#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_یازده
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
تمام افکارمنفی امدسراغم که چراهردفعه برای نبودنش به بهانه ای میاره..شک وبدبینی افتاده بودبه جونم ،،تااون شب من هیچ وقت گوشی سیامک روچک نکرده بودم اماتصمیم گرفتم برای اولین باراینکارروانجام بدم،،وقتی امدیم خونه منتظرموندم تاسیامک بخوابه،استرس بدی داشتم اروم گوشیش روبرداشتم رمزگوشیش روزدم بعدرفتم سراغ پیامهاش چیزخاصی نظرم روجلب نکردن چندتاپیام تبلیغاتی بودچت خودمون رفتم..سراغ تلگرامش چندتاکانال ورزشی وگروه داشت که زیادمهم نبودن..اما چندتاپی وی داشت که وقتی رفتم داخلش شوکه شدم بادخترای توی گروه پی وی چت کرده بودوخودش رومجردمعرفی کرده بود..چت هاشون زیادبودمعلوم بودواسه چندماهی هست باهم هستن..نمیتونستم نفس بکشم بیشترازسیامک ازخودم حالم بهم میخوردکه چراانقدرساده وزودباوربودم..همش باخودم میگفتم مگه من براش چی کم گذاشتم کدوم نیازهاش روبراورده نکردم که رفته سراغ ایناحالم خیلی بدبودنتونستم خودم روکنترل کنم شروع کردم به گریه کردن باصدای گریه ام سیامک ازخواب پرید..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_یازده
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
نزدیک خونمون یه سی دی فروشی بودکه دوتاپسرجوان باهم کارمیکردن چندباری که ازشون فیلم اهنگ خریده بودم ومیدونستم اسم یکیشون نویدهرسری میرفتم ازش خریدکنم من روبه یه بهانه ای نگه میداشت باهام حرفمیزدیه بارکه ازش خریدکردم هواتقریباتاریک شده بودکه نویدگفت صبرکن من میرسونمت گفتم خونمون نزدک ازدرامدم بیرون ولی زیادازمغازشون دورنشده بودم که متوجه شدم یه ماشین داره پشت سرممیادوقتی نزدیکم شدشیشه رودادپایین دیدم.. نوید گفت سوار شویه دوربزنیم اولش یه کم نازکردم ولی بعدکوتاه امدم.. سوارشدم..گفتم لطفامن روزودبرسون دیرم شده خندیدگفت مگه راننده شخصیتم...نوید دانشجویی رشته ی میکروبیولوژی بودوخیلی بهم ابرازعلاقه میکرد از رابطه ی دوستی ما یه مدت گذشت که یه روزنویدگفت بیابریم خونه ی مابهت کتاب بدم انقدرتو این مدت تونسته بوداعتمادم روجلب کنه که بهش شک نداشتم پیش خودم گفتم نوید با بقیه فرق داره کاری بهم نداره..انگارنمیخواستم ازگذشته وباغ تجربه بگیرم..خلاصه قبول کردم باهاش رفتم خونشون هیچ کس خونشون نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_یازده
داداشام با اینکه میتونستن جلوی بابام روبگیرن حداقل سرصدای کنن یابه پرپای بابام بپیچن تابابام کمترمادرم روبزنه ولی هیچ وقت اینکاررونکردن...ومنم باخودشون میبردن بیرون صدای کتک خوردن مامانم وحرفهای بابام میومدکه میگفت بااون زن خراب صبح تاشب جیک توجیک بودی توام باهاش میرفتی.. بابام طوری حرف میزدکه انگارزیباخانم به میل خودش رفته و این بلا سرش آمده،درحالی که مامانم به اصراربابام بازیباخانم رفت امدمیکرد..طفلک مامانم سراون قضیه چند روز کتک خورد بابام به هربهانه ای دست روش بلند میکرد بهش تهمت میزد...درحالی بودکه مامانم تونجابت پاکی ازگل هم پاکتربود این وسط من بخاطر خشونت های پدرم روحیه خیلی بدی داشتم وشبهاکابوس میدیدم باجیغ ازخواب میپریدم یاوقتی میشستم یدفعه ازجامیپریدم.جوریکه انگاریکی داره دنبالم میکنه...چشمامومیبستم جیغ میزدم دلیل همه اینارومیدونستم ولی اون زمان قدرت حرفزدن نداشتم وبقول عمه ام جنی شده بودم ازحرف زدن میترسیدم پیش خودم میگفتم مامانم اگرحرف نزنه بابام نمیزندش بخاطرهمین وقتی بابام خونه بوداصلاحرف نمیزدم مگراینکه سوالی ازم میپرسید...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_یازده
اسمم رعناست ازاستان همدان
خیلی تعجب کردم وکنجکاوشدم که بدونم کی این ابرازمحبت روبهش کرد..ولی شماره به اسم محدثه سیو شده بود..شیرین برام شربت اوردگوشیش روبرداشت رومبل نشست..زیرچشم نگاهش میکردم که عکس العملش روببینم..بعد از خوندن پیام یه لبخندگوشه ی لبش نشست...به حرکات شیرین بادقت نگاه میکردم دختری نبودم که اهل دوست پسرگرفتن باشه..با خودم گفتم شایدواقعادوستشه که باهم خیلی صمیمی هستن..سخت مشغول درس خوندن بودم وکمترمیلادرومیدیدم..اخرین امتحانم روکه دادم میلاداس داداخرهفته توخونش یه مهمونی گرفته دوستداره منم شرکت کنم..گفتم من شب نمیتونم دیربرم خونه..گفت ۱۸سالته نمیتونی یه بهانه بیاری یه شب کناره من باشی!خودمم بدم نمیومدبرم مهمونی بعدازکلی درس خوندن یه تفریح کنم..با زهره دوستم هماهنگ کردم که زنگ بزنه به مامانم والکی بگه تولدشه واجازه بده من برم تولدش..از اونجایی که مامانم زهره رومیشناخت قبول کرد..من اولین بارم بودتوهمچین مهمونیهای شرکت میکردم..هم هیجان داشتم هم میترسیدم..دوست نداشتم لباس نامناسب بپوشم یه تیپ اسپرت زدم بلوزشلوارپوشیدم رفتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_یازده
اسمم مونسه دختری از ایران
اون شب تاصبح خوابم نبردازدست بی بی قاسم ناراحت بودم چرابهم دروغ گفتن..صبح که شدپروانه روازخواب بیدارکردم گفتم برددنبال بی بی بگومامانم کارت داره اب دستته بذارزمین بیا.یکساعتی طول کشیدتا پروانه بابی بی امد.شیرین خیلی مضطرب بودتاچشمم خوردبه بی بی باخشم نگاهش کردم..دادزدم گفتی زودشوهرکن گفتم چشم..من روازترس مردن خودت دادی به مردی که دخترش هم سن خودم بوددیگه چرابهم دروغ گفتید..این بود اون بخت سفیدی که گفتی مثل برف،،بی بی باتعجب نگاهم میکردگفت چی شدمریم جن زده شدی..گفتم قاسم زنش زنده است..چراگفتیدمرده،،بی بی یه کم خودش روجمع جورکردگفت چه فرقی میکنه زنده باشه یامرده زنش به درد نمیخورد طلاقش داده..شیرین باحرفهای بی بی زدزیرگریه ..گفت دیشب مامانم امده بود دنبالم.. بی بی نگاهم کردگفت مریم این چی میگه،گفتم مرجان دیشب اینجابودامده دنبال دخترش..بی بی باحرفم چنددقیقه ای ساکت شدبعدصدام کردبیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_یازده
سلام اسم هوراست
ازدوستی من وحسین ۸ماه گذشت تواین مدت حسین انقدربهم محبت میکردکه بی نیازازهرمحبتی بودم عاشقانه دوستش داشتم هرموقع میومددیدنم کلی برام خوراکی کادو میاورد..تایه شب که تواتاق داشتم بهش پیام میدادم بابام امدتواتاق گوشیم رودید..دیدهیچ راهی نبودکه قایمش کنم ازترسم فقط نگاهش میکردم امدنزدیکم گفت اون چیه تودستت بامن من گفتم گوشی دوستم دست من جامونده
گفت بده ببینم نمیخواستم بهش بدم امابه زورازم گرفت فهمیدباحسین درارتباطم
البته پدرم حسین رو زیاد نمیشناخت و فقط فکر میکرد دوست پسردارم..وقتی پیامها رو خوند رفت بیرون بعد از چند دقیقه یاکمربندش برگشت درم قفل کرد..گوشه اتاق پناه گرفته بودم امافایده نداشت باعصبانیت تمام امدسمتم موهام روکشیدپرتم کردوسط اتاق تاجای که تونست من روزد..مادرم خواهرم پشت درالتماس بابام میکردن که درروبازکنه امابابام گوش نمیداد..انقدر زده بودم که تمام بدنم کبودشده بود..وقتی خسته شدبعدازکلی فخش تهدیدازاتاق رفت بیرون..خودشم خسته شده بودنفس نفس میزد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_یازده
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
اخر کار از معلمم پرسیدم چرامن روفلک کردید،گفت پدرت گفته خیلی اذیتشون میکنی وحرف شنویی نداری ازش..مراقب رفتار و کارهات باش که اگر باز بیاد ازت شکایت کنه فلک میشی..خیلی دلم شکست ودرتعجب بودم ازرفتارپدرم چطور دلش میومد ما رو اینقدر اذیت کنه،انروز با بدبختی بود برگشتم خونه..نزدیک خونه بودم که دیدم هانیه سرش روگذاشته روزانوش وجلوی درنشسته..بهش نزدیک شدم وصداش کردم سرش روگرفتم بالا،،گوشه چشمش کبودبود..گفتم چی شده..گفت نسرین کنارم توحیاط داشته بازی میکرده منم مشغول لباس شستن بودم ویه لحظه حواسم پرت شده وخورده زمین..بخاطر همین من روکتک زدن،،دلم آتیش گرفت خوب که نگاهش کردم دیدم خیلی وقته موهاش روکسی شونه نکرده وهمه اش بهم گره خورده..لباسهای پاره وکهنه تنش بود،ازخودم متنفرشدم که چرامدتیه ازش غافل شدم ونمیتونم ازش دفاع کنم..اروم درگوشش گفتم بروهرچی نیازداری بردار بعدبروته باغ من میام دنبالت وباهم فرارمیکنیم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_یازده
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
سعی کردم بهشون اهمیت ندم ولی تامن رودیدگفت عمه جون دویدسمتم..مجبورشدم وایسم بغلش کنم امیدهم امدنزدیکم گفت خسته نباشی..دوست نداشتم باهاش چشم توچشم بشم سرم روگذاشتم کنارصورت نهال جوابش روندادم که گفت بلدنیستی سلام کنی بازم سکوت کردم..نهال روازخودم جداکردم گذاشتمش زمین رفتم سمت سویتمون..که دوباره امیدگفت مطمئنی سرکلاس بودی بااین سروضع خاکی بیشترشبیه ادمیهای میمونی که ازبنایی برگشتن..هر چند تقصیرم نداشت لباسهام خاکی بودیه راست رفتم حموم تنهاجایی بودکه میتونستم باصدای بلند گریه کنم..اون شب هرچقدرنجمه پرسیدچته چی شده؟؟جواب درست حسابی بهش ندادم..بااین بلای که سرم امده بودنمیتونستم به کسی حرفی بزنم
ازطرفی هم نمیتونستم بیخیال عمادبشم ولی عملاکاری هم ازدستم برنمیومد و از گفتن حقیقت میترسیدم وفکر ابروریزی بعدش حالم رو بدتر میکرد..اینده ی خودم روتباه شده میدونستم ومیگفتم برای اینکه کسی نفهمه،تا اخر عمر مجرد میمونم..تبدیل شده بودم به یه ادم عصبی وافسرده که باکوچکترین حرفی ازکوره درمیرفتم دادبیداد میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_یازده
سلام اسمم لیلاست...
به آرمین گفتم چرا ندیده و نشناخته قبول کردی؟ ما خودشو میشناسیم خواهرشو که نمیشناسیم نمیدونیم چجور آدمیه...نباید ندیده قبول میکردی..اگه فردا برات دردسر شد چی؟ گفت لیلا چی میگی من خانوادشو دیدم میشناسم آدمای خوب و ساده ای هستن ..گفتم آدم با دو تا برخورد که نمیتونه یکی رو بشناسه..گفت حالا امتحانی بزار چند روز بیاد اگه دیدم آدم درستی نیست ردش میکنم بره خوبه؟! منم دیدم آرمین بی راه نمیگه سری تکون دادم و چیزی نگفتم...
ولی تو دلم آشوب بود یه حس بدی داشتم...احساس میکردم جاریم خودش یکم مرموزه و حسود اگه خواهرشم مثه خودش باشه شاید به زندگیم لطمه بزنه..کاشکی میشد به آرمین بفهمونم دلم نمیخواد منشیش یه زن باشه.. ولی از گفتن این حرف به آرمین عاجز بودم..چون اگه بهش چنین حرفی میزدم قطعا میگفت لابد بهم اعتماد نداری...بعد از سه روز آرمین گفت امروز خواهر جاریم رفته مطبش و از امروز کارشو شروع کرده.. گفت دختر زرنگ و باهوشیه به درد کارم میخوره..از تعریف آرمین یکم حس حسادت بهم دست داد ولی سعی کردم حساس نشم که باعث اختلافمون نشه.نزدیک غروب مامان زنگ زد خونمون، صداش میلرزید.. گفت میشه زود بیای خونمون؟ من که ترسیده بودم گفتم بابا چیزیش شده؟؟ گفت نه کسی چیزیش نشده فقط اگه میتونی زود بیا...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_یازده
سلام اسمم مریمه ...
مادر رامین گفته بود..برن محضرعقدکنن وبدون جشن برن سرخونه زندگیشون فقط بایدبیان پیش خودمون زندگی کنن من بعدازمرگ مسعودطاقت دوری رامین رودیگه ندارم چاره ای جزقبول کردنش نداشتم وقتی مهسافهمیدگفت شوهرم روکشتی حالاهولی برای رفتن سرخونه زندگیت..زندگی من رونابودکردی میخوای زندگی خودت روبسازی مطمئن باش نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره..میدونستم حرفای که پشت سرم میزنه ناخوداگاه روی رامین تاثیرمیذاره رامین حتی برای اوردن جهیزیه ام نرفت،مستاجرظرف یک هفته خونه روخالی کردومن بامادرم داداشام رفتیم وسایل رواوردیم وچیدیم..هیچ کس ازخانواده رامین نیومدحتی خودرامین یه جورای انگارمن وپاقدم روعامل تمام بدبختی های خانوادشون میدونستن..میدونستم ازاین به بعدکوچکترین اتفاقی برای کسی بیفته من مقصرم..من ورامین یه عقدمحضری ساده داشتیم مادررامین بخاطرتحریکهای مهسانیومد..پدرش بودبعدازمحضرمن بارامین رفتیم سمت خونه ازاون همه شورشوق تدراکات عروسی قسمت من همین شد..میدونستم باشرایطی که دارم وبی تفاوتی رامین ودخالتهای مهسا تازه اول بدبختی هامه توی زندگی..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_یازده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
کلتی فارسی رو خیلی خوب صحبت میکرد ولی پدرش اهل فرانسه بود که خیاطی رو خیلی خوب بلد بود وکلتی هم ازاون یادگرفته بود.برای دربار و شاه ها لباس می دوخت...مینا خیلی خوب خیاطی رو یاد میگرفت ولی من استعداد خیلی زیادی در این کار نداشتم ولی سعی می کردم که حتماً یاد بگیرم.کلتی با اینکه از ما پول زیادی گرفته بود تا بهمون آموزش بده،ولی بیشتر به عنوان دستیارش از من به خصوص استفاده میکرد مثلا هر وقت دوخت داشت دور دوخت ها رو میداد به من یا مثلاً به من می گفت دکمه بدوز زیب بدوز..هر وقت می گفتم پس من کی قراره خیاطی یاد بگیرم عصبی میشد..منم سعی می کردم چیزی نگم چون میترسیدم بیرونم کنه و از مینا عقب بمونم خلاصه شش ماه پیش کلتی رفتم سه ماه تابستان و سه ماهم از مدرسه ،ولی چون احساس کردم داره به درسم لطمه وارد میشه دیگه نرفتم.مینا ادامه داد راستش نمیشد با حسادت کاری رو که دوست نداری رو انجامش بدی و بری دنبالش.. حتماً باید علاقه داشته باشی به خیاطی و إلا نمیشه با حسادت بری جلو.. خلاصه من درس می خوندم و درسم خیلی خوب بود برخلاف من مینا خیلی اهل درس خوندن نبود ولی تو خیاطی حسابی پیشرفت کرده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_یازده
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم
اون زمان من ۱۶ ساله بودم..با با خسته شده بود و اصراری برای موندنش نکرد..شاید باور نکنید اما منم جدا شدنشون رو صلاح میدونستم چون موندن مامان کنار بابا هر دو رو آزار میداد، حکم طلاق داده و خطبه اش خونده شد و از هم جدا شدند..بابا بالافاصله تصمیم گرفت برگرده شهر خودمون..منم باهاش موافق بودم برای همین من مامور شدم تا بامامان،.صحبت کنم.رفتم پیش مامان و گفتم مامان،بابا میگه این خونه و زندگی مال توعه اما بهتره همه رو بفروشی و با ما برگردی شهر خودمون..اونجا برای خودت خونه میخری و برمیگردی سر شغل اولت..مامان با پوزخند گفت به پدرت بگو من هیچ وقت برنمیگردم..تو هم لازم نکرده باهاش بری گفتم من دوست دارم توی شهر خودمون باشم..مامان گفت: بمون پیش خودم،بهترین مدرسه ثبت نامت میکنم و با خودم همه جا میبرمت.اگه بری اونجا جلوی پیشرفت خودتو میگیری..از یه طرف مامان رو خیلی دوست داشتم اما واقعا دلم برای بابا میسوخت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد