#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_سی_سه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
ومن باهمت خودم وکمک مادرم زحمات دکترکاردرمانیم تونستم روپاهام وایستم البته اولش باعصابودم اماکم کم بدون عصاتونستم راه برم واین یه معجزه ی بزرگ بودتوزندگیم تواین مدتی هم که من دنبال درمانم بودم صدیقه خانم میرفت محمدامین روازمادرشوهرم میگرفت میاوردش میدیدمش بابودن پسرم انگیزه ام صدبرابرشده بودهرروزبهترازروزقبل میشدم.بعدازبهبودیم که چندماه طول کشیدیه عصرپنج شنبه رفتم اهل قبوراول سرخاک پدرم رفتم بعدسرخاک امین ودخترم نمیدونستم پدرشوهرم رو کجا خاک کردن یه لحظه سنگ قبرکنارامین رونگاه کردم دیدم اسم پدرشوهرم روشه بااینکه درحقم خیلی بدی کرده بودامارفتم سرقبرش فاتحه خوندم ازخدابراش طلب بخشش کردم وبسته بیسکویتی که برای فاتحه باخودم برده بودم روگذاشتم سرقبرش نمیدونم چراحس میکردم بیشترازپدرم وامین پدرشوهرم احتیاج به فاتحه داره خواستم بلندشم بیام که مادرامین روبه همراه پسرم بالاسرخودم دیدم بی صدااشک میریخت..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد