سرگذشت پارت من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه…. کم کم داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد……نگاه کردم و دیدم فهیمه است…….خیلی ترسیدم….استرس گرفتم که مبادا فهمیده باشه که من با بهمن دوست بودم……جوابشو ندادم….دو باره و سه باره زنگ زد …ول کن نبود هی زنگ میزد…..بار آخر با دستهای لرزون تماس رو برقرار کردم….تا گفتم الووو ،،،فهیمه شروع کرد به گریه کردن……گفتم:چی شده؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟؟فهیمه با گریه تعریف کرد که بهمن با یه نفر تلفنی حرف میزد و بهش شک کردم و غیره……همه چی رو تعریف کرد…. نمیدونستم چی بگم….دلم براش خیلی سوخت،….اما از طرفی چون بهمن بهش وفادار بود و دوستش داشت خوشحال بودم و گفتم:اقا بهمن هنوز نیومده دنبالت…؟؟؟فهیمه گفت:بالای صد بار زنگ زد و پیام داده و ازم خواسته که اجازه بده بهم توضیح بده،،…..سوری!!واقعا نمیدونم چیکار کنم؟؟؟فکر کنم بخاطر اینکه بچه دار نمیشم رفته سراغ یکی دیگه.،،.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈