من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین خیلی زود رفت و باز ما تنها موندیم،هر روز کارم شده بود گوش دادن به اخبار رادیو، که ببینم کجا رو زدند و چه اتفاقی افتاده..همش دلشوره داشتم،همسایه‌ی روبرویی ما هم ارتشی بود و یه روز صبح با صدای شیون زن و بچه از خواب بیدار شدم و با عجله چادر سر کردم و رفتم دم در و دیدم که همه جلوی در خونشون تجمع کردند و فهمیدم که شوهرش توی یه عملیات اطراف مرز پیرانشهر شهید شده..با شنیدن این خبر دنیا دور سرم چرخید،همسایه‌ی ما دقیقا جایی شهید شده بود که حسین هم اونجا بود..وقتی چشمم رو چرخوندم دیدم چند نفر نظامی سر کوچه وایستادند،چادرم رو سرم جابجا کردم و تصمیم گرفتم که برم و ازشون در مورد حسین سوال بپرسم ولی خجالت کشیدم و از وسط کوچه برگشتم،محمد تو خونه‌ی ما خواب بود..سریع بیدارش کردم و بهش گفتم تا بره و از اون نظامی‌ها در مورد حسین خبر بگیره ولی اونم رفت و به نتیجه‌ای نرسید..دو ماه میگذشت و همچنان از حسین خبری نبود..همه‌ی اقلام مورد نیاز مارو ماشین ارتش می آورد و دم در تحویل میداد و هر بار که از اونا در مورد حسین سوال میکردم، به جایی نمیرسیدم،دیگه خواب و خوراک نداشتم و هر روز دعا میکردم که حسین سالم برگرده.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈