eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... خلاصه فکرمیکردم باطلاق رنگ ارامش رو به چشم میبینم اماتازه اول بدبختیهام بودپدرومادرم روزبه روزاخلاقشون بامن بدتر میشدو رفتاردرستی نداشتن مادرم میگفت:هرچه،،زودتربایدشوهرکنی..نمیتونستم توخونه بیکاربمونم غرزدنهای پدرومادرم روتحمل کنم به فکرپیداکردن کارافتادم وخیلی زودتویه رستوران مشغول به کارشدم صبح میرفتم اخرشب برای خواب برمیگشتم خونه..این وسط سیامک ول کن نبودکلی بهم زنگ وپیام میدادالتماس میکردبرگردم امامن دیگه پریای سابق نبودم که خام حرفهاش بشم خطم روعوض کردم کارم تورستوران خیلی زیادبودوقت سرخوارندن نداشتم واین خودش یه حُسن بودکه فرصت فکرخیال نداشته باشم..هرچندحقوق خوبی میگرفتم تنهاچیزی که اذیتم میکردفشارخانواده ام برای ازدواج مجددبود..چند روزی خیلی عصبی بودم یکی ازهمکارهام وقتی دلیلش روپرسیدگفتم تاقبل طلاق یه جورعذاب میکشیدم الان که جداشدم یه جورخانواده ام درکم نمیکنن رواعصابم هستن گفت مستقل شو..همکارم گفت توکه درامدداری تجربه ی زندگی مستقل هم داری میتونی روپای خودت وایستی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. برای این موضوع خودم بایدحتماباپدرم میرفتم دادگاه...یادمه دقیقاروزپزشک بوددوتاازدکترای مردبیمارستان ویه زن که اون شب کشیک بیمارستان بودن امده بودن دادگاه..وقتی نوبتمون شداول دکتراشروع کردن به صحبت کردن هرکدوم ازخودشون دفاع میکردن وقتی نوبت من شدکامل جریان روتعریف کردم وبه قاضی گفتم من به هرسه تاشون گفتم این علامت سکته است ولی اهمیتی ندادن..خلاصه توهمون جلسه اول قاضی برای سه تاشون قرارزندان بریدکه یکی ازدکتراصداش درامدگفت مادکترهستیم این چه وضعشه..قاضی هم گفت هرکی میخوای باش شماباسهل انگاریتون باعث مرگ یه انسان شدیدوباجون مردم بازی کردید..هرچنددکتراباوثیقه ازادشدن بعدش بهم تسلیت گفتن ولی من گفتم ازتون نمیگذرم چون زندگی من روتباه کردیدوتوجوانی بیوه شدم..پرونده شکایت ازدکترابسته نشد اوناهم اعتراض زدن..این جریان همچنان ادامه داشت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
وقتی مامانم کسی تواین خونه رفت امدنداره...تامامانم این حرف روزد سعیدازفرصت استفاده کرد..گفت ازکجامعلوم طلاهاروندادی به کسی یاشایدم ازگردنت دراوردن داغ بودی متوجه نشدی وای قلبم داشت ازحرفهای سعید وایمیساد..سعیدپست چی داشت میگفت..مامانم بلند داد زد چی داری میگی بی حیامراقب حرف زدنت باش..سعیدگفت همون های که چندسال بابام داره میگه توام انکارمیکنی چیه نکنه میخوای بگی بابام داره دروغ میگه..خیلی عوضی بودن خوب بلدبودن بابام‌روچه جوری تحریک کنن بندازن جون مامانم..برای بابام همین حرفها کافی بودکه مثل به حیون وحشی تحریک بشه حمله کنه سمت مامانم..التماسهای من فایده نداشت میرفتم دستاشومیگرفتم زورم نمیرسید ازمامانم دورش کنم..رفتم جلوش وایسادم تاکتکهاش به مامانم نخوره..همه کمربندهامشت های بابام میخوردبه من ولی راضی بودم مامانم کتک نخوره..منتظربودم سعید بیادکمکم کنه ولی یه گوشه وایساده بودمیخندید..بابام وقتی دیدمن جلوش روگرفتم نمیتونه مامانم روبزنه هولم داد یه لگدمحکمم زدبه پهلوم ازدردبه خودم میپیچیدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان دوساعتی توپارک بودم که گوشیم زنگ خوردوبهروزگفت بامیلادداریم میام،خودم روبرای زدن خیلی حرفها اماده کردم،بعدازیک ساعت بهروز ومیلاد واردپارک شدن..وقتی دیدمش برعکس همیشه سرحال نبود..به خودش نرسیده بود.ریشهاش بلند بود و موهاش شونه نشده..تادیدمش تمام خاطرات شیرین امد جلوی چشمم حمله کردم سمتش زدم توصورتش فحش میدام بهش میگفتم قاتل،،برخلاف تصورم هیچ مقاومتی نمیکرد..حتی دستهام رو نمیگرفت که مانع زدنش بشم وبهروز سعی میکردجلوم روبگیره..چند نفری دوربرمون جمع شده بودن..بهروزبه زور من رو برد بیرون ازپارک ومیلادهم بافاصله پشت سرمون میومد...نزدیک ماشین بهروزکه شدیم به میلادگفتم باید ادرس اون ماما رو بهم بدی وخودتم بیای کلانتری اعتراف کنی تو باحقه بازی خواهرمن روگول زدی..میلاد گفت فکر کردی ازوقتی شیرین مرده اب خوش ازگلوم پایین رفته فکرمیکنی خیلی زندگیه خوبی دارم..یه شب نیست باکابوس ازخواب بیدارنشم میدونم اشتباه کردم ولی ...بخدامن نمیخواستم اینجوری بشه گفتم تواشغال گولش زدی،الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران لیلابرام چای میوه اورد..هزارتاعلامت سوال توذهنم بود..چون میدونستم زری متولدرشت وخواهری نداره بس لیلاکی بودکه زری اینقدربهش اعتمادداشت بهش میگفت خواهرمه..خیلی دوست داشتم بدونم بین لیلاوزری چه رابطه ای وجود داره که اینقدر بهم اعتماد دارن ولی روم نمیشد ازش بپرسم ..لیلا ازخودش گفت که صاحب اون خونست..و۷تامستاجرداره که همه زن بچه دارن واتاقهاروبه مجرداجاره نمیده..ویه پسرهم داره بنام عباس که توکارخونه کارمیکنه وکنارکاردرس هم میخونه وگفت شوهرش روچندسال بعدازازدواجش ازدست داده به تنهای امورات زندگیش روتابزرگ شدن عباس گذرونده کلازن بانمکی بود..لیلا گفت من یه پسرجوان دارم ودرست نیست تویه اتاق بامازندگی کنیم.. زری ازمن خواسته بهت اتاق بدم وبرات یه کارمطمئن پیداکنم هوات روداشته باشم..منم یه اتاق بامقداری وسایل اولیه زندگی دراختیارت میذارم وتوام کارمیکنی خودت خرجت رودرمیاری وکرایه منم بایدبدی..باخوشحالی ازپیشنهادش استقبال کردم وقرارشد دوهفته پیش لیلابمونم تایکی ازاتاقهاخالی بشه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم هوراست... فرداصبح رفتم ازمایشگاه ّازمایش دادم تا جواب رو بگیرم مردم زنده شدم..و از شانس من‌ جواب ازمایش مثبت بود تمام بدنم میلرزید حالا باید چکارمیکردم این دیگه چیزی نبودکه بتونم قایمش کنم،شماره ی رضاروگرفتم تاگفت جانم زدم زیرگریه گفتم ابروم رفت چه خاکی توسرم کنم..رضاگفت چی شده چراگریه میکنی گفتم امدم ازمایش دادم میگن باردارم..گفت مطمئنی با داد گفتم اره بگو من چکارکنم..اونم که معلوم بودشوک بهش واردشده گفت بروخونه نیاشرکت بهت زنگ میزنم..دو ساعت بعدش رضا امد دیدنم وخیلی طلبکارانه گفت،چرامراقب نبودی بایدقرص میخوردی من بچه نمیخوام باید بندازیش..هر چند خود منم بچه نمیخواستم، اما رفتار رضا برام خیلی عجیب بود..گفتم توکه میخواستی من رو عقد کنی چی شد من که تا اخرعمر نمیتونم خودم رو از مادرشدن محروم کنم..رضا گفت سریع گفت اوکی بچه رومیخوام ببینم توجراتش روداری بگی بارداری،،،یه جورای حق بارضابودبایدخودم روازشراین بچه خلاص میکردم رضا دوست اشنا زیاد داشت، و با چند تا زنگ زدم یه ماما رو پیدا کرد که کارسقط روانجام بده.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... برعکس من آرزو زیادازخونه بیرون نمیرفت باکسی درارتباط نبود،،آرزودختری بودکه محبت کردنش روبیشترباکارهاش بهم نشون میدادوبارفتارش بهم میفهموند دوستمداره وهمین که پذیرفته بودبامن بیاد این روستا و سختی راه دور و ندیدن عمه روقبول کنه خودش نشانه محبتش بود هیچ وقت بدون من غذا نمیخورد صبرمیکرد من بیام باهم بخوریم،،آرزو ابراز علاقه زبانی رو بلد نبود و منم به این مدل محبت کردنش عادت کرده بودم..بعد از مدتی کم کم بازنهای روستا آشنا شد و رفت و امد میکرد..چند وقتی که گذشت از تغییر شرایط جسمانیش متوجه شدم بارداره..از اینکه قرار بود بابابشم خیلی خوشحال بودم..تاجای که میتونستم کمکش میکردم وهواش روداشتم عمه ام چندروزی امدپیشمون رفت..آرزوهشت ماهش بودومن روزشماری میکردم برای بغل کردن بچه ام..ولی یه روزکه آرزوبازنهای روستامیره کنارچشمه، کمک یکی ازخانمهامیکنه که دبه اب روبذاره رو دوشش،ولی تعادلش روازدست میده میخوره زمین.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی.. وقتی دکترش رودیدیم گفت خواهرتون بهوش امدولی متاسفانه قطع نخاع شدوبخاطرضربه ای که به سرش واردشده بینایش خیلی ضعیف شدوممکن بعد از دوماه کامل کوربشه...بعدازحرفهای دکتر دیگه هیچی نفهمیدم چندقدمی که رفتم تعادلم ازدست دادم افتادم نفهمیدم چی شدوقتی چشمام روبازکردم..دوتاداداشام پیشم بودن‌..چشمای جفتشون متورم قرمزبودبرام سرم وصل کرده بودن..دوباره یادحرفهای دکترافتادم زدم زیرگریه شاید باورتون نشه ولی پرستاراورژانس هم پابه پای من اشک میریخت میگفت برادرت گفته،چقدرشماچندتاخواهربرادرسختی کشیدید..انگارخانواده ی من نبایدرنگ ارامش روبه خودش میدید..اون روزهیچ کدوم ازمانتونستیم نجمه روببینیم خانواده ی امیدهم ازاتفاقی که برای نجمه افتاده بود باخبرشدن..تنهاکسی که سکوت کرده بود حرفی نمیزد امید بود..فردا صبح همراه پریساخانواده اش رفتیم دیدن نجمه خیلی لاغرشده بودوبه زورچشماش روبازمیکرد..وقتی صداش کردم ودستاش روگرفتم نگاهم کرد..میگفت یاسمن چراتارمیبینمت چراپاهام انقدرسنگینه نمیتونم تکونشون بدم..گفتم مال این چندوقت بیهوشیه ولی حرفهام رو باور نمیکرد و بعد از دو روزباکمک دکترش واقعیت روبهش گفتیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... الهه گفت لیلا فکراتو کردی؟ به نظر من بهترین راه طلاقه، آرمین تمام پل های پشت سرشو خراب کرده به نظرم تو هم بهتره به فکر ترقی و پیشرفت خودت باشی، بازم تاکید میکنم درستو ادامه بدی..با حرف الهه تو فکر رفتم...چند روز بود که فکر انتقام مثل خوره افتاده بود به جونم..!میدونستم با طلاق آروم نمیشم، من باید زهرمو میریختم.تصمیم گرفتم برم خونه پدرشوهرم و به ظاهر بگم زندگیمو دوست دارم..قرار شد الهه کمکم کنه درسامو بخونم و کنکور بدم.فرداش پدرشوهرم اومد دنبالم و در کمال نارضایتی خانوادم رفتم خونه آرمین. زن دایی اونجا منتظرم بود، آرمین تا منو دید صورتشو درهم کشید و رفت تو اتاق.. زن دایی گفت ولش کن درست میشه، عاقبت سرش به سنگ میخوره، تو خانمی کردی بخشیدیش..زن دایی و پدرشوهرم بعد یک ساعت رفتن و من چمدون به دست رفتم تو اتاق مهمان و وسایلامو اونجا چیدم..در حین کار بودم که آرمین طلبکارانه اومد تو و گفت واسه چی برگشتی مگه قرار نشد طلاق بگیریم؟گفتم نترس کاری به کار تو و زن عقدیت ندارم، شما راحت زندگیتونو بکنید، من خودم تو این خونه زندگی خودمو میکنم فقط خرجمو تمام و کمال باید بدی همین..گفت باشه هر چقدر بخوای بهت میدم فقط مزاحم زندگی من و آرزو نشو، به اون نگفتم برگشتی اگه بفهمه قهر میکنه..گفتم من کاری ندارم بهتون راحت باشید. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... خاله ام برای محسن ارزوهاداشت ومیدونستم دخترعموش سمیراروبراش درنظرداشت چون خاله ام کم بیش درجریان علاقه سمیرابه محسن شده بودواینوبارهاپیش من ومامانم گفته بود..همه اینهابه کنارازبرخوردرامین هم میترسبدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت وخودش رو تنها مرد خانواده میدونست اون زمان که احساس مسولیت میکرد..من دوروزپشت سرهم کلاس داشتم ونمیتونستم اماردقیق مهساروداشته باشم میخواستم زیرنظربگیرمش شایداطلاعات بیشتری به دست بیارم..پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زودرفت مهساهم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رومیذاره خونه خواهرش بعدمیره سالن منم توی اون فاصله رایان رواماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم وبه بهانه خریدرایان روگذاشتم پیشش رفتم توی مسیری که مهسامیره وایسادم بعدازده دقیقه مهساازجلوم ردشداروم پشتش راه افتادم بافاصله که منونبینه هرچندداشت باموبایلش حرف میزدواصلا حواسش به اطرافش نبودرفت سمت سالنش درروبازکردرفت توبعدازچنددقیقه هم شریک کاریش امد..بیست دقیقه ای منتظرموندم میخواستم دیگه برگردم خونه که مهساامدبیرون بماندکه باصورت بدون مکاپ رفت توولی وقتی امدبیرون،انگار میخواست بره عروسی سوارماشینش شدوحرکت کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان ما رو به سمت اتاق بزرگ برد اتاقی که تقریباً می‌شد گفت اندازه ی مسجد کوچه ی ما بود واقعا خیلی بزرگ بود ...داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود  نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن..خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمت‌های مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن..یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..صبح که از خواب پا شدم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد ‌سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بود..سینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروس‌خانم بخورد که خیلی کار داریم..گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره..به اجبار خانوم، همگی رفتیم کمک و تمام اثاثیه‌ی خونه‌ی وحیده رو بسته‌بندی کردیم بار خونشون رو زدن و رفتند ارومیه..چند ماه یه بار به آنا سر میزدم ولی بیشتر از نیم ساعت نمیتونستم‌ پیشش بمونم،دو هفته ای از مریضیم میگذشت..از علائمی که داشتم کم‌کم فهمیدم که حامله‌ام و سریع رفتم بهداشت و آزمایش دادم..تو دلم دعادعا میکردم که حامله نباشم،تو مرکز بهداشت گفتند که دو هفته طول میکشه تا جواب آزمایش بیاد..دو هفته انگاری تو برزخ بودم و مدام دلشوره داشتم که نکنه حامله باشم،یه روز خانوم برگه به دست اومد خونه و گفت که این برگه آزمایش رو تو بهداشت دادند که بدم به تو..با نگرانی برگه رو از دستش گرفتم و قبل از اینکه بازش کنم خانوم گفت؛ حامله‌ای دختر، از بهداشت گفتند که باید بری و پرونده تشکیل بدی..انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم، فکرش هم داغونم میکرد،دوری از حسین، این همه کار تو خونه و دوباره بارداری..با حال خراب چادر سر کردم‌ و راهیه مرکز بهداشت شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈