eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. ساعت۱۰شب رفتم خونه ی پدرم ازدیدنم خیلی تعجب کردن مادرم گفت پریانکنه باسیامک دعوات شده توچشماش نگاه کردم گفتم دیگه سیامکی وجودنداره من ازش جداشدم مادروپدرم فکرمیکردن شوخی میکنم اماوقتی سندطلاق روبهشون نشون دادم داشتن سکته میکردن پدرم انقدرعصبانی شدکه نزدیک بودبزنم میگفت تودخترسرخودی هستی مگه بزرگترنداشتی چراموضوع به مهمی روازماپنهان کردی هیچ جوابی غیرسکوت براشون نداشتم..شاید اون لحظه توقع ام یه کم زیادبود امادوستداشتم حداقل اون شب درکم میکردن یه کم دلداریم میدادن تاآروم بشم ولی هردوتاشون نقطه ی مقابلم بودن وکلی بدبیراه بارم کردن..تو خانواده ی ماطلاق معنی نداشت‌و پدرومادرم میگفتن بایدمیسوختی میساختی اماجدانمیشدی هضم این موضوع براشون خیلی سخت بودچون توفامیل ماکسی تاحالاطلاق نگرفته بود اون شب تاصبح پدرومادرم بهم غرزدن فرداصبح پدرم بدون اینکه به ماحرفی بزنه میره سراغ خانواده ی سیامک پدرش میگه ماشرمنده ی شما وپریا هستیم پسرمن مردزندگی نبود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. ازپیشنهادبیشرمانه ی اقاحمیدهنگ بودم دوسه دقیقه ای مات ومبهوت مونده بودم انگاربهم شوک واردشده بودولی سریع به خودم امدم بلندشدم توصورتش نگاه کروم گفتم خجالت بکش مرتیکه راجع به من چی فکرکردی چهل روزنیست ازمرگ شوهرم گذشته باچه رویی تونستی این حرف روبزنی یه باردیگه همچین برخوردی ازت ببینم یاایجادمزاحمت کنی برام شک نکن به زنت همه چی رومیگم بروگمشو باعصبانیت تمام امدم بیرون..توراه پله دیگه نتونستم جلوی اشکام روبگیرم زدم زیرگریه انقدرحالم بدبودنتونستم حتی یه سربه خونه ام بزنم..وقتی رسیدم جریان روبرای مامانم تعریف کردم اونم بنده خداترسیده بودهمش میگفت بهت که دست نزدکسی که ندید..گفتم نه نه..مامانم گفت مهساترخداحرف گوش کن دیگه تنهانروخونت امنیت نداری..بازارطرف دادگاه نامه امدولی انقدرشرایط روحی روانیم بهم ریخته بودکه به بابام گفتم من اعصاب دادگاه ورفت امدش روندارم خودت برودنبال کارهام وباپدرم رفتیم محضربهش وکالت دادم که خودش اختیارداشته باشه..اول شهریوربودکه اولین جلسه ی دادگاهی بادکترابود... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
یه روز امین ازسرکار امد باز شروع کردسرچیزهای الکی دادوبیدادکردن با بابام درگیر شدن امین گفت نه خونه ات رو میخوام نه چیزی ازت میرم ازاینجا..بابامم گفت به سلامت خوش امدی..ودقیقا بیست روزمونده به زایمان پریسا ازاونجااسباب کشی کردن رفتن مامانم هرکاری کردنتونست مانع رفتنشون بشه...یکی دوروزازرفتن امین میگذشت که مامانم رفت سرکمدش متوجه شد سرویس طلاش نیست من رو صدا کردگفت یکتا طلاهام نیست گفتم شاید جای دیگه ای گذاشتیش.ولی مامانم میگفت میدونم غیراینجاجای دیگه ای نذاشتمش..باکمک مامانم تمام خونه روگشتیم ولی نبودشک نداشتم دیگه که کار امین ومیدونستم رفتنش اون عوا الکیش بی ربط به این قضیه نیست..ولی خب مدرکی نداشتم بایدحرفم روباسندمدرک اثبات میکردم وقتی بامامانم صحبت کردم گفتم من به امین شک دارم ولی خودت بهترازمن میشناسیش زیربارنمیره دوباره یه شردیگه درست میکنه..بابام ازگمشدن طلاها باخبر شدشروع کردبه غرغرکردن مامانم میگفت من توکمدگذاشتم غیرازماچندنفرم کسی تواین خونه رفت امدنداره... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان نزدیک ساعت۲رسیدیم تهران،به بهروزگفتم کجابایدمیلادروببینیم..گفت توجای برای موندن داری..باسرگفتم نه،گفت پس بریم خونه ی ماتامن برای غروب بامیلادهماهنگ کنم.ازاونجای که تجربه بدی داشتم گفتم نه من خونه نمیام نزدیک یه پارک من روپیاده کن تاغروب بامیلادهماهنگ کن من اگربشه شب بلیط بگیرم برگردم..بهروز هرچقدراصرارکردبی فایده بود..من روپارک ملت پیاده کردوگفت بهت زنگ میزنم..خیلی گرسنه بودم یه کیک شیرخریدم خوردم بعدبه مامانم زنگزدم تاصدام روشنید گفت ذلیل شده معلوم هست ازصبح کدوم گوری رفتی.. گفتم مامانم برای خریدچندتاکتاب که واجبه بادوستم امدیم تهران..میدونستم اگربهت بگم بهم اجازه نمیدادی..نگران من نباش تافرداخونه ام..با این حرفم مامانم داد زد بااجازه کی رفتی..مگه صاحاب نداری ذلیل مرده..میدونی اگربابات یابرادرهات بفهمن چه بلای سرت میارن..داغ شیرین هنوزبرامون تازه است وشروع کردبه گریه کردن ناله ونفرین..گفتم توبگومن رفتم خونه سیمامن اخرشب برمیگردم صبح خونه ام وباهربدبختی بودراضیش کردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران میدونستم توهراتاقم یه خانواده زندگی میکنه.. همون موقع یه دخترجوان امدسمتم گفت باکی کارداری.. گفتم بالیلاخانم کاردارم دادزد لیلا لیلا ازیکی ازاتاقهاکه معلوم بودازبقیه اتاقهابزرگتره یه خانم جاافتاده امدبیرون بایه لهجه شیرین ترکی گفت چه خبرته حیاط روگذاشتی روسرت ورپریده..چشمش به من افتادگفت دخترم اتاق خالی نداریم برو ردکارت..فوری سلام کردم گفتم من ازطرف زری خانم امدم..یه کم چشماشوریزکردگفت کدوم زری گفتم عمارت رشت..تااینوگفتم سریع امدسمتم نامه روبهش دادم نامه روازم گرفت برگشت تواتاقش.. منم گیج منگ وسط حیاط مونده بودم بعدازپنج دقیقه لیلا امدبیرون چشماش ازاشک خیس بودبغلم کردنصف ترکی نصف فارسی بهم خوش امدگفت من روبردتواتاق گفت توعزیزخواهرمی وازامروزمثل دخترخودمی ازش تشکرکردم یه کم معذب بودم وبرای اولین باربعدازچندسال دلم برای مادرم تنگ شد..نمیدونستم تواین شهرغریب قرارچه بلای سرم بیاد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم هوراست.. یه روزکه شرکت بودیم رضاپیتزاسفارش داداماهمین که بوش بهم خورددویدم سمت دستشویی بالااوردم رضاگفت مریض شدی..گفتم نمیدونم چندوقته معدم ریخته بهم نمیتونم چیزی بخورم بوغذاحالم روبدمیکنه،،رضا گفت باید برات پیش یه متخصص گوارش وقت بگیرم،گذشت تادو روز بعدش مادربزرگم نذری اش رشته داشت وهمه روبرای ناهار دعوت بود..بخاطر بی اشتهای این چند وقت خیلی لاغر شده بودم رنگم پریده بود خاله بزرگم تادیدم گفت..حورا چرا انقدر لاغر شدی برای اینکه سوژه نشم الکی گفتم چندوقته معدم دردمیکنه دارو استفاده میکنم.. سر ناهار باز بوی سیر خورد بهم نتونستم جلوی خودم روبگیرم رفتم سمت دستشویی بالا اوردم‌.خواهربزرگم گفت حورا اگر شوهرداشتی میگفتم حامله ی!!بااین حرفش شوک بزرگی بهم واردشدپیش خودم گفتم نکنه واقعاحامله باشم..عادت‌های ماهانه منظمی نداشتم..بخاطرهمین اصلافکرش رونمیکردم حامله باشم..این حرف خواهرم باعث شدفرداصبحش برم ازمایشگاه ّازمایش بدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.. مریم دوست نرگس در ادامه گفت بعدازتموم شدن حرفهای نرگس نمیدونستم بایدچکارکنم ازدادن کارت عروسی شماپشیمون شدم میخواستم بهش ندم یعنی جراتش رودیگه نداشتم ولی نرگس توی دستم دیده بودش وازدستم گرفتش وقتی فهمیدکارت عروسی شماست باصدای بلندشروع به گریه کردن کرد..هرکاریش میکردم نمیتونستم ارومش کنم میگفت تونمیدونی این عشق تنهادلخوشیه من توی زندگیم بوده واحساس میکنم دیگه هیچ امیدی به اینده ندارم..اینقدر حالم بد شدکه نذاشتم دیگه ادامه حرفش روبده ازمریم خداحافظی کردم..قیافه معصوم نرگس یه لحظه ازجلوی چشمم دور نمیشد و میدونستم عشق یکطرفه نرگس واون همه مشکلات زندگیش باعث این تصمیم جنون امیزشده وازخدابراش طلب امرزش میکردم...بعدازخودکشی نرگس تامدتی توخودم بودم ولی کم کم به روال عادی زندگیم برگشتم..کارهای انتقالی من درست شدباآرزو راهیه روستای دورافتاده ای که اداره گفته بودرفتیم..روستای خیلی خوش اب وهوای بودواهالی روستا ساده ومهربونی داست،ومن خیلی زودتونستم باهاشون رابطه ی صمیمانه برقرار کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی وضعیت جسمانی نجمه وخیمترازامیدبود باشنیدن این حرف حالم انقدربدشدکه باصدای بلندزدم زیرگریه..ناخوداگاه یادروزی افتادم که فهام روازدست داده بودم..تازه فهمیدم دلشوره ام الکی نبودتاخودصبح توبیمارستان گریه کردم بعدازسه روزمادرپریساازبیمارستان مرخیص شدولی امیدنجمه همچنان توکمابودن..همه ی فامیل دست به دعاشده بودن برای بهوش امدن جفتشون..نوید و نگین بهانه ی پدر و مادرشون رو میگرفتن وروزهای خیلی سختی داشتیم ازروزتصادف۱۲روزگذشت که امیدبه هوش امدوغیرشکستی دست وپاش خداروشکرمشکلی نداشت..نگرانی من بابت نجمه بودوهرروزمیرفتم بیمارستان ازپشت شیشه نگاهش میکردم..بعد از مرگ پدرومادرم ما دو تا خواهر بهم خیلی وابسته بودیم،وحالاتحمل اینکه ببینم بیهوش رو تخت افتاده برام خیلی سخت بود.امیدهم بعد از شیش روز مرخص شدولی اصلاحال حوصله نداشت تبدیل شده بودبه یه ادم عصبی که باکوچکترین حرفی دادمیزد..از تاریخ تصادف ۲۸ روز گذشت که یه روز صبح از بیمارستان تماس گرفتن وبه داداشم گفتن نجمه بهوش امده..با شنیدن این خبر انگار دنیا رو بهم داده بودن..ایندفعه ازخوشحالی گریه میکردم سریع اماده شدم باداداشم رفتیم..بیمارستان بایدمنتظرمیموندیم تادکترش روببینیم اجازه ملاقات بهمون نمیدادن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... تو دلم گفتم تا ابد من نمیتونم آرمین رو ببخشم، دیگه برام مثل یه غریبه بود، حتی از دیدنش هم حس بدی بهم دست میداد و آرمین همون شبی که رسوا شد برام مرد و الان جز حس تنفر هیچ حسی بهش نداشتم...با این فکر و خیال ها آماده شدم رفتم تو پارک کمی قدم بزنم فکر کنم، وقتی برگشتم خونه مامان داشت گریه میکرد، گفتم باز چی شده..گفت الهه خونریزی کرده الانم سعید بردش بیمارستان.. بخدا نمیدونم غصه کدومتونو بخورم، هی بهش میگم انقد کار نکن تو حامله ای اما تو گوشش فرو نمیره که نمیره...نگران الهه شدم، هیچ دلم نمیخواست چیزیش بشه..تنها دلخوشی این روزام انتظار دیدن بچه سعید بود..تا وقتی سعید و الهه برگشتن، من و مامان مثل مرغ سرکنده بودیم، هرچی ام به گوشیشون زنگ میزدیم خاموش بودن..! وقتی اومدن من و مامان نگران رفتیم سمتشون که سعید گفت دکتر گفته الهه باید استراحت کنه..الهه گفت یه ماهی میرم خونه بابام تا اینجا زحمت من نیوفته گردنتون.مامان لبشو گزید و گفت این چه حرفیه..؟ من و لیلا وظیفمونه نگهداری تو و نوه گلم بکنیم دیگه این حرفو نزن...منم گفتم اره الهه جون ما هستیم چرا بری خونه بابات، تو فقط مواظب فندق عمه باش نمیخواد کاری انجام بدی ما هستیم.بعد ناهار رفتم پیش الهه که اگه کاری داره براش انجام بدم گفت لیلا فکراتو کردی؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... مهسا دوستاش بعدازیکساعت رفتن منم یه کم کمک مادرشوهرم کردم رایان روبغل کردم رفتم خونه مامانم..داداش کوچیکم تازه ازدانشگاه امده بوددانشجوی سال اول رشته مهندسی برق بودوبامحسن رابطه صمیمانه ای داشت یه جوری بایدشماره محسن روبه دست میاوردم..سرصحبت روباعماد بازکردم گفتم ازمحسن چه خبرباتعجب نگاهم کردگفت چه یکدفعه احوالپرس محسن شدی..خندیدم گفتم بدحال پسرخاله ام رومیپرسم عمادشونه ای بالاانداحت گفت نه حالش خوبه،گفتم عمادشماره همراش روبهم میدی عمادکه دیگه شک کردبودگفت چکارش داری..مریم چیزی شده الکی گفتم میخوام یه کم نصیحتش کنم چندروزپیش دیدم داره سیگارمیکشه عمادگفت محاله اون باشگاه میره ازسیگاربدش میاد گفتم حالاشماره اش بده خلاصه باهرترفندی بودشماره محسن روگرفتم وقتی چک کردم دقیقاهمون شماره بودکه توگوشیم سیوبود...وقتی گوشیم روچک کردم دقیقاهمون شماره بودکه توی گوشیم سیوبودهرچی فکرمیکردم متوجه نمیشدم چرابایدمهساباپسرخاله من که دوسالم ازش کوچیکتردرارتباط باشه،ازفاش کردن این موضوع میترسیدم چون محسن تک پسرخانوادبودوخاله ام برای محسن ارزوهاداشت..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مینی بوس مارو اول روستا پیاده کرد ،حشمت گفت ننه هوا خیلی گرمه  بیا یه ماشینی بگیریم تا ما رو ببره داخل روستا باز هم مادرش  عصبانی داد زدگفت چته حشمت امروز دست به جیب شدی انگار پولات داره از تو جیبت میریزه بیرون ،لازم نکرده همین راه رو ما در طول روز چند بار میریم و میایم الان هم با پای پیاده میریم مگه تا روستا چقدر راهه..حشمت دستمو گرفت تا با هم پیاده بریم مادرش داد زد حشمت خجالت نمیکشی داخل روستا یکی ببیندت و پشت سرمون حرف دربیارن که حشمت دست ناموسشو گرفته و داره تو روستا راه میره دستشو ول کن اونم ول کرد... از اول روستا تا خونه ی حشمت اینا خیلی راه بود و هوای گرم و گرسنگی از طرف دیگه اذیتم میکرد...خلاصه رسیدیم به خونه اشون که تقریبا آخرای روستا بود بر خلاف ظاهرشون خونشون خیلی بزرگ بود حدود چهار تا اتاق معمولی و یه دونه اتاق خیلی خیلی بزرگ داشت..اون چهار تا اتاق  مال جاری هام بودن و یکیش هم مال من بود و اتاق بزرگ مال مادر حشمت بود اسم جاری بزرگم سلطان بود و تقریباً هم‌سن مادرم بود ..اون با روی خندان و در حالی که تو دستش اسپند دود کرده بود اومد جلو اول منو بغل کرد و گفت خیلی خوش اومدی.. بعد هم رو به مادرشوهرم گفت خداروشکر چشمتون روشن مبارک باشه انشالله که خوشبخت بشن..مادر شوهرم گفت سلطان این چند روز که من نبودم تو خونه که اتفاق خاصی نیفتاده؟سلطان هم گفت نه خانوم همه چی روبه راهه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم کارد میزدی خونم در نمیومد،خانوم مجال حرف زدن به من نمیداد..با پررویی گفت؛ زود باش لباسها رو بشور بعدش پاشو بساط ناهار رو راه بنداز..از فرط خستگی نای حرف زدن نداشتم،بدون اینکه چیزی بگم، لباسهارو شستم و پهن کردم و خاطره رو شیر دادم و رفتم برای درست کردن ناهار..تازه پخت پز تو آشپزخونه رو تموم کرده بودم و زل زده بودم به تَلی از سبزی‌ که باید پاکشون میکردم که یهویی با صدای در حیاط به خودم اومدم.‌.وحیده اومد و یه جعبه شیرینی هم دستش بود و نیشش تا بناگوش باز بود..از حالِ خوشش فهمیدیم که تو راهی داره،خانوم ذوق زده بود و هر لحظه دنبال یه غذا یا میوه‌ای بود که به خورد وحیده بده..با دیدن وحیده دلم به حال خودم میسوخت که هیچکسی هیچ کاری برام نمیکرد حتی وقتی حامله بودم...حال عجیبی داشتم و هر روز بدتر میشدم و صبح ها با حالت تهوع از خواب پامیشدم،اژدر چند روز بعد اومد و با خوشحالی گفت که کارش تو ارومیه درست شده و باید دوباره برگردند و تو خونه‌ی سازمانی زندگی کنند..وحیده از اینکه قرار بود از دست مادرشوهر و خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈