اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم بعدازچندوقت شنیدم عروسیه نسرینه اصلادوستنداشتم برم ولی بخاطرنسرین رفتم وازخوشبختیش خوشحال بودم توکارم پیشرفت کرده بودم وباپولی که پس اندازکرده بودم تونستم توشهریه خونه بخرم وبرای زندگی امدیم شهر،زمان جنگ بودنمیدونم چرایهوتصمیم گرفتم برم جبهه وداوطلبانه برای کمکهای پزشکی عازم شدم خیالم ازبابت آرزووبچه هاراحت بودمیدونستم عمه وبرادرهام هواشون رودارن..توی یکی ازبمبارانها من دچارموج گرفتگی شدم وبه بیماری اعصاب وفشارخون مبتلاشدم..واون ادم ساکت اروم تبدیل شده بودبه یه ادم پرخاشگر و عصبی که باکوچکترین حرفی عصبانی میشدوازکوره درمیرفت.وکنترلی رورفتارم نداشتم..باتمام این فشارهای عصبی تنهاکسی که کنارم بودباصبوری ومهربانی ارومم میکرد آرزو بود..وباکمک آرزودرمانم روشروع کردم وتحت نظردکترهای شیرازقرارگرفتم وباداروهای که مصرف میکردم روزبه روزبهترمیشدم وماهی یکباربرای کنترل شرایطم میرفتم پیش دکتر..اون زمان سه تااز بچه های بانو ازدواج کرده بودن ولی میشنیدم اسد پسربزرگش خیلی اذیتشون میکنه،،ونمیذاره اب خوش ازگلوشون پایین بره ومعتادشده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈