eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. ماه رمضان بود و من روزه میگرفتم هم زمان هم بچمو شیر میدادم..روزی که خونه مامانم مهمون بودیم نزدیک اذان یهو حالم بد شد اصلا نمیتونستم سر پا وایسم احساس میکردم دارم از هوش میرم. ناصر کنارم بود و زود رفتیم دکتر و اورژانسی فرستادن آزمایش..وقتی جواب آزمایشم اومد باور نمیکردم دوباره باردار شده بودم.بازم همسرم خوشحال بود حتی بیشتر از همیشه...اما من کارم شده بود گریه کردن ،اصلا نمیتونستم اومدن یه بچه دیگه رو باور کنم، دیگه حوصله نداشتم از دختر هام مواظبت کنم،، ناصر چند روزی نرفت سرکار پیشم موند تا حالم یه کم بهتر بشه اما من دست از گریه کردن بر نمیداشتم، وقتی منو تو اون حال دید گفت نمیتونم ناراحتی تو تحمل کنم اگه میخوای بریم بچه رو سقط کنیم گیج شده بودم نمیدونستم چی کار کنم تا اینکه یه روز زنگ زدم به داداشم و گفتم میشه برام استخاره بگیری واسه کاری که میدونم گناه بزرگیه اما دلم آروم نمیشه گفت واسه گناه کردن که استخاره نمیکنن .... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. به ناصر گفتم:میدونم،، اما میخوام دلم اروم بشه بعد ده دقیقه زنگ زد گفت استخاره کردم خدا فرمود ما صلاح شما رو بیشتر از خودتون میدونیم و چیزی که به شما میدهیم به ضرر شما نیست بلکه خیری در آن هست گوشی رو قطع کردم و این بار به خاطر گناهی که کرده بودم گریه میکردم من چرا به حکمت خدا شک کرده بودم چرا ناشکری میکردم منتظر شدم تا شب ناصر اومد بچه ها خوابیده بودن گفتم میخوام بچمو نگه دارم کمکم میکنی بتونم وجودشو باور کنم ناصر بغلم کرد و گفت تا اخر عمرم نوکری تونو میکنم و نمیذارم اب تو دلتون تکون بخوره اون شب بعد مدت ها با خیال راحت خوابیدم حاملگی خیلی سختی داشتم بعد زایمان دخترم هنوز بی جون و کم رمق بودم شوهرم خیلی کمکم میکرد به هیچ کس چیزی نگفتیم تا پایان پنج ماهگی بعد از اون همه فهمیدن این بار بچمون پسر بود چند بار به گوشم رسید که چون پسر میخواستن دو باره بچه دار شدن اخرین هفته بارداریم بود که دکترم پرونده هامو گم کرد هر چی گشتیم انگار از اول نبود.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. هر چی دنبال مدارک تو خونه گشتیم،، نتونستم پیدا کنم از روی اخرین سونوگرافی، دکتر باشک و تردید بهم وقت عمل داد شب قبل بستری شدنم اصلا حالم خوب نبود درد زیادی داشتم.. نمیتونستم تکون بخورم شب پیش مامان بودم و صبح با ناصر و مامان رفتیم بیمارستان حالم هر دقیقه بدتر میشد و دردم بیشتر تا بردنم اتاق عمل ناصر باز هم منو برده بود همون بیمارستان وقتی بچم به دنیا اومد همه پزشک ها خدا رو شکر میکردن پرسیدم چی شده پزشکم گفت اگه چند ساعت دیر تر عمل میکردیم بند ناف کاملا پاره میشد و بچت مرده بود همون جا گفتم خدایا شکرت اگه پرونده هام پیدا میشد..و وقت زایمانم دیرتر بود بچمو از دست میدادم همون لحظه پرستار پسرمو گذاشت رو سینم دیدم نمیتونه نفس بکشه متوجه شد و زود بغلش کرد و با خودش برد پرسیدم بچم چی شده بود گفتن چیزی نیست الان میارن منو بردن ریکاوری اما از پسرم خبری نبود بعد یه ربع پرستار اومد وگفت بچت یه کم مشکل تنفسی داشت،تا نیم ساعت دیگه میارنش اما هر چی منتظر شدم ازش خبری نشد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. شروع کردم به گریه کردن پرستار گفت ای بابا چه خبرتونه ،،تو اینجا داری گریه میکنی شوهرت هم بیرون ..داره گریه میکنه.دلم میخواست زودتر منو از اون جا ببرن بیرون تا ناصر پیشم باشه.‌. منتقل شدم به بخش ،تا از در ریکاوری بیرون رفتیم ناصر اومد سمتم و شروع کرد به حرف زدن و شوخی کردن،، نگاش کردم و گفتم پسرم کو گفت مهم خودتی اونم میارن..اون شب مامان و ناصر هر دو کنارم بودن.. شب پرستار ها به ناصر گفتن شما باید برین دیگه نمیتونید بمونید مثل بچه ها دست ناصر رو گرفته بودم و گریه میکردم نمیذاشتم بره ریئس بخش اومد و هرچی اصرار کرد گفتم نمیذارم بره..گفتم اگه بره من تا صبح میمیرم وقتی دید حالم خوب نیست گفت مشکلی نداره همسرش میتونه پیشش بمونه مامام رفت اون شب ناصر پیشم موند..صبح مرخص شدم اما بازم خبری از پسرم نبود گفتن آی سیو بستریش کردن با ناصر رفتیم پیشش کلی دستگاه بهش وصل بود دکتر ها گفتن ظاهرا یک هفته زودتر به دنیا اومده..ریه هاش تکمیل نشده هر جوری بود ناصر منو اورد خونه و خودش دوباره برگشت بیمارستان... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. روز به روز حال پسرم بدتر میشد..وقتی از دکتر ها میپرسیدم خوب میشه میگفتن دست مانیست هر چی خدا بخواد..ما فقط وسیله ایم.ناصر هر روز به دیدنش میرفت اما منو یک روز در میان میبرد که بیشتر استراحت کنم بازم گریه خوراک هر روزم شده بود نه چیزی میخوردم نه میخوابیدم همش فکرم پیش بچم بود.. میگفتم خدایا اگه نا شکری کردم ببخش.. بیست روز گذشت و هنوز پسرم بستری بود..و هیچ تغییری نکرده بود...یه روز که دم در ای سیو بیمارستان منتظر نشسته بودم یکی از همسایه های قدیمی رو دیدم بعد سلام و احوال پرسی گفت از ترانه خبر داری گفتم نه خیلی وقته باهاش صحبت نکردم. ترانه یه برادر بزرگ تر از خودش داشت..دانشجوی ارشد دانشگاه شریف تهران بود نامزد داشت و قرار بود به زودی ازدواج کنن همسایمون تعریف کرد که همه کار های ازدواجشون رو انجام داده بودن حتی کارت عروسیشون رو پخش کرده بودن تهران خونه داشتن و بعد عروسی قرار بود برن همون جا چهار روز مونده به جشن عروسیشون... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. چهار روز مونده به جشن عروسی ترانه برادرش میره که خونه رو اماده کنه و کارهای نا تمومش رو تموم کنن..اما تو راه برگشت تصادف میکنه و همون جا فوت میکنه،به جای عروسی واسش مجلس عزا میگیرن و شب سومش مادر ترانه سکته میکنه،ترانه با وجود علاقه ای که به درس خوندن داشت درس و دانشگاه رو کنار میذاره تا بتونه از مادرش پرستاری کنه اما بعد چند ماه مادرش حالش بدتر میشه و میره تو کما..بعد چند روز هم واسه همیشه ترانه رو تنها میذاره.. بعد فوت مادرش پسر خالش میاد خواستگاریش و بعد یه عقد ساده و بدون مراسم از همون محضر میره خونه شوهرش بعد شنیدن اتفاقاتی که واسه ترانه افتاده بود..حالم گرفته شده بود همش از خودم میپرسیدم چرا تو روزهای سختش کنارش نبودم و تنها گذاشتمش چرا باید ازش خبری نمیگرفتم اون روز غم ترانه و دیدن پسرم حوصله هیچ کس رو نداشتم.. برگشتم خونه کل روز رو گریه کردم مادرم وقتی حال و روزم و دید کلی برام گریه کرد.. و بعد گفت میرم خونه چند ساعت دیگه برمیگردم ناصر پیشم بود... اما حوصله اونم نداشتم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. کرده بودم یه گوشه و به دیوار خیره شده بودم حال دلم اصلا خوب نبود یهو انگار مثل یه تلنگر چیزی به ذهنم اومد ایام فاطمیه بود چرا تا حالا یادم نبود من تنها نبودم همیشه تو هر مشکلی دست به دامان حضرت علی میشدم مگه میشد تنهام بذاره بی سر و صدا رفتم وضو گرفتم رفتم تو اتاق بچه ها نشستم پای درد و دل با مولا هر چقدر بیشتر باهاش حرف میزدم دلم بیشتر آروم میشد انگار پیشم بود سبک شده بودم گریه کردم و گفتم اقاجونم دیدی چه به روز دلم اومد دیدی نا شکری کردم به حکمت خدا شک کردم پشیمونم پشیمون از این همه گناهی که کردم پشیمون از نا امیدی و رحمت خدا ولی بازم دست به دامانت شدم کسی رو جز شما ندارم ایام فاطمیه شده و میدونم داغ فاطمه دلتون رو لرزونده میدونم چقدر حضرت زهرا براتون عزیزه و حرمت داره به حرمت پیامبر و دخترش شفای پسرم رو بده میدونستم مگه میشه تو اون ایام بری در خونه علی به فاطمه قسمش بدی و دست خالی برگردی غیر ممکن بود چند ساعت بعد مادرم اومد و گفت نترس دخترم بچت خوب میشه مطمئن باش رفتم در خونه مولا علی که شفاشو بگیرم به دلم افتاده مولا قرار نیست دست خالی ردمون کنه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. روز بعد با ناصر رفتیم بیمارستان دکتر وقتی ما رد دید با لبخند اومد و گفت به خبر خوب دارم براتون حال پسرتون نسبت به چند روز گذشته بهتر شده اگه همین جوری ادامه پیدا کنه میتونیم دستگاه ها رو کمتر کنیم و شروع کنیم به شیر دادن اگه شیر مادرشو بخوره زودتر بهبود پیدا میکنه با خوشحالی برگشتیم خونه بعد چند مدت دوباره تو ماشین با ناصر شوخی میکردیم و میخندیدیم تا رسیدم خونه مامان و بغل کردم و همه چی رو واسش تعریف کردم اون روز حال هممون خوب بود فردا نزدیک های ظهر بود که ناصر زنگ زد و گفت از بیمارستان تماس گرفتن باید بری بچتو شیر بدی زود آماده شدم ناصر اومد دنبالم بهمن ماه بود برف زیادی اومده بود و مجبور بودیم اروم بریم تو دلم داشتم فقط با حضرت علی حرف میزدم ناصر میدونست تو دلم چه خبره اصلا تا برسیم چیزی نگفت.. پرستار پسرم گفت فعلا نمیتونه خودش شیر بخوره نفس کم میاره اما با سرنگ کم کم بهش شیر میدیم چند روز گذشت و حالش هر روز بهتر میشد دیگه خودم بهش شیر میدادم یه روز.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. یه روز پرستار اومد پیشمون و گفت اون شب حالش خیلی بد بوده مجبور میشن بهش خون تزریق کنن تقریبا از زنده موندنش نا امید شده بودن اما نیمه های شب به طور معجزه اسایی تنفسش برمیگرده و تا صبح روند بهبودیش سرعت میگیره تا جایی که هیچ کدوم باورشون نمیشده که تو چند ساعت اینقدر بهتر شده باشه دکترش تا صبح بالای سرش میشینه دقیقه به دقیقه چک‌ میکنه تا مشکلی پیش نیاد پرستار با حالت عجیبی که هم شک بود و هم تعجب و ناباوری تعریف میکرد اما من ته دلم میدونستم چه خبره چی شده دست کی مشکل مو حل کرده بعد یک هفته بعد پسرم حالش خوب شده بود.. مرخص شد، بهترین روز زندگیم بود.. همه خانوادم پیشم بودن خانواده شوهرم هم اومده بودن ناصر غافلگیرم کرد.‌ و سند یه زمین هزار متری تجاری رو به نامم زده بود اون روز پیش همه بهم هدیه داد.. اما این کارش باعث حسادت اطرفیانش شد و همون جا چند تا متلک بارم کردن..پیش خودم گفتم مهم نیست فدای مهربونی های ناصر بذار هر چی دوست دارن بگن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. یک سال گذشت همه چیز خوب بود جز من حوصله هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم تا بچه ها کنارم میومدن عصبانی میشدم اصلا هیچ چیزی حالمو خوب نمیکرد حتی کنار همسرم بودن بیشتر وقت ها بهونه میگرفتم‌ باهاش دعوا میکردم خیلی از وقت ها هم قهر بودم همش دوست داشتم تنهایی بشینم و فقط گریه کنم شب ها تا صبح بیدار بودم همش بد اخلاقی میکردم اما ناصر صبوری میکرد گاهی وقت میدیدم که ناراحت شده اما بازم اقایی میکرد و تحملم میکرد یه روز حالم خیلی بد بود هر چی مامانم و خواهرم اصرار کردن برم پیششون قبول نکردم وقتی شوهرم زنگ زد دید چقدر حالم بده اومد دنبالم بچه ها رو گذاشتیم خونه مامانم از اون جا رفتیم پیش روانپزشک دکتر حدود یه ساعت باهام صحبت کرد تشخیص دکتر افسردگی بود دارو برام تجویز کرد و یه توصیه هایی برام کرد از اون روز ناصر حواسش بیشتر بهم بود پدر و مادرم هم تنهام نمیذاشن یه مدت دارو مصرف کردم کم کم حالم بهتر میشد هر موقع فرصتی پیش میومد میرفتیم مسافرت آخه همسرم خیلی پایه سفر بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. این روزها حالم خوبه گاهی دور از چشم ناصر قرص مصرف میکنم بچه ها بزرگ شدن میرن مدرسه سختی داره ولی تا همسرم و خانوادم کنارم هستن پشتم گرمه چند وقت پیش مادر بزرگ ناصر رو از دست دادیم برامون سخت بود به خاطر عشقی که به مادر بزرگش داشت همه مخارج مراسماتش رو به عهده گرفت همه فکر میکردن من مخالفت میکنم اما وقتی با استقبالم روبه رو شدن برخلاف قبل روابطشون باهام تغییر کرد من و ناصر هم از این فرصت استفاده کردیم و بیشتر بهشون نزدیک شدیم بی توجهی ها و دروری ها جای خودشو به صمیمیت داد رابطمون با فامیل دو باره برقرار شده خدا رو شکر میکنم بابت همه عشق و محبت هایی که تو زندگی نصیبمون کرده و حواسش همیشه به همه‌چیز هست این روزها بیشتر سعی میکنم یاد خدا تو زندگیم جاری باشه و فقط برای رضایتش زندگی کنم حواسم باشه تا فرمانبردار باشم خداوند ازم راضی باشه همه اتفاقهای خوب و بد زندگیم مهر یقینی هست به هر انچه که باور داشتم هر روز و هر لحظه زندگیم شاکر هستم و زندگی پر از خدا و عشق و زیبایی رو برای همه مردم آرزو میکنم🌹 ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. من زندگیمو براتون تعریف کردم اما بدونید زندگی در کنار ادم هایی که تفاوت اعتقادی و فرهنگی دارن خیلی سخته تحمل زیاد میخواد از اولش خانواده همسرم از لحاظ اعتقادی با ما مقداری تفاوت داشتن بعداز اتفاق‌هایی هم که سال گذشته رخ داد اوضاع بدتر شده،، حتی حاضر نیستن منو ببینن نمیتونم واسه همیشه بذارمشون کنار و قطع رابطه کنم..خانواده همسرم هستن، دوستشون داره باید کنارشون باشه..هر بار منو میبینن مسخره میکنن، نماز خوندنمو چادرمو میگن ،تا به امام زمان اعتقاد داری و میگی حتما ظهور میکنه..به نظر ما احمقی سر خودم تحمل میکنم اما گاهی وقت ها واقعا کارد به استخونم میرسه نمیتونم توهین و مسخره کردن امام زمانم رو تحمل کنم چند بار باهاشون بحث کردم و بیشتر از چشمشون افتادم همیشه کنار هم جمع میشن مهمونی میرن مهمونی میگیرن اما ما نیستیم بیشتر وقت ها برادرهای شوهرم و جاری هام جواب سلامم رو هم نمیدن انقدر بهم کم محلی میکنن که سعی میکنم زیاد تو جمعشون نباشم اما هیچ وقت کم نیاوردم هنوز سر پا هستم تا وقتی که زنده هستم بازم هم پای اعتقاداتم میمونم مهم نیست در موردم چی میگن اما باید بدونن که من کوتاه نمیام من اشتباه نمیکنم هیچ وقت بی احترامی نکردم و نمیکنم اما هنوز هم محکم سر باورهام میمونم برام دعا کنید... 🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت ها(آوا خانم خودشون داخل گروه هستند) https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈