سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_دو
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
بهمن گفت:میخواهی برسونمت….؟؟؟؟
برای اینکه ته مانده ی غرورمو حفظ بشه بدون اینکه نگاهش کنم.. گفتم:نهممنون….خودم همینجوری که اومدم ،،،میرم،،،از رستوران اومدم بیرون …..جلوی اشکمو بزور گرفتم تا مردم نگاه نکنند……حالم خیلی بد بود…..حس میکردم تحقیر شدم،….زیر پای یه مرد له شدم…..کاش همه ی مردها مثل بهمن بودند تا هیچ خیانتی رخ نمیداد…..یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم خونه ی بابا…..بابا چون پیرتر شده بود بخاطر دیر کردنم کلی غر زد و دعوام کرد….اهمیت ندادم و رفتم داخل اتاقم…حتی حوصله نداشتم برم خونه ی زنعمو تا بچه هارو بیارم برای همین زنگ زدم و گفتم:من خونه ام….خیلی وقته که اومدم ولی خسته ام و حوصله ندارم بیام دنبال بچه ها…..اگه میمونند پیشت نگهدار تا فردا بیام دنبالشون،،اگه نه دو قدم راهه میتونی بیاریشون…؟؟؟؟زنعمو گفت:والا هم اذیت میکنند و هم بهانه میارند….پیش خودت باشند بهتره….فقط میخواهم خودت بیای اینجا ببری چون باهات کار دارم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_سه
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
گفتم:بزار برای فردا،،،اصلا حوصله ندارم…..زنعمو گفت:کارم واجبه ،،،.لجبازی نکن….الان عموت میاد دنبالت……گفتم:باشه ولی یک ساعت دیگه بیا چون کار دارم…….تا عمو بیاد یه دوش گرفتم….زیر دوش آب هیچ کسی متوحه ی گریه هات نمیشه…..بغضم ترکید و تا میتونستم گریه کردم……حوصله ی عمو اینارو هم نداشتم ولی مجبور بودم تا وقت طلاق حرفشونو گوش کنم،….عمو اومد و باهم رفتیم خونشون…..تا رسیدیم دیدم زنعمو بساط شام رو اماده کرده و اصرار کرد اونشب اونجا بمونم…..
چون بچه ها ذوق داشتند قبول کردم……
بعداز شام عمو با بچه ها رفت داخل اتاقش تا زنعمو راحت تر با من حرف بزنه…..زنعمو گفت:میخواهی چیکار کنی؟؟؟خسته نشدی؟؟.
گفتم:فکر کنم یاسر باید یه کاری بکنه نه من….اونه که رفته خواستگاری درنا……
زنعمو گفت:من نمیگم فقط تقصیر توعه….یاسر هم بی گناه نیست ولی تو بعد از فوت مامانت کلا بیخیال یاسر شدی،،
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_چهار
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
اصلا دیگه به یاسر توجه نکردی و اون هم کشیده شد سمت درنا…..الان میتونی جبران کنی دخترم…..گفتم:من یاسر رو کلا نمیخواهم….زنعمو گفت:لجبازی نکن ،،،تو الان مادر دو تا بچه هستی…..همین الان کلی حرف پشتته……گفتم:برام مهم نیست….نمیتونم همش با استرس و نگرانی با یاسر زندگی کنم ،،،،نمیتونم دیگه بهش اعتماد کنم،….زنعمو گفت:اگه جدا بشید این بچه ها آواره میشند حیف این بچه هاست بخدا……یه کم فکر کردم و گفتم:خب زنعمو!!به فرض مثال من قبول کردم و برگشتم خونه ،،،یاسر چی؟؟؟قول و قراراش با درنا چی میشه؟؟؟؟زنعمو گفت:یاسر پسر منه،،،من یه کاریش میکنم….یه کاری میکنم که برگرده سرخونه و زندگیش ……به شرط اینکه تو هم بچسبی به زندگی و شوهرت…گفتم:باشه….بزار فکرامو بکنم…..
بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که قرار بود اونجا بخوابم…..میدونستم که بچه ها از پیش بابابزرگشون تکون نمیخورند و من باید تنها بخوابم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_پنج
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
کم کم داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد……نگاه کردم و دیدم فهیمه است…….خیلی ترسیدم….استرس گرفتم که مبادا فهمیده باشه که من با بهمن دوست بودم……جوابشو ندادم….دو باره و سه باره زنگ زد …ول کن نبود هی زنگ میزد…..بار آخر با دستهای لرزون تماس رو برقرار کردم….تا گفتم الووو ،،،فهیمه شروع کرد به گریه کردن……گفتم:چی شده؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟؟فهیمه با گریه تعریف کرد که بهمن با یه نفر تلفنی حرف میزد و بهش شک کردم و غیره……همه چی رو تعریف کرد….
نمیدونستم چی بگم….دلم براش خیلی سوخت،….اما از طرفی چون بهمن بهش وفادار بود و دوستش داشت خوشحال بودم و گفتم:اقا بهمن هنوز نیومده دنبالت…؟؟؟فهیمه گفت:بالای صد بار زنگ زد و پیام داده و ازم خواسته که اجازه بده بهم توضیح بده،،…..سوری!!واقعا نمیدونم چیکار کنم؟؟؟فکر کنم بخاطر اینکه بچه دار نمیشم رفته سراغ یکی دیگه.،،..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_شش
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
گفتم:نگران نباش….بهش فرصت بده تا توضیح بده،،،،اقا بهمن مرد خوبیه…..یه کم اینجوری راهنمایی کردم و دلداری دادم و خداحافظی کردم…..اونروز دلم شکسته و غرورم له شده بود ولی شب با آرامش خوابیدم …….وقتی صبح بیدار شدم برگشتم خونه ی بابا….میخواستم یه کم تنها باشم و به زندگیم فکر کنم.،…زندگی به همون روال میگذشت….زنعمو هر چند وقت یکبار زنگ میزد یا میومد تا با یاسر آشتی کنم اما من قبول نمیکردم…..تقریبا یک ماهی گذشت که یه روز بهمن زنگ زد…..تعجب کردم و با خودم گفتم:اون که میگفت شمارمو پاک کرده….حالا چی شده؟؟؟حتما برای تلافی با فهیمه میخواهد با من شروع کنه……گوشی رو جواب دادم و گفتم:شماره ی منو چرا پاک نکردی؟؟؟گفت:پاک کرده بودم،از یاسر گرفتم تا تو بین منو فهیمه واسطه بشی…..هر کسی رو فرستادم برای آشتی قبول نکرده…..یه بار تو امتحان کن شاید حرف تورو گوش کنه…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_هفت
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
با تمسخر گفتم:تو که میدونستی آخر و عاقبت نداره چرا شروع کردی؟؟؟؟بهمن گفت:نمیدونم…..خودمم گیجم….توروخدا برو باهاش حرف بزن برگرده……قبول کردم و گوشی رو قطع کردم و فردا رفتم پیش فهیمه و باهاش کلی حرف زدم و قانعش کردم برگرده خونه اش……۳-۴روز بعد زنگ زدم دیدم برگشته……همه چیز خوب بود جز زندگی من……از یه طرف دخترم مدرسه میرفت و بخاطر مشکل منو باباش بچه ها به روش میاوردند و اذیت میشد و از طرف دیگه بابا قصد ازدواج داشت و این یعنی جایی توی اون خونه دیگه ندارم…….البته اوایل فکر میکردم بخاطر اعتیاد و وضع مالی نامناسب بابا کسی قبول نکنه ولی خیلی زود در عرض یک هفته خبر دادند که یه دختر مطلقه قبول کرده زن بابا بشه……..خیلی ناراحت شدم……قبل از اینکه خانم بابا بیاد خواهر بزرگم باهام حرف زد و گفت:ببین سوری!!! بنظر من بهترین جا برای تو خونه ی یاسره……هم بچه هات اذیت نمیشند هم خودت از هر نظر توی رفاهی……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_هشت
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
خیلی ناراحت شدم……قبل از اینکه خانم بابا بیاد خواهر بزرگم باهام حرف زد و گفت:ببین سوری!!! بنظر من بهترین جا برای تو خونه ی یاسره……هم بچه هات اذیت نمیشند هم خودت از هر نظر توی رفاهی……گفتم:آخه به یاسر اعتماد ندارم……!خواهرم گفت:حالا من میرم با عمو و زنعمو حرف میزنم…..تو هم بجای اینکه بابا و زنشو تحمل کنی بهتره با شوهرتو کنار بیای…….حرفی نزدم چون چاره ایی نداشتم…….فردای اون روز خواهرم رفت با زنعمو حرف زد و برگشت ولی هیچی به من نگفت انگار یاسر قبول نکرده بود………عروس بابا اومد…..یه دختر هم سن و سال خواهر دومیم بود و چون یه بار طلاق گرفته بود مجبور شده بود تمام شرایط بد بابا و سن بالاشو قبول کنه……زن بابام برام یه تلنگری شد که قید طلاق رو بزنم چون نمیخواستم اونجا بمونم و بمونم در نهایت با یه پیر مرد ازدواج کنم……با تمام این سختیها و اذیتهای زن بابام،،، شش ماه گذشت……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_نه
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
تلنگر اصلی به من زمانی خورد که یه روز دخترم از زن بابام کتک خورد و باعث شد من یه دعوای حسابی راه بندازم،،،، اما همه حق رو به زن بابا دادند،…..اون روز دخترم با گریه به من گفت:مامان بریم خونه ی خودمون…….حرفی نزدم که ادامه داد:اگه خونه ی خودمون هم نمیریم بریم خونه ی بابابزرگ……با حرفهای دخترم خیلی دلم گرفت…..تصمیم گرفتم بخاطر بچه ها هم که شده برگردم خونه…..اون روز پا گذاشتم روی غرورم و به زنعمو زنگ زدم و قرار گذاشتم برم خونشون و حرف بزنیم……وقتی رسیدم خونه ی زن عمو ،خداروشکر عمو نبود…..دلم نمیخواست همه بدونند که ناامید و دلشکسته باز برگشتم سرخونه ی اولم……نشستم و زنعمو گفت:خب بگو ….چی شده یهویی ؟؟؟با ناراحتی در حالیکه با تمام وجود بغضمو میخوردم گفتم:نمیدونم چجوری بگم…..
گفت:بگو….راحت باش….مطمئن باش کمکت میکنم…..سرمو انداختم پایین گفتم:میخواهم برگردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #نود
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
اونجا بچه ها خیلی اذیت میشند،،،…برای خودم مهم نیست ولی طاقت اذیت بچه هارو ندارم…..زنعمو با لبخند گفت:بالاخره تصمیم درست رو گرفتی….با غرور شکسته گفتم:یاسر چی؟؟؟یه وقت بهم چیزی نگه…؟؟؟زنعمو گفت:غلط میکنه…..تو مادر بچه هاشی و خونه ات فقط اون خونه است…..همش تقصیر یاسره و ان شالله یه روز سر عقل بیاد وبرگرده………..گفتم:دیگه برام مهم نیست ،،،فقط همینکه اون خانم رو خونه ام و پیش بچه ها نیاره برام کافیه……زنعمو گفت:الان بلند شو برو خونه ی بابات….تمام وسایلتو جمع کن…. من هم با سر و صدا عموتو میفرستم دنبالت تا همه بدونند که ما تورو برگردوندیم….قبول کردم و برگشتم و وسایلمو جمع کردم و عمو اومد دنبالم و برد خونه ی خودمون…..وارد خونه که شدم دیدم خونه خیلی کثیف و بهم ریخته است…..انگار یاسر اونجا میموند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #نود_یک
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
عمو که رفت از همون لحظه شروع کردم به نظافت خونه…..دو روز تمام مشغول نظافت و سر و سامون دادن به خونه یودم……یه خونه تکونی اساسی………..
بعداز دو روز زنعمو بچه هارو برداشت و اورد خونه…..ازش تشکر کردم که گفت:منو عموت میریم مواد غذایی و غیره براتون بخریم حتما تو خونه چیزی نیست…..باز هم شرمنده شدم و ازش تشکر کردم…….یک هفته گذشت و بالاخره یاسر پیداش شد…..وقتی منو بچه ها و خونه ی تمیز ومرتب رو دید اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی عادی رفتار کرد…..از درون داشتم آتیش میگرفتم ولی من هم حرفی نزدم……باید خودمو عادت میدادم که عادی باهاش برخورد کنم چون اینطوری برای آرامش خودم هم بهتر بود…..بعد از اون یاسر هفته ایی ۲-۳بار شب تا صبح بیرون بود و بقیه ی روزها پیش ما…..اصلا بهش گیر نمیدادم و فکرم فقط بچه هام بودم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #نود_دو
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
یک سال گذشت…..یاسر همچنان چند شب خونه بود و چند شب بیرون…..رفتارش به مرور با منو بچه ها بهتر شد…..خداروشکر هیچ کم و کسری هم نداشتیم…..
یاسر رفته رفته با من هم وارد رابطه شد و من باز حرفی نزدم تا شاید به زندگی سابقم برگردم…..
چند وقت هم گذشت و من دوباره باردار….این بارداریم خیلی سخت تر از دو تای دیگه بود…..نمیدونم چطور شد که یاسر کمکم کرد و کارهای خونه و بچه هارو به دوش کشید…..
ماه چهارم بارداریم بود که وقتی دقت کردم دیدم یاسر در هفته یکبار شب رو بیرون میمونه و به مرور اون یک شب هم کنسل شد……
یاسر همش پیش منو بچه ها بود و من تصور میکردم بعداز بدنیا اومدن بچه دوباره میره پیش درنا…ولی تصورم اشتباه بود چون با بدنیا اومدن پسر دومم دیگه هیچ وقت یاسر شبهارو بیرون نموند…….الان چندین ساله از اون روزها گذشته و خداروشکر زندگی خیلی خوب و راحتی داریم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #آخر
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
در طول این چند سال هم هیچ وقت به روی یاسر نیاوردم که یه روزی قصد ازدواج داشت پس چی شد؟؟؟
هم من و هم یاسر اشتباه کردیم ولی الان پشیمونیم و امیدواریم خدا مارو ببخشه…..از فهیمه و بهمن هم فاصله گرفتم….حتی چند بار فهیمه دعوتمون کرد تا شام بریم خونشون ولی من بهانه اوردم و نرفتم تا شاید این رابطه کلا قطع شه……
الان رابطمون کاملا قطع شده و این بهترین کار بود….دخترم دانشجوی دانشگاه شهر مشهده و پسر اولیم سربازه…..اگه من درس میخوندم و کار میکردم شاید راحت تر جدا میشدم ولی توی روستا و بدون پشتیبانی مالی نمیشد و مجبور شدم تحمل کنم ،،،،خداروشکر صبر و تحملم بالاخره جواب داد و زندگی ارومی داریم…….دعا کنید تا همیشه زندگیم اروم بمونه……خیلی خیلی ممنونم……
پایان #سرگذشت_سوری
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد