#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
اما یه مدت بودهرموقع زنگ میزدم ماشین میخواستم یکی ازراننده هاکه جوان خوشتیپی بودمیومد دنبالم واصلابه ظاهرش نمیخورد راننده باشه..بعدازیه مدت خیلی بهم توجه میکرددوست داشت باهام هم صحبت بشه امامن محلش نمیدادم زیادتحویلش نمیگرفتم وجالب بودهرموقع زنگ میزدم ماشین میخواستم این میومد دنبالم حتی یه باربهش گفتم اژانس ماشین دیگه ای نداره که فقط شمارومیفرسته..خندید گفت شانس شماست دیگه بایدتحملم کنید..خلاصه ابرازعلاقه اش بهم خیلی زیاد شده بودم منم که کلا از مردجماعت زده شده بودم دوست نداشتم ارامشم رو بخاطر یه راننده بهم بزنم مجبورشدم آژانسم روعوض کنم امابعدازیه مدت درکمال تعجب دیدم امده توآژانسی که من اشتراک جدیدگرفتم کارمیکنه..هر جا میرفتم این اقا حضور داشت مدام سرراهم سبزمیشدبهم ابرازعلاقه میکردبرام گل وهدیه میخریدهرچی بی محلش میکردم ازرونمیرفت و بدتر میکرد گاهی ازاین همه سماجتش خندم میگرفت هردفعه بهش تیکه مینداختم میگفت هرچه دل تنگت میخواهدبگو قلب عاشق جزخوبی معشوق چیزی نمیبینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_پنجاه_شش
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم به سال مجیدداشتیم نزدیک میشدیم ولی تواین یکسال انقدرخانواده ی مجید اذیتم کرده بودن که بابام گفت هیچ کس حق نداره تومراسمشون شرکت کنه..یه روزبرای یه کارپستی مجبورشدم برم اداره پست خیلی اتفاقی محسن پسرخاله ی مجیدرودیدم سریع روم رو ازش برگردوندم ولی اون که من رودید
امد جلوسلام کرد..خیلی سرجواب سلامش رودادم..گفت مهسامیخوام باهات حرف بزنم..گفتم من حرفی باتوندارم یادته چند روز بعدازمرگ مجید امدم دیدنت که بپرسم مجیدلحظات اخر عمرش چیزی بهت نگفته یانه..چه رفتاری کردی..محسن گفت بخدا چند بار بهت زنگزدم که برات توضیح بدم ولی گوشیت خاموش بود..به حرفام گوش بده تابهت بگم چرااون رفتاروباهات کردم...بعدش هرقضاوتی خواستی راجع به من بکن اگراون روزگفتم برو بخاطرخودت بودمن ازبچگی بامجیدبزرگ شده بودم بامرگش خیلی بهم ریختم..اما مهسا بعدازمرگ مجیدپشت سرتوخیلی حرف بود..همه میگفتن این دختره هرجوری شده خودش روبندمیکنه حالایا یابابرادرشوهرش یابامن..گفتم شعورفامیلتون دراین حدبیشترازینم ازشون توقع ندارم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_پنجاه_شش
بابام مثل یه پسربچه مظلوم شده بود.. انگار از کاراش پشیمون شده بود..شاید باید زودتر دهن بازمیکردم.. توخونه یادحرف سعیدافتادم قولی که ازم گرفته بودهمش میگفتم خدایا باید چکار کنم.. وتودعواهای قبلی سعیدبارها توی حرفهاش بهم گفته بوداگرمقاومت کنی کاری میکنم ازت برگه سلامت بخوان وفکر راه چاره بودم...میدونستم اگرمقاومت کنم سعیدحرفش عملی میکنه ولی اگرایندفعه ام تن به خواسته اش میدادم مردن برام بهتربودفکرراه چاره بودم تصمیم گرفتم برم پیش یه دکترزنان تابدونم اصلاچه بلایی به سرم امده توشهرخودمون نمیتونستم برم چون کوچیک بودونمیخواستم ریسک کنم همون زمان برای سعیدیه کاری پیش امدیک هفته ای رفت شمال ازاین موضوع خیلی خوشحال بودم چون بهترین فرصت برای من بود اخلاق بابام خیلی عوض شده بودخودمونم تعجب میکردیم انگاراون ادم قبلی نبودبعداازعموم شنیدم بابام بهش گفته یکتابزرگ شده نمیخوام کاری کنم که توروم وایسه وازدستش بدم وچون تنهادخترش بودم خیلی بهم وابسته بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
هرچی تقلامیکردم بی فایده بود..وتازه اون زمان بودکه متوجه شدم توصندوق ماشین هستم...نمیدونستم دقیقا چند ساعت تواون وضعیت بودم ولی تمام بدنم دردمیکرد..هرچی بیشتروتقلا میکردم کمتربه نتیجه میرسیدم..دقیقا یادم نیست ولی فکرکنم۵یا۶ساعتی تواون شرایط بودم که ماشین نگهداشت..چندتامردداشتن باهم حرف میزدن..خوب متوجه حرفهاشون نمیشدم ولی لهجه ی افغانی وبلوچی داشتن..بعد از چند دقیقه صندوق ماشین بازکردن..انقدر تو تاریکی بودم که چشمام خوب نمیدید..هر چند بیرونم هواتاریک بود..دو تا مرد بالاسرم بودن یکیشون گفت بیا پایین..ازترس تمام بدنم میلرزید..کمکم کردن پیاده شدم..سه تامرد و دو تازن میانسال که لباس محلی تنشون بود.نزدیک یه ماشین دیگه وایساده بودن..به اطراف که خوب نگاه کردم،متوجه شدم تویه حیاط خیلی بزرگ هستیم.. ازظاهر خونه میشد فهمید تو روستاییم،،وازلباسهاشون وطرزحرف زدنشون حدس زدم اوردنم بلوچستان..یکی اززنها امدسمتم گفت راه بیفت..من روبردسمت یکی ازخونه های کاهگلی..توخونه دستم روبازکردوگفت اگردخترخوبی باشی وحرف گوش کنی اذیتت نمیکنن....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
جای من عباس گفت علی جان همین که فعلا مشغول بشه خودش کلیه فقط بگوشروع به کارش کیه..علی خندیدگفت ازهمین امروز میتونه مشغول بشه خودت ببرش توسالن وبه خانم فکوری بگوکاریادش بده خودمم میام برای سرکشی..ازش تشکرکردم ازاتاقش امدیم بیرون..نمیدونم چرامیترسیدم استرس داشتم استین عباس روگرفتم گفتم داداش من میترسم اگرنتونم کاریادبگیرم چکارکنم..عباس گفت ابجی تومیدونی فکوری کیه..باتعجب نگاهش کردم گفت همون خدیجه منه توردارم دست عشقم میسپارم وقراراون به تویادبده پس نگران نباش..با عباس واردیه سالن خیلی بزرگ شدیم که سرتهش معلوم نبودوکلی دختروپسرجوان سردستگاه هاکارمیکردن..داشتم به عظمت اون کارخونه نگاه میکردم که یه دخترتپل وخیلی زشت امدسمت ما..فکر کردم میخوادماروببره پیش فکوری که عباس نیشش بازشدگفت سلام عشقم..کم مونده بودپس بیفتم اصلافکرنمیکردم عشق عباس که این همه ازش تعریف میکنه این دخترباشه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسم هوراست...
من هم درحق خودم بدکردم هم درحق خاله ام
حیف چشمای کورم رودیربازکردم وخیلی راحت خام حرفهای توشدم..میخوام ازت جداشم اماقبلش بایدکمکم کنی مامانم روقانع کنم که پیگیراین ماجرانشه چون اگردهنم روبازکنم برات خیلی گرون تموم میشه رضاکه ازحرفهام شوکه شده بودگفت..من تااخرش کنارتم حوراچرامیخوای همه چی روخراب کنی اگرنزدیکت نشدم فقط بخاطراین بودکه کسی بهمون شک نکنه نمیخوام به این راحتی ازدستت بدم ازچیزی نترس تاتوحرفی نزنی کسی چیزی نمیفهمه..تو چشماش نگاه کردم گفتم من خیلی خرم نه اشتباه من این بودکه گول حرفهات روخوردم..ولی دیگه بسه دروغ ووعده های الکی تمومش کن من دیگه نمیخوام این رابطه روادامه بدم..هرچی رضااصرادکردمن زیربارنرفتم رضافقط فکرخودش بود..اون روزبدون اینکه رضابفهمه کارهای تسویه ام روانجام دادم ازشرکت امدم بیرون رفتم خونه،مامانم بازشروع کردبه سوال پیچ کردنم تیکه انداختن این رفتارش خیلی عذابم میداد..چاره ای جزدروغ گفتن نداشتم بهش گفتم بایه پسری که بازاریاب شرکت بوده دوست شدم بهش اعتمادکردم وگول حرفهاش روخوردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_شش
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
وقتی مریضهای باشرایط ارزو رومیدیدم که نتیجه نگرفته بودن بیشترتودلم خالی میشد..نمیخواستم ثانیه ای روبرای ارزوازدست بدم ازتکرارزندگی پدرم برای خودم میترسیدم دلم نمیخواست خانواده ام ازهم بپاشه، ترس از دست دادن ارزو دیوانه ام میکرد این زن همه کس من بود..پس باید براش میجنگیدم وحقم رو از زندگی میگرفتم،نباید تسلیم میشدم
و به خودم قول دادم هیچ وقت نذارم سرنوشت تلخ خودم برای بچه هام تکرار بشه...هردفعه به مطب دکتر میرفتم ناامیدتر از قبل برمیگشتم چون هیچ امیدی بهم نمیدادن..ولی من باخودم میگفتم خدارو دارم وتسلیم نمیشم به هرسختی بود برای ارزو نوبت گرفتم و جلسات شیمی درمانیش شروع شد،دکترش گفت خانومت اماده پیونده ولی باید منتظر بمونی تا تخت خالی بشه
تا زمان نوبتش وخالی شدن تخت برگشتیم شهرستان،بچه ها هم نگران مادرشون بودن مخصوصا ساحل که تاحدودی پی به بیماریه مادرش برده بود..یک هفته ای گذشت وروزمادربودبچه هاهرکدوم برای مادرشون کادو تهیه کرده بودن..قیافه زرد و رنجور ارزو روکه میدیدم طاقت نمیاوردم بغض گلوم رو فشار میداد ازخونه میزدم بیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
دو ماه ازمرگ نجمه گذشت بود و تو این مدت مادر امید از بچه ها نگهداری میکرد و خونه ای امید بود..ولی برای همیشه نمیتونست پیششون بمونه وبه امید میگفت دیگه دلیلی برای اینجا موندن نداری کارهای انتقالیت رو انجام بده بیا تهران،مسولیت نگهداری بچه ها رو مادر امید قبول کرد و با خودش برد تهران..دوری ازنگین و نوید ضربه بدی رو باز بهم وارد کردخیلی شبها تا دیروقت ازفکروخیال خوابم نمیبرد..متاسفانه روزبه روزرابطه ام با پریسا بدترمیشد دوست نداشتم سربارکسی باشم ومیخواستم زندگی مستقلی روشروع کنم..درسم تموم شده بودوتونستم باکمک یکی ازدوستام توبیمارستان کارپیداکنم..سه ماه ازمشغول شدنم گذشته بودکه یکی از دوستام گفت یکی ازبیمارستانهای تهران نیرو جدید جذب میکنه خیلی شانسی منم درخواست کار دادم و جالب بود بعد از یک هفته با کار کردنم موافقت کردن...خیلی خوشحال شدم چون بارفتنم میتونستم روپای خودم وایسم هرچندراضی کردن داداشم خیلی سخت بودولی بعدازکلی اصرارکردن بلاخره راضی شدوبابرادرمامدیم تهران..اون زمان امیدکارهای انتقالیش روانجام داده بودوتهران زندگی میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسمم لیلاست...
حدسم درست بود، آرمین شب اومد و به محض دیدنم با تعجب نگاهم کرد و گفت خبریه؟! رفتم جلو گفتم ن خبری نیس خواستم یکم تنوع بدم به زندگیمون و شام درست کردم، کار اشتباهی کردم مگه؟ آرمین با خنده گفت نه اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی.. حال و هوامو خوب کرد..آرمین با به به و چه چه شامشو خورد و خیلی از ظاهرسازی من خوشحال بود، فکر کرد بخشیدمش و عشق ورزیدنام حقیقت داره واقعا ازش متنفر بودم، وقتی دستش بهم میخورد چندشم میشد، احساس میکردم یه آدم نامحرم بهم دست میزنه و حالت انزجار بهم دست میداد..از نقشه ام خوشحال بودم که همونطور که میخواستم پیش میرفت و اگه یه ذره دیگه اینجور ادامه میدادم حتما به هدفم میرسیدم. صبح با احساس حرکت دستی روی صورتم چشمامو باز کردم، آرمین با لبخند بالای سرم نشسته بود، وقتی دید بیدار شدم گفت پاشو که از گشنگی دارم میمیرم.. منم با لبخند ساختگی از جام بلند شدم و رفتم صبحونه رو براش آماده کردم..حین خوردن صبحونه آرمین گفت واسه اینکه زن عاقلی بودی و برگشتی سر خونه زندگیت و اشتباه بزرگ منو بخشیدی میخوام یه هدیه ناقابل بهت بدم که در مقابل بزرگی که در حقم کردی خیلی ناچیزه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسمم مریمه ...
خودش روسمیرامعرفی کرد شناختمش دخترعمومحسن بودباهاش سلام علیک کردم متوجه شدم داره گریه میکنه میدونستم عاشق محسن بوده گفت جاریت تمام ارزوهای منوخراب کردمنوومحسن رابطه خوبی داشتیم وقراربوباهم نامزدکنیم کاش هیچ وقت ارایشگاه جاریت نمیرفتم که بامحسن بیشتراشنابشه سمیرابرام تعریف کردکه بعدازاشنایی محسن اون شب خونه ماوقتی محسن متوجه میشه مهساارایشگربه سمیرامیگه وچندبارسمیرارومیبره پیش مهساوهمین بردنهای سمیرابه ارایشگاه باعث اشنایی بیشترمهسابامحسن میشه وقتی سمیرابرام تعریف میکرد..خیلی ناراحتش شدم وبهش گفتم بدون محسن عاشقت نبوده اگرواقعاتورومیخواست دنبال مهسانمیرفت حالاهرچقدرهم که مهسابراش قرقمزه میرفت من سمیرارودرک میکردم چون خودم کشیده بودم ازرفتارهای مهسا مادرشوهرم دوروزمونده به عقدمهسارفت شمال ولی میدونستم برگرده خوابهای بدی برای مهسادیده..من مجبوربودم بخاطرخاله ام شده توی مراسم باشم روزعقدمهسارامین خیلی گرفته بودمیدونستم بخاطربرادرجوان مرگشه...خلاصه من رایان رو آمده کردیم وبارامین مادرم داداشم رفتیم محضر...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
من دیگه داشتم میمردم من تا به حال یه دونه نون نپخته بودم ولی الان در عرض یک ساعت شصت تا نون پخته بودیم..واقعاً داشتم می مردم گرسنه، تشنه و تو گرما نون پختن خیلی خیلی سخت بود..سلطان خانم نشسته بود و میگفت چیکار کنم میدونم که الان سماور خانوم تمام غذاها رو پنهان کرده تا ما نتوانیم بخوریم و حتی نوناروهم برد گذاشت تواطاقش تا نتوانیم برداریم چیکار کنم؟میدونم که تو از گرسنگی داری میمیری جالب بود که گرسنگی خودش و فراموش کرده بود و فقط به فکر من بود .
از اتاق هر کدوممون یه پنجره بود رو به حیاط..رقیه جاریم هی به سلطان خانم از پنجره ی اتاقشون اشاره می داد..سلطان زود متوجه اشاره شد و رفت از زیر ظرفهای شامی که دوتا جاری هام شسته بودن و گذاشته بودن گوشه حیاط یک بشقاب غذا درآورد.باور کنید دیدن یک بشقاب غذا برام مثل دیدن پدر و مادرم تو غربت بود .سلطان یواش غذا روگذاشت زیر لباسش و به من اشاره کرد که برم سمت طویله..فوری رفتم به سمت طویل جاریم برامون پنج شش قاشق غذا کشیده بود می دونستم که بیشتر از اون نتونسته بکشه خودشم غذای نونی بودوای نون نذاشته بود... ولی بابت همونی هم که کشیده بود باید ازش تشکر می کردم سلطان یک قاشق خورد و گفت من نمیخورم بیا تو بخور...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_پنجاه_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خانوم دوباره شروع کرد به غرغر کردن،
همش میگفت؛ من مطمئنم، دوباره میخواد دختر بیاره که اینقدر همش خسته ست و بی حاله کی میخواد پسر بیاره نمیدونم، بیچاره حسین..سه ماه تابستون سعیده کمک حال وحیده بود،تابستون که تموم شد، وحیده اومد شهر خودمون تا زایمان کنه و اواسط پاییز زایمان کرد یه دختر بدنیا آورد و اسمش رو گذاشت مهسا..یه ماه با هم اختلاف داشتیم اواخر پاییز هم من باید زایمان میکردم،وحیده یه ماهی بود پیش ما بود و من طبق معمولِ همیشه همهی کارهای خونه رو انجام میدادم..بعداز ظهر یه روز سرد زمستانی بود که دل درد و سستی اومد سراغم..اولش حس کردم سرما خوردم ولی کمکم دلدردهای شدیدی وجودم رو گرفت و حس بدی بهم دست داد..حسین ماموریت بود، به وحیده گفتم انگاری وقتشه،وحیده، مادرش رو خبر کرد و همراه با برادر حسین منو رسوندندبیمارستان و بعد از چند ساعت تحمل درد طاقتفرسا پسرم به دنیا اومد
همش چشم انتظار حسین بودم ولی چون جنگ بود نتونست بیاد و خانوم بهش خبر داد که بچهات پسره،یه شب تو بیمارستان بودم و فرداش مرخص شدم..خانوم و آقا از اینکه بچه پسر بود سرازپا نمیشناختند و خیلی خوشحال بودند...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد