفت توی فرانسه عاشق شده چقدربه طنازبابت داشتن همچین خانواده ای حسودی میکردم...هر چند برای منم چیزی کم نمیذاشتن..یکسال ازامدن من به عمارت میگذشت وتواین مدت تبدیل شده بودم به یه خانم متشخص باسوادکه خیلی ازاداب اجتماعی رویادگرفته بودم..اما انگارعمرزندگی من هم تواون عمارت طولانی نبود...ویک صبح زودکه ازخواب بیدارشدم برای صبحانه امدم پایین دخترخانجون رودیدم خیلی بی قراره وسراغ آقارومیگیره..زری گفت اقابرای سرکشی رفته کارخونه اتفاقی افتاده....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_سه
سلام اسم هوراست
خلاصه خاله ام هی زنگ میزدبه شوهرش که بگه شام بیادخونه ی من ورضاهم تواتاق زندانی نمیتونست جواب بده..همون موقع رضابهم پیام دادگفت به یه بهانه ای رویاروازخونه ببربیرون تامن بتونم برم بیرون،،به خاله ام گفتم بریم مرکزخریدنزدیک خون....گفت حال بیرون رفتن ندارم باشه یدفعه دیگه،،هرجای من گفتم مخالفت میکرد..ترسم فقط ازاین بودنره سمت اتاق خواب یدفعه یه فکری به ذهنم رسیدبه خاله ام گفتم چند تا گلدون خریدم برای گلهام خودم نمیتونم عوضشون کنم بیاباهم بریم توبالکن گلهاروجابجاکنیم گفت باشه..بالکن تواشپزخونه بود و دیدی به پذیرایی نداشت..تامن خاله ام روسرگرم کردم رضاوسایلش برداشت رفت..بعدازاینکه خالم گلهاروجابجاکردبه رضازنگزدگفت شام بیادخونه ی من بماندکه وقتی رضاامدهرموقع نگاه من میکردمیخندید..فرداش مامانم زنگزدبایه لحن بدی گفت بیاخونمون کارت دارم...ه رضاگفتم بعدازتموم شدن کارم راهی خونه ی مامانم شدم وقتی رسیدم خواهرکوچیکم دربازکردصدای مادربزرگ خاله ام میومدوارداتاق که شدم سلام کردم مامانم به سردی جوابم رودادزیادتحویلم نگرفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل_سه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
پدرم درحق ماخیلی ظلم کرده بودولی برای بچه های زن دومش سنگ تمام گذاشته بود..حتی وقتی من میرفتم اونجانمیپرسیدحالت چطوره ازکجامیای یاکارت چیه انگاراصلاوجودخارجی نداشتیم براش،،از پیش نسرین که رفتم راهیه روستا و درمانگاه شدم وقتی رسیدم
یکی از اهالی روستا که اکثرا تو خونش مهمونی میگرفت وگاهی من ودکتر رو هم دعوت میکرد امد سراغم گفت شب مهمون دارم بیاخونه ما دکتراون شب نبودولی من ازروی تنهای قبول کردم گفتم باشه میام.لباسهام روعوض کردم اماده رفتن شدم که صدای درامدوقتی در روبازکردم یکی از دوستام بیخبر از شهر امده بود پیشم..تعارفش کردم امدتوازقیافه اش میشد فهمیدحالش خوب نیست..گفت حمید لباس پوشیدی جای میری،،گفتم اره دارم میرم مهمونی توام بیا بامن بریم،صاحبخونه ادم مهمون نوازیه..دوستم گفت حوصله جای شلوغ روندارم باپدرم دعوام شده ازخونه زدم بیرون امشب بیخیالشو جای نرو،گفتم باشه بشین تامن بساط شام رو ردیف کنم...لباسهام روعوض کردم مشغول املت درست کردن شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_سه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
دوست نداشتم ازخانواده عمادکسی روببینم وپیغام فرستادم حق نداره کسی بیاد...ولی مادروجاری بزرگم خواهرشوهرم امدن وبجای تسلیت جلوی همه شروع کردن بهم بی احترامی کردن ومیگفتن سهل انگاری من باعث مرگ نوه اشون شده..نجمه خواهرم اون زمان دوماهه بارداربودوحالش خوب نبودولی وقتی دیدخانواده ی عمادحرمت هبچی رونگه نمیدارن بیرونشون کرد..اون لحظه فقط به مرگ عمادراضی بودم دوستداشتم بادستام خفه اش کنم اون روقاتل بچه ام میدونستم..روز خاکسپاریش با خانواده ی عماد اصلا حرف نزدم همشون من رو مقصر مرگ فهام میدونستن وجاری بزرگم میگفت حیف اون پسرکه همچین مادری داشته...تمام حرفهاش ازحسادت بود و گرنه اون چشم دیدن پسر من رو نداشت.. عماد خیلی خوب بلد بود نقش بازی کنه و سرخاک پسرم انقدرخودش رو میزد که همه فکر میکردن یه پدرنمونه بود که الان ازمرگ پسرش داره میسوزه وتمام مدت زینب کنار عماد بود..بهش اب میداد سعی میکرد ارومش کنه..دیگه تحمل اون خانواده رونداشتم وچندروزبعدازمرگ فهام داداشم گفت دیگه نمیذارم برگردی وبایدطلاق بگیری......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_سه
سلام اسمم مریمه ...
یه مسیرکوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رومتوقف کردبه رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه روروی پاش نشونده وجلونشسته بااین حرف پلیس مهساازاینه یه نگاه به من کردخندید..بخاطر ارین که جلونشسته بود ما رو جریمه کردن این تازه اول سفربودوقتی رسیدیم خونه خواهرشوهریه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کناردریامهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میادصبح زودمیره مهساگفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشیدکناردریاباشم وقدم بزنم بعدبه رامین گفت فرداصبح زودبریم الان خوب نیست ازپروی این بشرواقعادیگه کم اورده بودم فرداصبح متوجه بیدارشدن مهساشدم ازقصدیه کم سرصدامیکردکه رامین بیدارکنه پسرکوچیکه خواهرشوهرم۷سالش بودکه بیدارشدمهساگفت حسین میای باهم بریم کناردریاطفلک سرش روتکون دادگفت بریم همون موقع رامین بیدارشدگفت خطرناکه تنهابریدبذارمنم میام لباس پوشیدکه سه تایی برن فکرمیکردن من خوابیدم رفتن دم درکه من سریع بلندشدم حاضرشده فاصله خونه خواهرشوهرم تادریاکلاپنج دقیقه بودتابرسن وسط کوچه من رامین روصداکردم گفتم منم میام مهسابایه لحن بدی گفت وابیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کورخوندی دیگه میدون برات بازنمیذارم که هرکاری دوستداری انجام بدی
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه قرار شد حشمت با مادرش بیاد خواستگاری البته خواستگاری که چه عرض کنم بیشتر شبیه به عزای من بود تا خواستگاریم...مادرم هیچ کاری انجام نداد من خودم پا شدم همه جا رو تمیز کردم بی بی میگفت دخترم خودتو بدبخت نکن آخر عاقبت نداری... اونقدر تکرار کرد تاآخر سر من عصبانی شدم و گفتم انقدر میگی تا آخر سر واقعا بدبخت بشم.. چون پول نداره چون بچه روستاست من بدبخت میشم بس کنید دیگه..بی بی رو هم ساکت کردم خلاصه روز خواستگاری رسید مادرم از صبح سردرد روبهانه کرده بود و رفته بود نشسته بود تو اتاق.. چون نتیجه ی خواستگاری معلوم بود همون بار اول مادرش باحشمت اومد پدرم تو خونه نشسته بود تا با خواستگار صحبت کن من تو اتاق بودم مادرم رو با هزار التماس بی بی آورد تو خونه لباس نویی نپوشیده بود می گفت بدبختی دخترم که لباس نو پوشیدن نداره..خلاصه در زده شد هیچکس تمایلی به بازکردن در نداشت..دوست داشتم خودم برم و زودتر درو باز کنم ولی بعد از پنج دقیقه که در میزدن آخرسر آقام رفت و در رو باز کرد بدون هیچ سلام و احوالپرسی اومدن داخل خونهگوشمو چسبونده بودم به در تا بفهمم چی میگن ..فکر کنم ده دقیقه ی اول هیچ حرفی زده نشد و فقط همه در و دیوار رو نگاه می کردن..تا اینکه بعد از ده دقیقه مادر حشمت گفت نیومدیم اینجا که چشم و ابروی همدیگر رو تماشا کنیم اومدیم دوتا جوان و به هم نزدیکتر بکنیم تا به هم محرم بشن و خدای نکرده کار گناهی انجام ندن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم...
ماهها میگذشت و خاطره روز به روز بزرگتر میشد..وقتی دخترم به روی منو باباش میخندید یکم دلگرم میشدم،خاطره اولین نوه بود و دختر شیرینی بود واسه همین، همهی اقوام حسین دوستش داشتندهمه توی یه کوچه و دیوار به دیوار بودند خاطره بیشتر وقتها پیش اونا بود و منم از بس تو خونه کار داشتم که وقتی براش نداشتم و بیشتر وقتها فقط موقع شیر خوردن و خواب میاومد پیشم.یه روز داشتم تو حیاط رخت و لباسهای حسین رو میشستم و خاطره هم که تازه راه افتاده بود تو حیاط و کنار من بازی میکرد.حین شستن لباسها چندتا پسته از جیبش پیدا کردم و برای اینکه خاطره سرش گرم شه و بهونه نگیره دادم بهش تا بعدا براش بشکونم که بخوره..مشغول کارم بودم که یهویی با داد و بیداد و توپ و تشرهای خانوم به خودم اومدم،با فریاد اومد پیشم و گفت؛ آره پستههارو خوردین و تهش رو دادی به بچه؟ این کارها چیه..آسمون به زمین میومد اگه از اون چندتا هم به ما میدادین؟بعد الکی بغض کرد و ادامه داد، آره بخورید مادر چیه که پسته بخوره؟شوکه شده بودم،هر چقدر قسم خوردم که خانوم، والا تو پادگان به حسین دادند و فقط چندتایی تو جیبش پیدا کردم، باور نکرد که نکرد و به حالت قهر رفت تو اتاق....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد