#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_شش
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
خیلی خوشحال شدم و اتفاقات یک ساعت پیش رو فراموش کردم و به بچه و اینده فکر کردم..سه هفته گذشت..کم کم علایم بارداری رو حس کردم و از روی عمد با مادرشوهرم رفتم دکتر و آزمایش دادم و جواب مثبت شد…خدا میدونه که چقدر مادر جعفر خوشحال بود….شاید بیشتر از من نبود اما حاضرم قسم بخورم که کمتر هم نبود.بقدری شادی توی چهره اش موج میزد که همش بوسه ام میکرد..بعد از ابراز احساسات گفت:مبارکت باشه..مبارکمون باشه….گوشیتو بده میخواهم خودم به همه خبر بدم..با ذوق و خوشحالی شماره ی جعفر رو گرفتم و گوشی رو دادم به مادرش….دوران بارداری خیلی خوبی داشتم و مرکز توجه ی هر دو خانواده و مخصوصا جعفر بودم…..بچه ام توی آرامش و محبت جون گرفت و رشد کرد و با درد زایمان مژده ی بدنیا اومدنشو بهمون داد…جعفر منو برد بهترین بیمارستان یزد و دخترم اونجا بدنیا اومد.اسمشو مژده گذاشتیم..با بدنیا اومدن مژده کار من بیشتر شده بود و تمام توانمو برای بچه میزاشتم البته جعفر هم کنارم بود و کمک میکرد…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_سی_شش
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
مامان لبخند بی جون و تلخی زد و گفت:حداقل امسال که کنکور داری رو بیخیال شو.بعد که دانشگاه قبول شدی به فکر ازدواج باش…توی سرم دنبال حرفی میگشتم که مامان رو قانع کنم تا راضی به خواستگاری فردا بشه برای همین چند بار با دست زدم به سرم که مامان دستمو گرفت و گفت:عزیزم!!.چرا همچین میکنی؟؟یهو فکری به سرم زد و گفتم:راستش مامان!من با سعید!!؟از ترس و نگرانی بقیه ی حرفمو نزدم…مامان که چشمهاش چهار تا شده بود با لبهای لرزون گفت:بگو دخترم…تو و سعید چی؟سرمو انداختم پایین و گفتم:ما باهم دوستیم…یعنی فقط با گوشی بهم پیام میدیم…مامان که انتظار همچین حرفی رو نداشت زد توی سرش و گفت:ساغر!؟!باورم نمیشه..چرا اینکار رو کردی؟؟از کی باهم دوست شدید؟پاک آبروم رفت..مادر و پدرش هم میدونند تو با سعید دوستی؟گفتم:نه هیچ کی نمیدونه.همش دو ماهه که باهم دوست شدیم،مامان گفت:خاک بر سرم..یعنی تورو دیده.؟؟براش عکس فرستادی؟گفتم:اره مامان.اگه عکس نفرستاده بودم که نمیومد خواستگاری...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_سی_شش
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
وقتی مرخص شدم..خاله رعنا تو خونه دوباره دعوای حسابی راه انداخت، مادر شوهرم هم پشتش در اومد..مامان ناراحت شد و از خونم رفت، اون ها هم بعد رفتنش با خوشحالی رفتن و تنهام گذاشتن.. ناصر بعد کلی دعوا و جر و بحث با همشون از خونه زد بیرون ولی بعد نیم ساعت با مامان برگشت با دیدن مامان خوشحال شدم.. دو ماه از اون ماجرا گذشت صبح جمعه بود وقتی از خواب بیدارشدم ناصر صبحونه رو اماده کرده بود بعد خوردن صبحونه گفت خانومم میتونی کار سنگین بکنی گفتم چه کاری گفت:میخوام بدون این که کسی بفهمه اسباب اثاثیه مونو جمع کنیم بریم خونه خودمون،،یهو بغضم ترکید و گریه کردم،، گفتم چرا این قدردیر،دو روز سر کار نرفت همه چی رو جمع کردیم رفتیم. هیچ کس باور نمیکرد از وقتی رفتیم خونه خودمون اوضاع درست شده بود..زود به زود میرفتم پیش خانوادم و بیشتر وقتمو کنارشون بودم..زندگیمون رو به راه شده بود نیش و کنایه ها ادامه داشت اما قابل تحمل بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_سی_شش
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید
بابا سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.بعد رو به اکرم کردم و گفتم:تو چطور از دلت میاد که دخترت برای این ادمها چایی بیاره و جلوشون دولا و راست بشه؟اکرم با بغض گفت:تقصیر باباته،من خودمم دلم از بابات خونه..گفتم:گ و ه خوردی!!!چطور برای کارای دیگه ۶۰متر زبون داری ولی اینجور مواقع زن حرف گوش کن میشی؟بابا که رنگش پریده بود و فقط نگاه میکرد آخه چند سال قبل هم سر پروانه این بساط رو داشت و من دمشو چیده بودم.ولی باز کارشو تکرار کرده بود..رو به بابا کردم و گفتم:به ولای علی قسم بابا!!!یک بار دیگه این کار رو تکرار کنی و مردی تو این خونه ببینم نابودت میکنم..تو اون مرتیکه رو که میشناسی بعد راهش میدی تو خونه و اجازه میدی ناموست ازش پذیرایی میکنه؟خلاصه چند تا تهدید حسابی کردم و دست نیکی رو گرفتم و بردمش بیرون چون میدونستم غرزدنهای اکرم الان شروع میشه…..نیکی رو بردم بیرون تا شاهد دعواهای مامان و باباش نباشه..نیکی تنها کسی بود که حالمو خوب میکرد چون خیلی با محبت بود و منو دوست داشت.نیکی رو بردم بیرون و ۳-۴ساعتی گشتیم و برگشتیم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_سی_شش
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
بعدظهروقتی ازخونه ی خالم برگشتم توراه به امین زنگزدم خیلی سردجوابم رودادگفتم هنوزم ناراحتی گفت زیبااگرمن رومیخوای تکلیفت روهرچه زودتربارضامعلوم کن..گفتم باشه چشم کی میای خونه میخوام لباسهای حلماروبهت بدم..گفت غروب بیام سمت خونه بهت خبرمیدم.مامانم خیلی تلاش میکردازتصمیمی که گرفتم منصرفم کنه امامرغ من یه پاداشت گفتم میخوام ازرضاجداشم..مامانم گفت شب که بابات امدخودت بهش بگومن دیگه توکارتودخالت نمیکنم.نزدیک غروب امین بهم پیام دادلباسهای حلماروگذاشتم تونایلون رفتم پایین زیادخریدکرده بوداون نایلونم قاطی خریدهابردخونه بعداکه ازش پرسیدم گفت حلمااصلامتوجه نشدلباسهاروهم گذاشتمش سرجاشون..بعدازشام مامانم به بابام گفت زیبامیخوادراجع به رضاباهات حرف بزنه بابام گفت خیره چی شده؟؟یه کم مقدمه چینی کردم گفتم بابامیدونم شماخوشبختی من رومیخوایدامامن کناررضاخوشبخت نمیشم چون هیچ علاقه ای بهش ندارم وازانتخابم پشیمون شدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سی_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب تا صبح چشمم به گوشی بود شاید حامد پیام بده ولی خبری نشد اما فردا صبحش که بیدار شدم دیدم. حامدسلام صبح بخیرفرستاده همراه بایه استیکرقلب،منم درجوابش مثل خودش سلام صبح بخیرگفتم براش به قلب فرستادم،یه حس عجیبی داشتم هم خوشحال بودم هم ناراحت تودوراهی بدی گیرکرده بودم ازیه طرف ناراحت خواهرم بودم ازیه طرف دل لعنتیم حامدرومیخواست..دوسه روزی گذشت بین من وحامدفقط احوالپرسی خسته نباشیدردبدل میشدتایه روزغروب که ازسرکارمیخواستم برم خونه حامد امد دنبالم وموقع سوارشدن یه شاخه گل رزبهم دادگفت خسته نباشی خانم،قلبم داشت ازجاش کنده میشد،باخوشحالی گفتم مرسی..توراه حامدگفت نمیخوای ماشین بخری گفتم پس اندازم کمه گفت من بهت میدم بگو وام گرفتی،گفتم بخوام بابام بهم میده امامیخوام مستقل باشم،گفت میدونم کله شقی..خلاصه اون شب توخونه گفتم میخوام ماشین بخرم،بابام گفت بخر ودوسه روزبعدش حامدباپول خودش یه ۲۰۶صفربرام خرید...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_شش
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
خلاصه بابا خیلی محترمانه مهمونارو ردکرد..انگار بابا هم ترسیده بود،در چوبی حیاط باز بود و میدیدم که کوچه هنوز رفت و امد هست و به مادر رضا دلداری میدند..همین طوری که نگاه میکردم یهو بین اون افراد همون خانم سفیدپوش رو دیدم که قهقهه میزد و به چشمهاش سرمه میکشید.به وحشت افتادم و به مامان و بابا گفتم:اون خانم رو میبینید؟بابا نگاهی به کوچه انداخت و گفت:نه همچین شخصی رو ما نمیبینیم.بعد رو به مامان ادامه داد:بلندشو حاضر شید بریم پیش سید محسن،خیلی سریع همگی حاضر شدیم و رفتیم توی کوچه..چه روز بدی بود.رضا مرده و کوچه با پارچه های سیاه پوشانده شد..بین مسیر هر سه ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم….بابا کاملا مشخص بود که وحشت کرده و میترسه..بالاخره رسیدیم خونه ی سید محسن…..یه خونه ی خیلی بزرگ بود که ته حیاط دو تا اتاق داشت..خونه ی سید محسن بنظرم از همه جا ترسناکتر بود….بقدری ترسیدم که خودمو به مامان چسبوندم.مامان هم از ترس رنگ و روش پریده بود و تمام ترسشو روی چادرش پیاده میکرد و محکم دور خودش میپیچید انگار که چادر حکم دیوار دفاعی رو داشته باشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سی_شش
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین گفت کمکی که بامنت باشه به دردم نمیخوره ..گفتم من هیچ منتی سرت نمیذارم هرکاری هم که برات انجام بدم فقط بخاطر رفقاته..ثمین گفت این شرایط خونه زندگیه منه که داری میبینی خودمم فعلا مریضم افتادم گوشه خونه یه مقدار پس انداز داشتم که خرج بیمارستانم شد درحال حاضر هیچی پولی حتی برای خورد خوراکمم ندارم چه برسه تهیه دارو،لطفا مقدارپول بهم بده وبرام کارپیداکن قول میدم برات جبران کنم..خیلی دوستداشتم ازش بپرسم خانوادت کجاهستن چرا ازاوناکمک نمیگیری اماترسیدم ناراحت بشه گفتم..چرا بیمارستان بستری بودی؟گفت یه مدت تو خونه یکی کارمیکردم ازشانس بدم دزدبه خونش زدهرچی که داشت برد..اونا هم به من شک کردن البته مدرکی برای اثبات حرفشون نداشتن چون واقعا کار من نبودولی باور نمیکردن
روزی که برای تسویه حساب گرفتن پولم رفتم گفتن برو دنبال کارت باهاشون دعوام شد اونا چند نفر بودن من یه نفر تا تونستن زدنم اگرمردم نمیرسیدن معلوم نبودچه بلای سرم میاوردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_شش
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
یاد گوشی ساناز افتادم…آخه با خط خودم توی اون گوشی برنامه های مجازی داشتم ….سریع رفتم سراغش و گوشی رو برداشتم تا تمام برنامه هاشو حذف کنم..تا گوشی رو روشن کردم دیدم از وحدت پیام دارم…من متاهل و عقد کرده بودم ولی با دیدن پیام وحدت یه جوری شدم ،،،انگار انرژی گرفتم و یاد روزهایی که باهم بودیم،افتادم..زود به خودم تشر زدم و گفتم:خجالت بکش سحر،،زود بلاکش کن و دیگه هم بهش فکر هم نکن..تازه عذاب وجدان کاری که با ساناز کرده بودی تموم شده،،میخواهی دوباره شروع کنی و شب و روز عذاب بکشی؟با این افکار مجبور شدم پیام رو باز کنم تا بتونم بلاک کنم که ناخودآگاه دیدم نوشته:سحرم!!.من معذرت میخواهم ازت…واقعا خیلی گرفتار بودم و نتونستم جوابتو بدم..پیامشو خوندم…..نمیتونم به خودم دروغ بگم که بیخیال ازش رد شدم…..دلم آشوبی شد و سعی کردم خودمو قانع کنم و جوابشو بدم…هنوز دو دل بودم که وحدت نوشت:حالا دیگه میزنی زیر قولت و عقد میکنی؟؟؟…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_سی_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
دوتاقطعه اززمینهای کشاورزیش روفروخت پولش روبهم دادتونستم به شرایط بدمالیم یه سرسامونی بدم اوضاعم بهترشد...باتمام مشکلاتی که داشتم چیزی برای نگین کم نمیذاشتم ازخرجهای اضافه ی خودم میزدم پولش رومیدادم به نگین که احساس نکنه اول زندگی بایدمشکلاتم روتحمل کنه ولی بعدازیه مدت نگین گفت:میخوام برم سرکار،،هم کمک خرجت باشم هم ازبیکاری توخونه خسته شدم ادم بددلی نبودم اما قلبا با کارکردنش مشکل داشتم.. اولش مخالفت کردم اماانقدراصرارکردکه مجبورشدم قبول کنم گفتم حداقل باتوجه به رشته ی تحصیلیت یه کارپیداکن ولی گفت به ارایشگری علاقه دارم میخوام توسالن یکی ازدوستام مشغول بشم نگین دیپلم ارایشگری داشت ورفت پیش دوستش مشغول به کارشدخودش خیلی راضی بودمیگفت دارم مشتری جمع میکنم که بعدابرای خودم کارکنم وبدبختی ماازهمینجاشروع شد..بااصرارنگین راضی شدم بره سالن کارکنه یک ماه ازکارکردن نگین میگذشت که متوجه شدم کلاتیپ قیافه اش عوض شده....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_سی_شش
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
سارا صداشون رو ضبط کرد.تا شنیدم منو فحش میدند ،فحشهای ناموسی و خیلی بد..بلند رضا رو صدا کردم و گفتم:رضااا..بیا ببین این زنت با من چیکار داره؟رضا که توی حیاط پیش کارگرا بود با نگرانی خودشو رسوند داخل و گفت:چی شده؟؟؟چرا صداتو پیش ده تا مرد غریبه بلند میکنی؟گفتم:چرا زنت بی دلیل باید منو فحش بده…رضا چشمهاشو برای ملیحه گرد کرد و گفت:اررره ملیحه…؟ملیحه که خیلی ترسیده بود زود گفت:نه…خواهرت هم که همه چی رو به خودش میگیره….من با اون چیکار دارم….!سارا زود صداشو برای داداش پخش کرد و گفت:گوش کن.!رضا که فحشهارو شنید برای اولین بار واقعا عصبانی شد و بدجوری سرو صدا راه انداخت…ملیحه وقتی دید رضا همه چی رو شنیده زود خودشو به مظلومیت زد و رفت داخل اتاق…رضا هم پشت سرش رفت داخل و در رو بست،….دیگه نمیدونم توی اتاق چی گفتند و چه شنیدند اما اونجا بود که به وضوح دیدم تمام کارهای ملیحه با خطی که ننه بتول بهش میده انجام میشد.همه ی آتیشها از ننه بتول بود و بس…من نوه اش بودم ولی بدجوری با من لج کرده بود و به هر کسی متوسل میشد تا منو آزار و اذیت کنه…….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_سی_شش
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خداروشکرگوشی رمزنداشت تا خواستم شماره روچک کنم پیام امدعشقم ممنونم بابت روزخوبی که برام ساختی میدونم نمیتونی حرفبزنی فقط خواستم بدونی به یادت هستم سیامک عزیزم
با این پیام فهمیدم گوشی مال خودش
بقیه پیامهای بینشون روکه خوندم متوجه شدم باهاش هم بسترهم شده ویه چیزهای بینشون ردبدل شده بودکه شرمم میادبیانشون کنم وجالبترازهمه برام این بودکه دختره ازوجودمنم خبرداشت..گوشی روسایلنت کردم باخودم بردمش بالا..نگمبراتون که چقدرحالم بدبوددعامیکردم هرچه زودترجشن تموم بشه بریم پایین،،مادرشوهرم متوجه حال بدم شدهی میگفت پریاتویه چیزت شدرفتی پایین امدی..برای اینکه شبشون روخراب نشه..گفتم نه خوبم خلاصه اون شب وقتی سیامک خوابیددوباره رفتم سراغ گوشی،این مدت که من فکرمیکردم سیامک آدم شده نگوهمچنان درحال خیانت بود..شماره ی الهه رویادداشت کردم که برم سراغش ببینم کیه وچی ازجون زندگی میخواد...فرداصبحش وقتی سیامک رفت سرکارقبل رفتن پدرشوهرم رفتم بالا وکل ماجراروبراشون تعریف کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد