#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_یازده
سلام اسمم مریمه ...
مادر رامین گفته بود..برن محضرعقدکنن وبدون جشن برن سرخونه زندگیشون فقط بایدبیان پیش خودمون زندگی کنن من بعدازمرگ مسعودطاقت دوری رامین رودیگه ندارم چاره ای جزقبول کردنش نداشتم وقتی مهسافهمیدگفت شوهرم روکشتی حالاهولی برای رفتن سرخونه زندگیت..زندگی من رونابودکردی میخوای زندگی خودت روبسازی مطمئن باش نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره..میدونستم حرفای که پشت سرم میزنه ناخوداگاه روی رامین تاثیرمیذاره رامین حتی برای اوردن جهیزیه ام نرفت،مستاجرظرف یک هفته خونه روخالی کردومن بامادرم داداشام رفتیم وسایل رواوردیم وچیدیم..هیچ کس ازخانواده رامین نیومدحتی خودرامین یه جورای انگارمن وپاقدم روعامل تمام بدبختی های خانوادشون میدونستن..میدونستم ازاین به بعدکوچکترین اتفاقی برای کسی بیفته من مقصرم..من ورامین یه عقدمحضری ساده داشتیم مادررامین بخاطرتحریکهای مهسانیومد..پدرش بودبعدازمحضرمن بارامین رفتیم سمت خونه ازاون همه شورشوق تدراکات عروسی قسمت من همین شد..میدونستم باشرایطی که دارم وبی تفاوتی رامین ودخالتهای مهسا تازه اول بدبختی هامه توی زندگی..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد