eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. تانزدیک صبح بالاسرش بیدارموندم مراقبش بودم ونفهمیدم خودم ازخستگی کی خوابم برده بود..وقتی بیدارشدم دیدم مجیدداره تی وی نگاه میکنه..گفتم خوبی؟گفتم بهترم..یادم رفت بگم من مدتی بودتوارایشگاه مشغول بکاربودم اون روزهم ساعت۹صبح به یه مشتری وقت داده بودم ومجبوربودم برم سالن..اما نمیتونستم مجیدروتنهابذارم زنگزدم به پسرخاله مجیدازش خواستم بیاد پیشش که خیالم راحت باشه..موقع رفتن هم بوسش کردم گفتم مراقب خودت باش اگرحالت بدشدبهم زنگ بزن رفتم سالن امادلشوره ی بدی داشتم حال حوصله کارکردن نداشتم..دو ساعتی ازرفتنم گذشته بودکه محسن پسرخاله ی مجیدزنگ زد..گفتم چی شده ؟گفت نترس مجیدیه کم حالش بهم خورده دارم میبرمش بیمارستان خودت روبرسون...نفهمیدم چه جوری رفتم سمت خونه..وقتی رسیدم دم درخونه دیدم امبولانس داره اژیرمیکشه میره..دنبال امبولانس رفتم بیمارستان.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
دلم می خواست به مامانم بگم،من هیچ وقت ازدست ازاراذیتهاشون امنیت نداشتم نمیدونستم چرالال مونی گرفتم بازم سکوت کردم..دلم برای مامانم میسوخت کم سختی نکشیده بود..تو زندگیش وحالادونستن این ماجراهم داغونش میکرد..یکسال خورده ای ازرفتن امین میگذشت وهرچندماه یکباربرای مرخصی میومدخونه رفتارمن کماکان همنجوری بودباهاش وزیادتحویلش نمیگرفتم.. تا یکروز زنداییم زنگ زدخونمون گفت برای یلدا خواستگارامده وبله روبهشون گفتیم قرار امشب براش نشون بیارن شماهم تشریف بیارید..از شنیدن نامزدی یلدا شوکه شدم چطورقبول کرده بود..یلدا امین باهم بودن ویلدامیدونست امین دیوانه واردوستش داره چطورقبول کرده به یکی دیگه جواب بله بده..نمیدونستم باید چکارکنم اگرامین میفهمیدچی..رفتم تو اتاق بهش زنگزدم گفتم یلدا زندایی چی میگه توکه میدونستی امین میخوادبیادخواستگاریت یلداگفت امین تازه میخوادازسربازی بیادبره دنبال کارنه خونه داره نه ماشین یکسالم ازمن کوچیکتر ولی این خواستگارم مهندس خونه ماشین داره اوضاع مالیشم خیلی خوبه مگه دیوانه ام این رو رد کنم..منتظرامین بمونم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان حال مامانم اصلاخوب نبود..چون زمان فوت پدربزرگم تنها بالا سرش بوده...نمیدونستم مامانم رواروم کنم یابه شیرین دلداری بدم..اون روز تا اخرشب خونه ی پدربزرگم بودیم..پدربزرگم مرد سرشانسی بود و جمعیت زیادی برای تسلیت امده بودن..اخر شب برای خواب باشیرین وپدرم امدیم خونمون..ولی شیرین اصلاحالش خوب نبود..کم خونی داشت وافت فشار..وتمام این اتفاقات باعث شده بودحالش بدتربشه..باپدرم بردیمش دکتر...دعامیکردم،دکترپیش پدرم یه وقت حرفی نزنه بااینکه میدونستم تاخودمون چیزی نگنیم دکترمتوجه نمیشه ولی بازم میترسیدم..برای شیرین سرم وداروتقویتی نوشت برگشتیم خونه..فرداصبح مراسم خاکسپاری ومسجدداشتیم..صبح زودبیدارشدم کارهام روکردم..صبحانه امده کردم رفتم شیرین روبیدارکنم..ولی تب داشت خیس عرق بود..گفت حالم خوب نیست تو برو من یه کم بهترشدم باآژانس میام..پدرم فکر میکرد حال خراب شیرین بخاطر فوت پدربزرگمه..میگفت خدارحمتش کنه عمرخودش..رو کرد توخودت رودیگه انقدراذیت نکن مریض میشی پدربزرگتم روحش درعذابه اینجوری!!هرچندمن خوب میدونستم حال شیرین بخاطرچی خرابه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران مرگ بی بی برام خیلی سخت بودمدتی توخودم بودم..اون زمان من یه دخترقدبلندباموهای مشکی ابروهای پیوسته بودم وبرای خودم خانومی شدبودم خواستگارزیاد داشتم..ولی اصلا دوستنداشتم ازدواج کنم..تایه شب اقاجان خیلی سرحال امدخونه گفت فرداشب مهمون داریم..اقاجان گفت فرداشب مهمون داریم به خودت حسابی برس مونس،،مادرم گفت اقاجان خبریه..اقاجان نگاهم کردگفت بله برای مونس داره خواستگارمیاد..من هیچی نمیگفتم فقط گوش میدادم مادرم پرسید کیه اشناست..اقاجان گفت حاج عباس،،مادرم گفت واسه پسرش میاد..اقاجان خندیدگفت حاجی پسرنداره واسه خودش داره میاد زنش چندسالیه مرده الان میخواد زن بگیره کلی مال ثروت داره و قرار پشت مهر مونس چندهکتارزمین باغ بزنه وقول داده ازمونس خوب نگهداری کنه..گفته این ازدواج شگون داره..من ازحرفهای اقاجان خشکم زده بود وتودلم میگفتم میخوادمن روبخاطرزمین ارثی که قراربهم برسه بده به حاجی که هم سن بابامه!!اصلا دوست نداشتم به سرنوشت پروانه مبتلابشم وتن به ازدواج اجباری بدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم هوراست بعدازشام رضاگفت زنگبزن مامانت حال رویاروبپرس گفتم چراخودت زنگ نمیزنی گفت نمیخوام باهاش حرفبزنم بخاطربی فکریش من پسرم روازدست دادم هرچقدرگفتم قبول نکرد..من زنگ زدم به مامانم حال خاله ام روپرسیدم گفت کلی گریه کرده وتازه خوابیدهرچندمن به مامانم نگفتم رضاپیش منه،،خاله ام بعدازاینکه مرخص شدچندروزی رفت خونه ی مادربزرگم که استراحت کنه رضاهم خونه ی خودشون بود..منم هروقت برای خودم غذادرست میکردم براش میبردم..خاله ام با رضا لج کرده بود..محلش نمیدادچندباری که رفتم دیدنش میگفت باهم سرسنگین هستیم تانیادجلوی همه ازم عذرخواهی نکنه برنمیگردم،پای حرف هرکدومشون مینشستی دیگری رومقصرمیدونست..این وسط مامانم هرموقع من رومیدیدمیگفت تودخالت نکن اینازن شوهرهستن خودشون باهم کنارمیان، ده روزازاین ماجراگذشته بودخالم هنوزبرنگشته بود..رضا هم بیشتراوقات میرفت خونه ی مادرش..سرکارمیونه ی من وهومن باهم خوب بودخیلی هوام روداشت تایه روزتایم ناهارازم خواستگاری کرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.‌. ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم هنگ بودم اصلا فکرم کارنمیکردونمیتونستم حدس بزنم کارکیه یه لحظه به نرگس پرستاردرمانگاه یاروشنک ماماشک کردم ولی بازم مطمئن نبودم ومیترسیدمم ازشون بپرسم بهشون بربخوره این کارچندباری بازتکرارشدوزمانی که من برای کاری از روستا ودرمانگاه میرفتم بیرون این اتفاق میفتاد..یه جورای به این فرشته نامرئی عادت کرده بودم وبه هیچ نتیجه ای هم نمیرسیدم، تایه روزکه تصمیم گرفتم برم‌روستا ویه سربه عمه وهانیه بزنم ..میدونستم هانیه بارداره وبه زودی دایی میشم ازاین بابت خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم وتواین مدت واقعادلم برای عمه تنگ شده بود..تومدتی که من روستابودم خیلی موردمحبت اهالی اونجاقرارگرفته بودم و هر کدومشون میومدن درمانگاه کلی سوغاتی محلی مثل کشک دوغ ماست گردو کشمش و....میاوردن.قبل رفتن همه روجمع کردم تاباخودم ببرم برای هانیه وعمه..موقع رفتنی دراتاق روقفل کردم وباخودم گفتم بعدازبرگشت بایدبفهمم کی میادتواتاقم وکارهام رو میکنه تمام مسیر فکرم درگیر معمایی بود که نتونسته بودم حلش کنم..رسیدم روستاونزدیک خونه عمه بودم دوتادستامم پر بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی چون شکم نداشتم فکرمیکرداوایل حاملگیمه باتمام حال بدم نوبتم بود در هفته دو روز حیاط و راه پله هاروبشورم..یه روزکه داشتم حیاط رومیشستم بوی قرمه سبزی مادرشوهرم هوش ازسرم برده بود..رفتم جلوی دراتاق که مثلابگم کارم تموم شده شاید تعارف کنه برم تو!!ولی فقط پرسیدباغچه رواب دادی گفتم اره..بازم دیدم حرفی نمیزنه خودم باکمال پرویی گفتم بوی قرمه سبزیتون‌تمام محل برداشته..هیچی نگفت منم مجبورشدم برم بالا،ازشانسم سبزی قرمه نداشتم که درست کنم وتمام مدت منتظربودم شاید‌برام بیاره..‌مثل بچه هاپشت پنجره منتظربودم ودیدم برای جاریهام یه ظرف قرمه سبزی بردولی من رواصلانمیدید...من منتظرقرمه سبزی بودم ولی خبری نشدبماندکه تاغروب دیگه نتونستم چیزی بخورم واخرسرهم زنگ زدم به نجمه گفتم هوس قرمه سبزی کردم..گفت تنبل خانم خودت درست کن گفتم نه میخوام توبرام درست کنی..نی نی بدجورهوس کرده،نجمه اولش فکرمیکردشوخی میکنم باورش نمیشدوقتی مطمئن شدمیگفت همین الان ماشین بگیربیا..میدونستم عماد دوست نداره تنهایی جای برم وهرجاهم میخواستم برم خودش میبرد..گفتم فردا ناهار قرمه سبزی درست کن میام..هرچند رابطه ام باعمادهم خیلی خوب نبودیعنی زیاد نمیدیدمش صبح زودمیرفت شب میومد.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... بعضی شبا که زود میومد هم میگفت باید برم دورهمی دوستانه دکتر و پرستارها هر بار میگفتم منم ببر، با بهانه های مختلف سرمو شیره میمالید و میگفت دفعه بعد حتما میبرمت..ولی میدونستم از بودن من کنارش خجالت میکشه تو جمع همکاراش.من دیگه حتی مطبشم نمیرفتم که غافلگیرش کنم...دلم یه دلخوشی میخواست، یه دلخوشی مثل یه بچه...به درخواست آرمین این یکسال و نیم که از ازدواجمون میگذشت از بچه دار شدن جلوگیری میکردیم..آرمین میگفت فعلا واسه بچه زوده..!اما من واقعا دلم بچه میخواست..تو افکار خودم غرق بودم که مامان تکونم داد و گفت آرمین نمیاد؟ میخوایم شامو بکشیم..گفتم فکر نکنم، اگرم بیاد اخرشب میاد، چون کار داره...بعد شام من و الهه ظرف ها رو شستیم، الهه و سعید چهارماهه قبل ازدواج کرده بودن و خونه بابام نشسته بودن تا یکم وضعشون بهتر شه بتونن خونه بخرن...زندگیشون خوب بود، سعید احترام زیادی برای الهه قائل بود و دوتاشون بهم دیگه عشق میورزیدن، و گاهی اوقات که میومدم خونه بابام میدیدم سعید چقدر تو کارهای خونه به الهه کمک میکرد، الهه هم دختر خوبی بود، از وقتی عروس شده بود و اومده بود خونه بابا، نمیذاشت مامان دست به سیاه و سفید بزنه و تمام کارها رو تنهایی انجام می‌داد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... رامین بعدازچنددقیقه اس دادمیام تکلیفت روروشن میکنم..یه لحظه دلشوره بدی گرفتم رفتم دم درخونه پدرمادررامین ولی درروبرام بازنکردن برگشتم بالا،میدونستم مهساکارخودش روکرده..رامین معمولا ساعت پنج شش غروب میومد ولی اون رو ز نزدیک‌ ساعت۳ امد بوداول رفته بودخونه مادرش بعدازیکساعت باتوپ پرامد،توی اشپزخونه بودم که امدسمتم برگشتم سمتش تاامدحرفبزنه نگاهش افتادتوی صورتم هنوزردانگشتهای مهساروی صورتم قرمزبود..رفت بیرون نشست روی مبل گفت بیابشین کارت دارم رفتم روبه روش نشستم گفت چرااینجوری میکنی چراداری خودتوازچشم همه میندازی،گفتم مهساادم نیست من رفتم باهاش مثل دوتادوست حرفبزنم ولی ببین جای دستش روی صورتم مونده..رامین گفت چرارفتی پایین اصلاکه دعواتون بشه تومقصری الانم همه تورومقصرمیدونن..ببین چی دارم بهت میگم مریم واسه باراخره تکراربشه من میدونم تو،مهسا زنداداش منه منم هرکاری برای اسایشش ازدستم بربیاد انجام میدم چون ماتومرگ مسعودبی تقصیرنیستیم..مثل ادم بشین سرخونه زندگیت کم دخالت فضولی بیخودبکن من برای توکم نذاشتم کارخلافی هم انجام نمیدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه دو سه روز گذشت  حشمت به دیدن من نیومده بود اون روزهایی که مراسم داشت با آشپز میرفت سرکارو دنبال من نمیومد هر وقت که بیکار بود دنبالم میومد.. بعد از دوسه روز اومد.گفتم حشمت پس چرا نمیای خواستگاری گفت پروین فعلا من که پولی ندارم بزار یکم پولمو جمع کنم بعد بیام ...گفتم نمیخوام پول جمع کنی من با  بی پولی تو هم زندگی می کنم فقط بیا منو بگیر..گفت چیه چی شده نکنه خواستگاری چیزی داری؟یه لحظه به ذهنم اومد که بهش بگم خواستگار دارم تایه حرکتی به خودش بده.. گفتم آره  اتفاقا یه خواستگار دارم که خیلی خوب و پولداره می خوام باهاش ازدواج کنم..اخماش رفت تو هم و گفت خیلی بی وفایی این همه قول و قرار با یه خواستگار از بین رفت؟گفتم دیگه  چقدر صبر کنم آقام اجازه نمیده  اصرار داره که با همین خواستگارم ازدواج کنم فکراتوبکن اگر واقعا منو میخوای تا آخر همین هفته بیا خواستگاری...گفت پروین خانواده ی من روستا هستن تا برم و بیارمشون میشه هفته ی دیگه...گفتم باشه حالا اشکالی نداره ولی بیشتر از دو هفته طول بکشه دیگه منو از دست میدی..حشمت یکم رفت تو فکر و گفت من فردا میرم پیش خانواده و باهاشون صحبت می کنم و بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..‌ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. واقعا از شهروز میترسیدم برای همین تا چند روز اصلا بیرون نرفتم..روز خواستگاری رسید.همونی که قرار بود باهاش آشنا بشیم و بعنوان مهمون بیاند.مهمونها اومدند و بزرگترهاتصمیم گرفتند منو پسره صحبت کنیم..یه پسر تحصیل کرده و با وقار و متین.،بابا بهم گفت:همین گوشه ی پذیرایی باهم صحبت کنید..چشمی گفتم و رفتم اون گوشه،اقا پسر هم اومد و مشغول صحبت شدیم..داشتیم از علایق خودمون میگفتید که یهو شیشه ی پذیرایی شکست..میدونستم کار شهروزه اما حرفی نزدم.مهمونها خیلی ترسیدند و یه حدس‌هایی هم زدند و میخواستند برند که پسره با مادرش درگوشی صحبتی کرد و بعد مادرش لبخندزنان به بقیه اشاره کرد که بشینند..معلوم بود که پسره از من خوشش اومده و دلش نمیخواست خواستگاری بهم بخوره،حرفهای معمولی زده شد و مهمونا رفتند..هنوز وسایل پذیرایی رو جمع نکرده بودم که به بابا زنگ زدند و جواب خواستند،بابا گفت:من از روز اول گفته بودم ریحانه باید بره دانشگاه.نه نمیشه.بله بهتون خبر میدم،خداحافظ…بابا خداحافظی کرد ولی هیچ حرفی به من نزد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم یه روز وحیده اومد تو اتاق و چشمش خورد به عکس ما،خیلی زود با حرص و اخم رفت و به مادرش گزارش داد و سر اون عکس یه دعوای بزرگی تو خونه راه افتاد و وحیده از حسودی اینقدر جیغ‌جیغ کرد که حالش خراب شد و غش کرد،شب که شد پدرشوهرم از ماجرا خبردار شد شروع کرد به تیکه انداختن به حسین و سر اون عکس سه روز با من سر و سنگین بودند ولی من به خاطر محبتی که حسین به من میکرد بی‌تفاوت از کنار رفتارهای بدشون میگذشتم..یک هفته بعد از عروسیمون حسین مرخصیش تموم شد ناچار شد که بره، با رفتن حسین ته دلم خالی شد و از اینکه چطوری میخوام با خانواده‌اش سر و کله بزنم دلهره داشتم..حسین با تلاش‌های زیادی که کرده بود هنوز هم نتونسته بود کارش رو منتقل کنه به شهر خودمون و من ماهها از حسین بی‌اطلاع بودم.خونه‌ی خودمون تلفن نداشت و هر وقت حسین به خونه‌ی عمه‌اش زنگ میزد تا با من حرف بزنه مادرشوهرم فوری میرفت و حرف میزد و اجازه نمیداد که منم باهاش برم.حمید و سعیده برادر و خواهر کوچیک حسین شب ادراری داشتند و من مجبور بودم که هر روز تشک این دو تا رو بشورم،بیشتر وقتها مادرشوهرم که من بهش خانم میگفتم با خواهر شوهرهاش و جاری هاش دورهمی داشتند که کار رسیدگی و پذیرایی از اونها و شام و ناهار هم به عهده‌ی من بود ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈